حسامالدین نجفی/شهرآرانیوز، جلیل سامان در «زیرخاکی» همان راهی را میرود که در سریال درخشان قبلیاش یعنی «ارمغان تاریکی» رفته بود.
اینکه به تاریخ معاصر نگاه توریستی و تزئینی ندارد و در عینحال قصهاش هم الصاقی و زورکی نیست. گذشتهای که سامان نشانمان میدهد باورکردنی و احساسکردنی است و جهتگیری اغراقآمیزی ندارد و مناسبتی هم جلوه نمیکند.
مهمتر از هرچیز «زیرخاکی» توانسته بدون اینکه بخواهد طراحی صحنه را به رخ مخاطب بکشاند و سوار وقایع بزرگ و شلوغ تاریخی شود باورپذیر و دلنشین ظاهر شود و توانسته به همان اندازه از تاریخی که قصهاش را در آن روایت میکند واقعی و درست بهنظر بیاید.
با این حال، زور تلویزیون آنقدرها که باید به تاریخ نمیرسد. تاریخ جزئیات میخواهد و تا جایی که همه ما میدانیم صداوسیما یک شهرک تاریخی درستوحسابی ندارد و طبیعتا تاریخ همهاش قاجار و کمالالملک و پهلوی اول و گراند سینما و سینما مولنروژ نیست.
درنتیجه، اگر کسی بخواهد بهعنوان مثال فیلمی درباره چهارسال مانده به انقلاب یا اساسا اثری مستندگونه با حالوهوای دهه 50 ایران، با تمام جزئیاتش، بسازد باید با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم کند. این تازه یکی از مشکلات است چون دستآخر مثل کارگردان همین مجموعه تازه متوجه میشود که: «ممیزیهای تلویزیون خیلی زیاد شده و کار کردن را سخت کرده است.»
این یعنی باید از خیر نمایش خیلی چیزها بگذرد. جلیل سامان هم خوب متوجه شده که اگر بخواهد تاریخی را بازسازی کند باید از صفر تا صدش را بازسازی کند و در این مواقع هیچ مسامحهای هم جایز نیست. چون اولین سوتی شأن تاریخی و روند قصه و اساسا همهچیز را درهموبَرهم میکند. در کنار همه این مصائبِ طاقتفرسا «زیرخاکی» از پسش برآمده است.
قصه «زیرخاکی» پیرنگ آشنایی دارد: یکنفر اشتباهی وارد یک دنیای دیگر میشود. اینجا یک آدم عادی در بحبوحه سالهای منتهی به انقلاب بهخاطر اشتباه یکی از انقلابیون که ساکش پُر از اعلامیه است از سوی ساواک، با همان کیف اشتباهی.
بهعنوان یک انقلابی خرابکار و دوآتیشه، به زندان میافتد و شکنجه میشود. و حالا هرچه میکند و میگوید کسی باورش نمیشود. درواقع بلاهت و نادانی فریبرز تبدیل به یک نوع مبارزه زیرکانه میشود و در سراسر اثر ادامه پیدا میکند. کسی که کارش قاچاق عتیقه است و آنروز قرار بوده عتیقهها را آب کند اما نا خواسته وارد ماجرای دیگری میشود.
آدم پرتی که به هیچچیز کاری ندارد و از کوچکترین تحرکات و اعتراضها و درکل از اوضاع و احوال سیاسی زمانهاش مطلقا اطلاعاتی ندارد؛ آنقدرها که فکر میکند «۱۵ خرداد» روز تولد شاه است! درواقع خودِ سامان هم ترجیح داده قصه را با چنین شخصیتی جلو ببرد؛ «داستان کسی که متوجه شرایط حساس کنونی نیست.» شرایطی که مبارزان سیاسی در هردسته و گروهی و جریانی علیه رژیم شاه فعالیت میکنند و کشور روزهای ملتهبی را میگذارند ولی فریبرز به فکر پیدا کردن گنج است.
امّا سیاست و مبارزه دیگر دست از سرش برنمیدارد. جالبتر اینجاست که فریبرز نه آنچنان طمعکار است و نه فقرش را به شرایط سیاسی مرتبط میداند بلکه در نقشه کلی سریال، تکیه فیلمنامه نه آسیبشناسی دورههای تاریخی که نمایش تعارضات و تقابل اعضای جریانها و گروههای مختلف سیاسی در سطح جامعه و در زندان است. این انتخاب باعث میشود کارگردان خودش را از جدِل با تاریخدانان و پژوهشگران تاریخ معاصر خلاص کند و ناچار نشود به بعضی از روایتهای متناقض تن بدهد.
شخصیت های خوب فیلمنامه
نمایش بلاهتوارِ یک عتیقهفروش، آنهم در آن «شرایط حساس کنونی»، روی دوشِ پژمان جمشیدی است. فیلمنامه سامان بهدرستی با انتخاب یک خانواده کاملا عادی و حتی فرسنگها دور از مسائل روز سیاسی و اجتماعی ایران، توانسته به بعضی از مسائل، بهخصوص مسائل سیاسی، نزدیک شود.
فریبرز آنقدر به جریانهای مبارز نزدیک میشود که متوجه میشود برادر بزرگترش هم علیه رژیم شاه مبارزه میکند. اینجا کار حتی به حمل موشک هم میرسد؛ موشک با نقشه برادرش که یکی از افسران انقلابی نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی است انجام میگیرد. کسی باورش نمیشود او تابهحال مبارزه سیاسی نکرده و همین اصرار این ذهنیت را قوّت میبخشد که او به اصطلاح «دهنش چفت است و نَم پس نمیدهد». نگاه کنید به سکانسهای زندان و بازجویی که جزو نقاط قوّت «زیرخاکی» محسوب میشود.
ساواک فریبرز را از حمام با بدن کفی و خیس روی صندلی بازجویی مینشاند و میخواهد بداند او در چه تیمی فعالیت میکرده است. بازی جمشیدی اینجا به اوج خودش میرسد. نه لودگی میکند و نه اغراقآمیز خودش را به دیوانگی میزند. این اندازه از درآوردنِ منطقی «پرتوپلاگویی» را جمشیدی استادانه بازی میکند. حتی راه رفتن، عصبانی شدن و استفاده از عباراتی مثل «هَتَکموپَتککردن» یا «بیشرف» هم با تُن صدایی همگون، بهاندازه و با قائده اجرا شده است.
از طرفی، جلیل سامان از فضای مشوش و بهشدت گروهبندیشده زندانهای قبل انقلاب نهایت استفاده را برای نمایش بلاهت فریبرز انجام میدهد. گروههای مختلف مذهبی و مارکسیست و مجاهدین سعی میکنند فریبرز را به طیف خود نزدیک کنند ولی او اصلا توی باغ نیست.
نه سیاست بینالملل میشناسد و نه گروههای مبارز جنگلی را. او حتی جلال آلاحمد نویسنده را با جلال همتی خواننده کوچه و بازاری آن دوره اشتباه میگیرد و نمیشناسد. این شاید برای اولینبار است که سریالی در تلویزیون توانسته با زندانیها و بازجویان و اعضای جریانهای مختلف سیاسی شوخی کنند. «زیرخاکی» ظاهرا دوفصل دیگر ادامه دارد و بدونشک هم بهترین کار کارگردانش محسوب میشود و هم بهترین بازی تلویزیونی بازیگرانش بهخصوص پژمان جمشیدی.
فیلمنامه خیلیزود شخصیتهایش را از یک سیر تکراری خارج میکند و به فضای جدیدی میکشاند. حالا انقلاب شده است و فریبرز تبدیل میشود به یک انقلابی آنچنانی که توی اعترافاتش نقشه کشتن شاه را کشیده بوده و هزارجور مبارزه دیگر دارد. این سوابق باعث میشود نیروهای انقلابی او را در قامت یک چریک کاربلد به کار عجیبی دعوت کنند: حفاظت از قصری بزرگ که مصادره شده و مملو از اشیای عتیقه است.