توی کلاسهای گزارشگری یاد گرفتهام که خبرنگار به هیچ وجه نباید مطلقگرا باشد، ضمن اینکه بیطرفی در ماجرا اصل اول است، اما معمولا بیشتر ما تحتتأثیر احساساتمان قرار میگیریم؛ غیرطبیعی هم نیست. بالاخره آدمیم و تابع احساس. همه ما مدعی هستیم که عدالت را دوست داریم و برای رسیدن دیگران به آن تلاش میکنیم.
ما به دنبال عدالتی هستیم که حق را به حقدار برسانیم و عدالت چیزی نیست مگر قرار گرفتن حق در جای واقعی و حقیقی خود. اما اگر وقت بیشتری بگذاریم و به حرفها بیشتر توجه کنیم، خیلی زود و سریع قضاوت نمیکنیم.
یک نفر میگفت: «روزنامهنگاران حاشیه شهر، بیشتر خاکسترینویس هستند.» و «نمینویسم سیاه.» این عبارت تأکیدی آن شخص بود که میگفت چرا بیشتر رسانهها اینجا را سیاه میبینند و چوب حراج به آبروی خانواده دختری و پسری میزنند که سالها با شرف و عزت در این محله زندگی کردهاند. همیشه احتمالات هم وجود دارند؛ اینکه بین خبرنگاران کسانی هم هستند که هر دو روی سکه را میبینند و بعد قلم میدوانند و مینویسند، اما مرسوم است تا نامی از یک محدوده محروم میآید، طرف با شور و حرارت و تا جایی که میتواند داستانسازی میکند و البته شاید قصدش هم خیر و کمک به آن طرف باشد، اما معمولا به این فکر نمیکنیم چقدر پای آبروی خانواده در میان است.
مقدمه طولانی شد و ملالانگیز. معمولا هرروز قبل از شروع کار عادت دارم خبرها را رصد کنم. چند روز قبل روی خروجی یکی از خبرگزاریها گزارشی از جذامیان مشهد دیدم. یقین دارم گزارشگر آن تحتتأثیر هیجانانگیزی حرفهای اهالی این شهرک قرار گرفته که قبلا هم گفته شده است. کافی است به موتورهای جستوجوگر اینترنت سری بزنیم تا دستمان بیاید این همان حرفهای چند دهه اخیر است که تکرار میشود.
منظورم زیر سؤال بردن کسی نیست؛ هدفم از نوشتن این سطور این بود که بدانید جذامیها همسایه چندکوچه آن طرفتر دفتر محلهاند و من از بیمهریها و همه آنچه بر آنها رفته است، آگاهم؛ از بیتفاوتی آدمها و حتی غفلت برخی از مسئولان. اما زندگی این آدمها با سالهای ابتدایی هجرت و اقامتشان و حتی سالهای پس از آن زمین تا آسمان فرق کرده است. میدانم روحانی مسجد این محله گمنامی را بیشتر دوست دارد و شاید اجازه ذکر این حرف را نداشته باشم، اما صادق عباسی تمام وقتش را گذاشته است تا صدای مظلومانه آنها را به نهادها و سازمانهای مختلف برساند. اینها را بگذارید کنار این که در حرکتی جهادی، گروهی برای زیباتر کردن نوروز این آدمها تلاش کردهاند. نیروهای شهرداری برای ضدعفونیکردن خانهها و محل زندگی آنها بسیج شدهاند و هزار و یک کمک دیگر که شاید کم و ناچیز باشد، اما هست و وجود دارد.
این یک طرف قضیه است، درحالیکه آن طرف ماجرا فرزندان همین گروه ساکناناند؛ آدمهای با اسم و رسم و آبروداری که از رسانه گریزانند و هراس دارند. یادم هست همین چند وقت قبل یکی از آنها دلخور از هر تریبونی، میگفت: «شما چقدر خدانشناس هستید که وقت استراحت پدر من بیرون آسایشگاه از او عکس گرفتهاید و برای خوشایند دیگران دست به دست توی فضای مجازی میچرخانید. مایه گذاشتن از آبروی دیگران چقدر برایتان سود دارد؟» ... و شاید هم حق داشت.
حالا هم میدانم و خوبتر از همه شما که دلنگرانی در این چهاردیواری خیلی فراتر از حرفهای من و شماست، اما تفاوت الان اینجا با گذشته این است که آدمهای زیادی آستین همت بالا زدهاند تا حال این اهالی که همسایه دیواربهدیوار ما هستند بهتر شود. باور کنید غیر از این نیست. بیایید عادت کنیم همه چیز را سیاه نبینیم. این را من میگویم که به این جرم متهم هستم.