به گزارش شهرآرانیوز؛
داش آقا اهل تبریز بود. اوایل توی کافه طبسی، حوالی پایین خیابان شاگردی میکرد. کافه داری اصول خودش را داشت. زمانی که زیروبم کار را بلد شد، پدرش کافهای روبه روی باغ نادری باز کرد و داش آقا برای خودش صاحب کافه شد؛ جایی که مسیر زندگی حبیب ا... بی گناه را عوض کرد.
کافه داش آقا، یک کافه معمولی نبود. عصرها به جای قلیان و استکانهای چای قندپهلو، دفترهای شعر یکی یکی روی میزها باز میشد. یک نفر هم به پا میایستاد پشت در که اگر خبری از مأمورها شد، اشاره کند. کافه داش آقا، پاتوق ادبیاتیهای مشهد بود. از هر دری شعر میخواندند؛ عاشقانه و سیاسی و عارفانه.
حبیب ا... هم سودای شاعری داشت، اما نوجوان بود و مغلوب شرم نوجوانی. چیزهایی پنهانکی مینوشت ولی نفسش به شماره میافتاد وقت خواندن. سبیل به سبیل، همه آدمهای حسابی ادبیات شهر مینشستند. دور، دور غزلهای کلاسیک بود. پایبندی به اصول شعر کلاسیک، خط قرمز تمام حضار بود. حبیب ا...، اما بنده سرایشهای بی قیدوبند بود. گاهی دلش میخواست از اسلوب عبور کند.
مشتاق خلق ترکیبهای تازه بود. پیشوندها و پسوندها را به سلیقه خودش وصله میزد به واژهها و از همین لذت خلق، کیفور بود. اما حرمت پیشکسوتهای کافه داش آقا، او را به سکوتی خودخواسته وامی داشت. آن روزهای اول، اشعار شاعران شهیر را قرائت میکرد. اما جلوتر که رفت، کم کم به اصرار حضار، شعرهای خودش را زد زیر بغل و آورد گذاشت روی میز. اولین بار، استاد کمال (احمد کمال پور) پی جویش شد.
پیدا بود کسی که این چنین مسلط شعرخوانی میکند، حتما چیزهایی هم سروده است. دست آخر سینه اش را صاف کرد، جرعهای از چای گرم داش آقا سر کشید، دفترش را باز کرد و دست گذاشت روی شعری که پیشتر از نظر استاد کمال گذشته بود و قابل بود: «دردی کش زمانم، ساقی بهانه کمتر/ با دُرد میتوان کرد دَرد زمانه کمتر //ای ناصحان مشفق بر من فسون نخوانید/ بیدار روزگارم، دیگر فسانه کمتر// آخر به باد دادی، خاکستر وجودم /ای آتش محبت، باری زبانه کمتر» صدای تشویق حضار توی سرش زنگ میخورد. دست هایش هنوز میلرزید. نگاهش، اما برق تازهای داشت. حبیب ا... شیفته این جمع شاعرانه بود؛ جایی که در آن خودش بود؛ شاعرپیشه و غزل آشنا.
دانشگاه که تمام شد، باید میرفت دنبال یک کار درست وحسابی. شنیده بود تهران، فرصتهای استخدامی بهتری دارد. چمدانش را به نیت یک شغل آبرومند بسته بود، اما گذر آدمهای شاعرپیشه، هرجا باشند، به محافل ادبی میافتد. حبیب ا... حالا جویبار سرگشتهای بود که حتی در پایتخت هم سراغ دریای ادب را میگرفت. تهران، کافه داش آقا نداشت. درعوض گرداگرد میز محافل ادبی اش، جا برای او زیاد بود.
پناه خوبی برای غربت عصرهای دلگیر تهران بود. اما هرچه بیشتر میگذشت، سینه اش در جمع انجمنها تنگتر میشد. حال واحوال گعدههای شاعرانه نسبتی با روحیات او نداشت. حبیب ا...، در سبک وسیاق خودش، شاعر پیشگامی بود. پویا میسرود و گاهی هوس میکرد مضامینش را در ظرفهای تازهای بریزد.
فضای نقد و بررسی محافل آن روزها، ذوق خلاقانه اش را کور میکرد. قلمش به بند بایدها کشیده میشد و غزل، بیش از آنکه مفرح ذات شود، اسباب دلمردگی میشد. خودش آرام آرام از جمعها کنار کشید. چایش را در خلوت خانه اش سر میکشید و کمی بعد به خودش آمد و دید که دارد جای سرودن، درمیان آثار قدما، قدم میزند. از حلقه تنگ نقدهای دست وپاگیر، به دایره بی نهایت پژوهشگری افتاده بود. این یکی باب دلش بود. میگشت و میخواند و یادداشت میکرد. دست آخر شهرت گزیدههای او از آثار دیگر شاعران، شناخته شدهتر از غزلهای خودش شد.
اولی اش، «گزیده غزلیات اسیر شهرستانی» بود. همه چیز از یک بیت اثرگذار آغاز شد؛ رفته بود ایستگاه راه آهن مشهد به استقبال ارفع کرمانشاهی. مابین صدای سوت قطار و چرخ چمدان ها، خوانش یک بیت ناآشنا، جرقه کاوشگریهای حبیب ا... بود: «بس که میترسم از جدایی ها/ میگریزم ز آشنایی ها». آن قدر گشت و گشت تا شاعرش را پیدا کرد. یک کپی از دیوانش توی هند بود. گرفت و بعد از مقایسه با چند چاپ دیگر، گزیده مقبولی از غزلیاتش را که کمترکسی تا آن روز خوانده بود، چاپ کرد. استقبال شد. از گام تازهای که برداشته بود، جان دوبارهای گرفت و رفت سراغ رباعیات.
با مرگ مادرش در اواخر دهه ۶۰، غول سیاه افسردگی نشست روی شانه هایش. تازه داشت کتاب جدیدش را سامان میداد. مقدمه اش را هم نوشته بود، اما جان دوندگی کردن نداشت. به قول خودش: «نعش این کتاب مانده بود روی دستش». یک بغل رباعی ناب از قرن چهارم تا دوران مشروطه کز کرده بود لابه لای دفترهایش و کسی نبود سروسامانشان دهد.
چه خون دلی خورده بود برای انتخاب رباعیات خیام. عطار و سنایی هم بود. مضامین، گسترده بود و ابیات درخشان، پرشمار. آخرش شد: «چهارگانی (هزار سال رباعیات)» یک دفتر شعر هم به عنوان «دفتر اول» چاپ کرد. مجموعه اشعار خودش بود؛ اثری فخیم و جسورانه که به دل خیلیها نشست. هفتم آبان سال ۱۳۹۹ بود که خبر خاموشی حبیب ا... بی گناه رسید. کوچ حبیب ا... جوری غم داشت انگار همین حالا، کرکرههای کافه داش آقا را برای همیشه پایین کشیده باشند.
انگار کتری چای کافه اش برای همیشه خاموش شده باشد. انگار یک سینی استکان، پخش زمین شده باشد. سکوت در دل اهالی ادبیات، سوز میزد و حبیب ا... فارغ از گعدههای شاعرانه، به سمت مادرش پر میکشید؛ دلتنگ بود و بیش از همیشه شاعر، جوری که اگر گوش تیز میکردی، صدای دلنشینش در هوای غزل به گوش میرسید که زیر لب میخواند:
«در هیچ دلی ره ز محبت نگشودیم
تنها اثر ناله ما، بی اثری هاست
افسوس که ما را به نگاهی ننوازد
از عشق همان بهره ما خون جگری هاست».
حامد بهداد، ستاره تئاتر و سینمای کشورمان، یکی از شاگردان مرحوم بی گناه است که هماره بخش درخورتوجهی از موفقیت هایش را مدیون بی گناه فقید میداند. بهداد که تاکنون چندین بار در صفحه مجازی اش در اینستاگرام، به مرحوم بی گناه ابراز لطف و علاقه کرده است، در چندین گفتگو با رسانه ها، از حبیب ا... بی گناه یاد کرده است. او در گفتگو با روزنامه همشهری گفته است:
«به توصیه رضا مقصودی معلم نیشابورم رفتم رشته ادبی و یک دوره غرق شدم در شعر و ادبیات کلاسیک و مدرن و درسم خیلی بهتر شد. انگار گم گشته، پیدا شده بود. تا زمانی که خوردم به پست مهمترین آدم زندگی ام؛ دبیر ادبیات دبیرستان، استاد حبیب ا... بی گناه که بعد از پدر، بیشترین حق را گردن من دارد. پدر معنوی من اوست. غریزه من، او را شناسایی کرد و او آهسته به من روی خوش نشان داد و من غافل از اینکه او پیر راه حق است و دست من را هم گرفت. یکی از پنجرههای حکمت و معرفت را روی من باز کرد، اما این پنجره حکمت و معرفت هیچ چیزی بیشتر از واقعیت روزمره محض که درش هستیم، نبود. چیز عجیبی نبود؛ از فرط سادگی به معجزه تبدیل میشود، از فرط عادی بودن و مردمی بودن.»
بهداد همچنین پس از انتشار آلبوم سمبل که تهیه کنندگی آن را برعهده داشت، درباره انگیزه همکاری اش با خواننده خراسانی این آلبوم در مصاحبهای گفته است: «به دلیل توصیه استادم «حبیب ا... بی گناه» که حق پدری و استادی به گردن من دارد و از شعرا و ادیبان شهر ماست و احمدرضا عبیدی (ججو)، خواننده آلبوم، را تأیید کرد، این همکاری شکل گرفت.»
احمدرضا عبیدی نیز درباره ماجرای شاگرد و استادی اش با مرحوم بی گناه به شهرآرا گفته است: «به واسطه یک اتفاق به خانه استاد بی گناه راه پیدا کردم و از آن زمان، مسیر فکری ام بسیار تغییر کرد. درواقع مراوده با ایشان به من نشان داد که میشود اهل هنر و ادبیات و نظرات روشن بود و جنبههای معرفتی و اخلاقی را هم حفظ کرد؛ موضوعی که پیش از آن در ارتباطات شخصی ام با افراد دیگر ندیده بودم. همچنین آشنایی با استاد بی گناه باعث شد که من بسیار عمیقتر درگیر اخلاق و معرفت شوم و حال وهوای روحی و ذهنی ام تغییر کند.»