رضا اعظمنور - معلم زبان منطقه۴
برای توزیع بستههای معیشتی پویش #مامردم، پرسانپرسان به یکی از کوچههای خیابان پنجتن و اطراف مدرسه آسیه رسیدیم. جلو مدرسه سطلهای بزرگ زباله بود که یک نفر تا کمر درونش خم شده بود و دنبال بازیافتیها میگشت. چطور نگران کرونا باشد کسی که نانش را در سفره گم کرده است؟! درست چندمتر آنطرفتر وانتی با چندنفر که جلیقه وزارت بهداشت داشتند، ریخته بودند داخل خانهای برای گندزدایی و ضدعفونی و جمعآوری هرچه و هرکه مشکوک به کرونا بود! عجب صحنه عجیبی.
سعی کردم بیتفاوت مسیر را دنبال کنم. هنوز بستههای زیادی بود که باید به دست صاحبانش میرسید.
ما به دنبال مادر علی به آن منطقه گسیل شده بودیم و خوشبختانه آنجا تقریبا همه مادر علی را میشناختند. در آن محله سخت نبود پیدا کردن خانهشان.
نشانی را که از خانم بقال پرسیدیم، اینطوری جواب داد:
به محوطه خالی که رسیدی، یه در آبیه که پنجره کوچیک داره. به در نزن، نمیشنوه! پنجره رو بزن!
خیابان که خیابان بود و کوچه هم کوچه، اما در آبی قدیمی بزرگ رو به حیاطی باز میشد قدیمی با موزاییکهای نداشته و خاکی که گوشهگوشهاش آثار شستن لباس و جایی برای پهن کردن بود.
تشت و بند رخت و لباس ژنده پهنشده زیر نور آفتاب. انگار که آفتاب تنها سهمی از روزگار بود که به عدالت آنجا تقسیم شده بود!
در گوشه راست انتهای حیاط دری بود قدیمی و سفید با صورتی ککمکی از آثار زنگزدگی. از آن درهایی که این روزها سخت جایی پیدا میشود. کفشها را که از پا کندم و یاا... گفتم، با استقبال مادر علی به زبان ترکی مواجه شدم: «خوش گلدی»
مادر علی که بود؟!
زنی که چین و خطهای صورتش از سن شناسنامهاش بزرگتر مینمود. تمام محله او را به شهرت پسرش میشناختند و هویتش را از فرزندی وامدار بود که تقریباً جوانیاش رسیده بود و این جوانک جلو پای من و نزدیک به در ورودی خانه دراز به دراز افتاده بود و با حالتی مچاله و با چشمانی حیران و کنجکاو حرکت مرا دنبال میکرد. علی معلول بود و توان حرکت نداشت، نمیدانم شاید توان تکلم هم نداشت.
آخر تمام لباسهای شسته با کمر خم و دستان چاکچاک حاصل بیاختیاری ادرار علی بود که مادری را رنجور و خمیده کرده بود.
خانهشان به راهرو درازی مینمود که سر تا تهش با یک سر چرخاندن رصد میشد. یک طرف به رختخوابهای کهنه و تاشده چفت دیوار و آن طرف دیگر به همان پنجره کوچک رو به کوچه ختم میشد. یقین داشتم دیوارهایش روزگاری سفید بودهاند و زخمخورده روزگار و روسیاه دوران شدهاند.
حال همین سقف روی سرشان هم در پیچ و خم دادگاه افتاده بود.
مادر علی میگفت که فرزندان زن دیگر شوهر مرحومش قصد کردهاند تا خانه را از آنها بگیرند.
زن بیچاره در را برای هرکه باز میکرد، گمان میبرد که مأمور دادگاه است و آمده تا آنها را بیرون کند. تصمیم گرفتم جریان زندگی علی و مادرش را برای این هفته روایت کنم تا اگر وکیلی خیرخواه میشناسید، معرفی کنید تا به عدالت در داستان خانه مادر علی رفتار شود.