سرخط خبرها

عشق است و آتش و خون

  • کد خبر: ۲۷۱۹۳
  • ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۸
عشق است و آتش و خون
هم‌رزمان شهید فیاض دری از صبوری و شجاعت او می‌گویند
معصومه فرمانی‌کیا؛ دبیر شهرآرامحله - برای ما‌هایی که داشته‌های دنیا، از هر جنس و مدلش؛ کار، پول، مدرک و منصب توی چشممان خیلی بزرگ است، درد دارد وقتی قرآن بگوید «متاع‌الدنیا قلیل»، بگوید دنیا کم است، دنیا در برابر آخرت خیلی کم است، خیلی ناچیز است، اما این دنیا برای خیلی‌ها راضی‌کننده نیست. همان‌هایی که زندگی دنیا را به آخرت می‌فروشند. جان و عمر و جوانی‌شان را اینجا می‌دهند و آنجا هزاربرابرش را پس می‌گیرند. آن‌ها هستند که برنده‌اند و سود می‌برند. شبیه حاج صباح که دغدغه شهرت و ثروت نداشت و شاید همین حکمت پنهان باعث شده بود ناشناخته بماند تا همان لحظه آخر که خبر شهادت جانباز هفتاددرصد مشهدی روی تخت بیمارستان شهید هاشمی‌نژاد بر خروجی خبرگزاری‌ها نشست و تازه بعد از آن بود که فهمیدم حاج صباح فیاض دری که حالا همه حرفش را می‌زنند، هم‌رزم شهید چمران بوده و چندبار تا یک‌قدمی شهادت هم رفته و برگشته است. انگار خدا بخواهد حلاوت بیشتری از ریاضت در راه خودش را به او بچشاند. سال‌های بعد از جنگ را به‌سختی گذرانده است، بی‌آنکه چشمی برای کامل دیدن داشته باشد و فرصتی برای راحت نفس کشیدن، بدون قرص و دارو و اکسیژن. سال‌های بعد از مجروحیتش در سال ۶۱ که توان رفتن به خط مقدم را از او گرفته بود، مدام با درد دست‌وپنجه نرم می‌کرد، اما هم‌زمان با مریضی‌اش حال می‌کرد. برای همین است که هیچ‌وقت کسی گلایه‌ای از او نشنید. دوستان و دوستدارانش زیادند که بخواهند از او حرفی بزنند، اما در این میان قرعه به نام چند نفر می‌افتد که با او مصاحبت بیشتری داشته‌اند تا ما روایت زندگی او را بعد از شهادت از زبان هم‌رزمانش بخوانیم.
حاج‌آقا وارسته مدرس حوزه علمیه قم است و گاهی برای احوال‌پرسی از اقوام به مشهد سر می‌زند و این‌بار برای همراهی با شهید آمده است؛ هرچند که وداع کردن با عزیز ازدست‌رفته در این روز‌ها سخت است.


بهترین سال‌های زندگی در جنگ
حاج‌آقا وارسته که دوست و همراه همیشگی حاج صباح فیاض‌دری بوده است، می‌خواهد نام شهید کامل گفته شود و با دقت و وسواس تکرار می‌کند: حاج صباح فیاض‌دری متولد نجف بود و بعد‌ها صدام خانواده‌های آن‌ها و ایرانیان دیگر را از عراق بیرون راند.
می‌خواهد برای یک‌ساعت حرف‌هایش را از جنگ و آن‌هایی که همیشه در آن ماندند، طوری جمع کند که فقط بشود گوشه‌ای از آن را تصور کرد.
روایت حاج‌فیاض‌هایی که بهترین سال‌های زندگی‌شان را در جنگ گذراندند. جایی که روی سرشان ابری از آتش بود، زیر پایشان فرشی از مین؛ سه‌راه ا... اکبر مریوان، عمق آب‌های هورالعظیم، سه‌راهی خونین خرمشهر، حوالی کرخه، دریاچه ماهی شلمچه، نمکزار‌های فاو، رملستان فکه.
آن‌ها سال‌ها کنار تله‌های انفجاری زندگی می‌کردند؛ جایی که آسمانش پر از خمپاره بود و در زمینش هر آن ممکن بود مین دست و پایشان را ببرد.
حاج‌آقا از مردان بامرام آن روز‌ها روایت‌های زیادی به خاطر دارد. آن‌هایی که خیلی وقت‌ها چیزی برای خوردن گیرشان نمی‌آمد و مجبور بودند توی پوست هندوانه آب و چای بنوشند. او مثل دیگر هم‌رزمانش سال‌های آتش و خون را از یاد نبرده است و انگار همیشه در روز‌های جنگ نفس می‌کشد؛ روز‌های دراز کشیدن روی سیم خاردار و مین‌ها و موج تنهای بی‌سر و سر‌های بی‌تن.‌
می‌گوید: جنگ تمام شده است و خیلی‌ها آن را از یاد برده‌اند، اما آدم‌هایش هنوز هستند و نفس می‌کشند و شب‌وروز‌های متبرک را مرور می‌کنند.
برمی‌گردد به روایت زندگی دوست شهیدش که متولد ۱۳۳۱ در شهر نجف است.

از شرکت در راهپیمایی شروع شد
سال‌های ۴۸ و ۴۹ همراه خانواده به مشهد آمدند و ساکن این منطقه شدند. البته آشنایی من با شهید به سال‌های ۵۴ و ۵۵ برمی‌گردد و در سال ۵۶ قوت گرفت. در روز‌های شروع راهپیمایی برای انقلاب که هنوز وسعت زیادی نداشت و شرکت‌کنندگان در آن بیشتر از هفت‌هشت نفر نبودند، حاج فیاض‌دری از همان روز‌های نخست فعال و پویا بود و در درگیری‌های شدید شبیه یکشنبه خونین مشهد که خیلی‌ها شهید شدند، حضور داشت. در همان آغازین روز‌های جنگ در سال ۵۹ در مسجد هدایت بیست‌متری طلاب نیرو‌ها را برای اعزام به جبهه آماده می‌کرد. آن روز‌ها جایی برای اعزام نبود و ما با خرج خودمان می‌رفتیم. این را هم بگویم که مسیر رفتن به منطقه بسته بود و با هزار مکافات باید خودمان را به آنجا می‌رساندیم. مرکز اعزام نیرو نبود و شهید با مخارج خودش آن‌ها را جمع‌آوری و به خط مقدم اعزام می‌کرد. دکتر مصطفی چمران ستاد جنگ‌های نامنظم را در اهواز تشکیل داد و حاج فیاض جزو فرماندهان شهید چمران شد. به دلیل تسلط به عربی که زبان مادری‌شان بود، خیلی می‌توانست به دکتر کمک کند.

رودررو شدن با دشمن
او ادامه می‌دهد: چندماهی از جنگ بیشتر نگذشته بود. رزمنده‌ها شهید چمران را دکتر خطاب می‌کردند. دکتر به منطقه که سر می‌زد، مشخص می‌کرد که هرکس چه باید بکند و به فرض وضعیت پشت تپه‌های فلان‌جا کی باید معلوم شود. بچه‌ها می‌دانستند اگر این کار را نکنند، خودش پیش‌قدم می‌شود. خاطرم هست در دهلاویه خوزستان بودیم. شهید برای شناسایی منطقه همراه ۲ نفر رفته بودند تا خاک‌ریز عراق، آن زمان هنوز تخریب‌چی و... نبود و حاجی ۲ نفر را در بین راه به‌عنوان کمین گذاشته بود و خودش رفته بود جلو خاک‌ریز عراق. بالای خاک‌ریز، یک عراقی که از حضور رزمنده ایرانی به وحشت افتاده بود، سراسیمه با اسلحه شلیک کرد، آن هم در فاصله شش‌متری.
حاج‌آقا وارسته به نقل از شهید تعریف می‌کند: از بالای خاک‌ریز افتادم پایین. فک و دهانم انگار کنده شده بود و نمی‌توانستم نفس بکشم. فرمانده عراقی‌ها که موضوع را متوجه شده بود، به پایین خاک‌ریز آمد. من می‌فهمیدم کلی مگس بالای سرم جمع شده بودند و فرمانده با لگد توی سرم کوبید و یقین کرد که مرده‌ام و از اطرافیان خواست تا عصر دفنم کنند و دور شد. به محض دور شدن آن‌ها دهان و فکم را با دست گرفتم و تلوتلوخوران به جلو آمدم. نفهمیدم چقدر گذشت، چندبار زمین خوردم و بلند شدم تا به خاک‌ریز ایرانی‌ها رسیدم.
حاج آقا ادامه می‌دهد: یک سال درمانش زمن برد تا دوباره عازم خط مقدم شود، آن زمان خرمشهر آزاد شده بود و میدان‌های وسیع مین باید شناسایی می‌شد و این کار هرکسی نبود و نیرو‌های ویژه‌ای می‌طلبید. بنیان‌گذار واحد تخریب، شهید میرزایی بود که از جهاد سازندگی به سپاه آمده بود. او برای انجام این کار توسط رزمنده‌ها در میدان مین آموزش‌هایی گذاشت. منطقه صد‌ها کیلومتر بود و بعد از آموزش باید کار پاک‌سازی شروع می‌شد. چون عملیات تازه تمام شده بود، شهید میرزایی برای اینکه به رزمنده‌ها استراحتی بدهد، آن‌ها را به مرخصی فرستاد. او و تعداد زیادی رفتند، اما من و حاج‌فیاض و چند نفر دیگر ماندیم؛ ازجمله شهید چراغچی. مساحت منطقه خیلی زیاد بود و به پاک‌سازی تمام آن نمی‌رسیدیم. ناچار کار مناطق راهبردی مثل اطراف میدان خرمشهر را انجام دادیم و در بقیه نقاط غیر از خرمشهر، چون نیرو‌های تخریبچی کم بود، به‌صورت سفارشی کار می‌کردیم. مثلا اگر نیاز بود برای جهاد سازندگی مسیری هموار شود یا مسیری برای عبور اورژانس در نظر گرفته شود، این کار را انجام می‌دادیم.

به‌خاطر بیت‌المال به آلمان نرفت
افراد هنوز تجربه زیادی نداشتند و به‌همین دلیل هر روز که برای عملیات پاک‌سازی می‌رفتیم، یکی‌دو نفر یا دست‌وپایشان را روی مین از دست می‌دادند یا شهید می‌شدند. این موضوع هم لازم به توضیح است که مین‌های آن زمان مربوط به جنگ جهانی دوم بود؛ مین‌های لغزنده بسیار حساس و خطرناک بود و با کوچک‌ترین حرکتی منفجر می‌شد. یک روز همراه راننده به منطقه سفارش‌شده‌ای در نزدیکی‌های شلمچه رفته بودیم. هنوز کار را شروع نکرده بودیم که راننده پایش روی مین رفت و از زانو قطع شد. برای مدتی کار متوقف شد تا برانکارد بیاوریم و راننده را منتقل کنند به پشت خط. من و حاجی‌فیاض مانده بودیم. من به فاصله ۱۰ متر جلوتر از حاجی بودم و او پشت سرم بود که یک‌مرتبه دیدم صدایم می‌کند. می‌گفت یک مین را گم کرده‌ام. آن طرف میدان کودکی روی مین رفته بود و طبیعی بود حواسمان به او پرت شود. با احتیاط به عقب برگشتم تا برای پیدا کردن مین کمکش کنم. حاجی خم شده بود تا دوباره سیخک بزند و مین گم‌شده را پیدا کند که شست پایش رفت روی مین. نگاه که کردم کفش او روی هوا می‌چرخید. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا از حالت بهت‌زدگی خارج شدم. خیلی برایم عجیب بود. با این همه درد، حاجی صبور و آرام می‌گفت «یا ا...» و این نام متبرک را تا لحظه برگشتش به پشت خط زمزمه می‌کرد. نزدیکش شدم. از چشم‌هایش خون می‌آمد. انفجار شست پا را برده بود و گوشت‌های اطراف را هم متلاشی و پاره پاره کرده بود. چفیه‌ام را باز کردم. خون تمام صورتش را پوشانده بود. چشم‌ها و بینی‌اش پر از ترکش‌های ریز بود. چشم‌هایش را به زحمت تمیز کردم و گفتم می‌بینی حاجی؟ آرام سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خیالم راحت شده بود. آن اطراف وسیله‌ای برای انتقال نبود. به زحمت یک برانکارد خاکی یافتیم و او را به بیمارستان انتقال دادیم. پزشک‌ها کار درمان را شروع کردند. دکتر می‌گفت مهم‌تر از پا، چشمش است و ممکن است بینایی‌اش را از دست بدهد و باید سریع به تهران انتقال یابد. نمی‌توانستم از او جدا شوم. آمبولانس که آمد، با هم رفتیم بیمارستان جندی‌شاپور اهواز. آن زمان سریع پایش را عمل کردند. گوشت‌های اضافی را بریدند و پا را بسته‌بندی کردند و خواستند به تهران اعزامش کنیم. من تا فرودگاه هم او را همراهی کردم و حاجی را به بیمارستان لبافی‌نژاد تهران بردند. شنیده بودم چشم‌هایش مشکل‌ساز شده و بینایی چشم چپ را از دست داده است و باید تحت درمان قرار گیرد. خلاصه مدتی طول کشید تا دوباره به مشهد برگشت و بعد از آن هم یک نوبت برای درمان ایشان را به آلمان اعزام کردند. ظاهرا از اوضاع فرهنگی آنجا راضی نبود و برای بار دوم زمانی را که برای درمان تعیین شده بود، لغو کرد. می‌گفت نباید بیشتر از این هزینه به بیت‌المال تحمیل شود. خوشبختانه به لطف امام رضا (ع) بینایی یک چشم تا چهل‌پنجاه درصد برگشت. جای شست پا هم که عمیق ماند. انگشت‌ها را به هر زحمتی بود، کنار هم چسبانده بودند. حاجی بعد از آن جریان دیگر نتوانست به خط مقدم برود، اما تا لحظه آخر از شهدا و خانواده شهدا جدا نشد.

خلاقیتی که حاجی به خرج داد
آن زمان ستاد بزرگی برای شهدا تشکیل شده بود که در آن همیشه باز بود و حاجی به‌عنوان نماینده سپاه در ستاد بزرگداشت و تشییع شهدا معرفی شد. نهاد‌های دیگر هم مثل ارتش، جهاد سازندگی و... نماینده داشتند و نماینده سپاه حاج فیاض‌دری بود. خراسان‌رضوی در سال‌های جنگ به دلیل تشییع شهدا دوشنبه و پنجشنبه شلوغی داشت. تمام شهدا به این ستاد آورده می‌شدند و بعد بر اساس شهر و محل زندگی تقسیم‌بندی و انتقال داده می‌شدند. تمام کار‌های مربوط به شهدای سپاه روی دوش حاجی بود و اینکه چطور به خانواده شهید خبر شهادت را بدهند و چطور عکس و پوستر تهیه شود، چگونگی تشییع جنازه و بعد هم انجام مراسم هفتم و چهلم و سال و.... حاجی در همه کار‌ها خلاقیت خاصی داشت و بیشتر بچه‌های بسیج پایگاه را به کار گرفته بود. هرکس در هر رشته‌ای که تخصص داشت، به کار می‌گرفت. به فرض من که در خوش‌نویسی مهارت داشتم، نام‌های شهیدان را برای جلو تابوت قلمی می‌کردم و بچه‌های دیگر هم به همین ترتیب کار‌های دیگر را انجام می‌دادند. ایشان علاوه بر این، فرمانده پایگاه شهید چمران هم بود.

روایتی از معراج شهدا
حاجی وارسته در ادامه این‌گونه از دوست شهیدش می‌گوید: با وجود مشکلات تنفسی که از سال ۶۱ شروع شده بود و تا همین روز‌های آخر ادامه داشت، مدام در تکاپو و فعالیت بود. از خاطرم رفت که تعریف کنم حاجی مدتی هم در معراج شهدا بود. با این توضیح که اوایل جنگ معراجی نبود و شهدا در سردخانه‌های بیمارستان امام رضا (ع) و قائم (عج) نگهداری می‌شدند و بعد‌ها سپاه ساختمانی را اجاره کرد تا شهدایی را که قصد تشییع داشتند، از آنجا بدرقه کنند. به این ترتیب که خانواده‌ها می‌آمدند پیکر شهیدشان را می‌دیدند و با او وداع می‌کردند و بعد هم نوبت انجام مراسم آن‌ها بود. حاجی در همان زمان با دخیل کردن نیرو‌های بسیج دست به ابتکار تازه‌ای زد. اینکه تا آن زمان هیچ تصویر و پرونده‌ای از شهدا نبود و با دستور حاجی از شهدا عکس گرفته می‌شد و برای هر شهید پرونده‌ای درست می‌کردند و بعد‌ها عکس‌ها به خانواده‌ها داده می‌شد. او تمام این‌ها را با کمک نیرو‌های مردمی و بدون هیچ هزینه‌ای انجام می‌داد. آخرین مرتبه‌ای که با شهید به معراج رفتیم، عاشورای حرم رضوی در سال ۷۳ بود و بعد از آن هم حاجی در پایگاه شهید چمران فعال بود.

طاقت گریه مادر شهید را ندارم
حاج‌آقا وارسته از یک ویژگی حاج‌فیاض هم خیلی یاد می‌کند و آن، همراهی او با شهداست: خیلی از هم‌رزم‌هایشان در آن سال‌ها شهید شدند و ما سنگ‌مرمر‌های مزارشان را با گلاب شستیم و برایشان در اتاق‌های حلبی بالای سنگ قبر‌ها حجله و جانماز و هفت‌سین گذاشتیم. خیلی‌ها در طوفان آتش گم شدند و ما پلاک‌های نیمه و استخوان‌هایشان را سال‌ها بعد در آغوش فشردیم، لالایی خواندیم و به خاک سپردیم و حاجی مدام با آن‌ها و خانواده‌هایشان بود. خاطرم هست یک روز زنگ در را زد و خواست برای حاضر شدن عجله کنم که قراری داریم. تعجب کردم. کجا قرار است برویم؟! بعد از اینکه به رضاشهر و پیش باباکوهی رسیدم، متوجه شدم. قرار شد سنگ مزاری همان‌جا تراشیده و آماده شود و بعد هم سنگ را بردیم بهشت رضا (ع) و با کمک چند نفر نصب کردیم. در مسیر برگشت بود که نفسی کشید و گفت «خیالم راحت شد. مادر شهید دیروز آمده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت مزار پسرم یک سال است بدون سنگ مانده است. طاقت همه‌چیز را دارم به‌جز گریه مادر شهید.» حاجی‌فیاض از آن آدم‌های بامرام بود. وقتی بچه‌های بهشت رضا (ع) را به کار می‌گرفت، فردایش ناهار دعوتشان می‌کرد.
حاج‌آقا وارسته هیچ‌وقت یادش نمی‌رود گلوی دوست هم‌رزمش را سوراخ کرده بودند و باید از آنجا اسپری می‌زد و وقت حرف زدن جلو آن را می‌گرفت تا صدا از گلویش خارج شود. می‌گوید: درصد جانبازی شهید را ۷۰ درصد اعلام کرده‌اند، اما او خیلی بیشتر از این درصد مجروحیت داشت، فقط خودش را از کار نینداخت. خیلی از ما‌ها طاقت یک روز زندگی کردن شبیه او را هم نداریم.

طلا‌های همسرش خرج اعزام رزمنده‌ها شد
علی مخیران، فرمانده پایگاه شهید چمران، وقتی صحبت از شهید می‌شود، قبل از هر موضوعی خوش‌اندامی شهید را به خاطر می‌آورد. تعریف می‌کند: من متولد سال ۴۴ هستم و تفاوت سنی‌ام با شهید تقریبا زیاد است. در مسجد ابوالفضلی محله با او آشنا شدم و فهمیدم که آدم متفاوتی است. اصلا بچه‌هایی که جنگ را چشیده و حسش کرده‌اند، آدم‌های ویژه‌ای هستند. مرد‌هایی بامرام و با لباس‌های خاکی جبهه، با دمپایی و... که با دست‌های خالی جنگیدند یا شهید شدند و از آن بین کسانی که ماندند، دست و پایشان را در جنگ جا گذاشته بودند. کسانی هم بودند و هستند که شیمیایی بودند و مجبور به اینکه خروار خروار دارو بخورند. آن‌هایی که هدف تک‌تیرانداز دشمن شدند و ذکر «یا مهدی (عج)» و «یا زهرا (س)» از دهانشان نمی‌افتاد.
مخیران همان چیز‌هایی را تعریف می‌کند که قبلا وصفش را از حاجی‌وارسته شنیده‌ایم. می‌گوید: شهید برای خانواده شهدا احترام ویژه‌ای قائل بود و درد آن‌ها را درد خودش می‌دانست. در همان روز‌های جنگ گروهی به نام «انصارالمجاهدین» را تشکیل داده بود و بچه‌ها به‌صورت افتخاری در آن مشغول به خدمت بودند. زمانی که برف می‌آمد، می‌رفتند خانه رزمنده‌ای که در جبهه بود یا خانه شهدا و برف‌اندازی می‌کردند.
حاجی مرام خاصی داشت که خیلی‌ها جذبش شده بودند. یادم است خیلی از این بچه داش‌منش‌هایی را که سر کوچه می‌ایستادند و مزاحم دیگران می‌شدند، به مسجد آورد. می‌گفت «می‌خواهید سیگار بکشید، همین‌جا این کار را بکنید.» و بعد با آن‌ها خوش‌وبش می‌کرد و گرم می‌گرفت و رفیق می‌شد و این رفاقت ماندگار می‌ماند. نیرو‌های اعزامی زیادی از بین همین بچه‌ها رفتند منطقه و شهید شدند. شنیده بودم اوایل که جنگ‌های نامنظم به فرماندهی دکتر چمران شروع شده بود، حاجی بچه‌های اعزامی از مشهد را با پول خودش به منطقه می‌برد. او یک کاسب معمولی بود و بچه‌ها تعریف می‌کردند در مرحله اول اعزام طلا‌های همسرش را فروخت تا هزینه رفتن ۱۵ نفر را جور کند.
مخیران ادامه می‌دهد: شهید آدم شوخ‌طبع و بامرامی بود. با آن همه دردی که داشت، خنده از لبش دور نمی‌شد و هرطور بود، دوست داشت بقیه را خوش‌حال کند. با اینکه بچه‌های محله به‌صورت افتخاری می‌آمدند غبارروبی مسجد، پولی کنار می‌گذاشت و می‌گفت بده دستشان تا اشتیاقشان برای کار خیر بیشتر شود. همیشه دوست داشت روضه حضرت زهرا (س) برایش بخوانند. می‌گفت هرچه از دنیا و آخرت بخواهید به شما می‌دهد. سالی چندبار بچه‌های پایگاه را شام دعوت می‌گرفت و بساط شوخی و خنده برپا بود. با هم رفیق بودیم. ۱۱ سال پیش به دلیل مجروحیت و شیمیایی بودن ۲۵ روز در کما بود. خیلی بالای سرش صحبت می‌کردیم، اما جواب نمی‌شنیدیم، تا اینکه یک روز دستش را گرفتم و گفتم «حاجی من علی‌ام». احساس کردم دستم را لمس کرد.

باشد شفاعتمان کند
آشنایی سیدقاسم سیادتی، سپاهی بازنشسته، با شهید فیاض‌دری هم به سال ۵۶ بازمی‌گردد: بچه یک محله و از نمازگزاران مسجد ابوالفضلی بودیم. اوایل انقلاب که به دستور حضرت امام (ره) بسیج تشکیل شد، چون در فنون نظامی مهارت داشت، مسئول آموزش بسیجیان در مسجد بود.
سیادتی می‌گوید: سال ۵۹ که جنگ شروع شد، مسئول اعزام نیرو‌های خراسان به منطقه بود. آدم شجاع و نترسی بود و طرف‌دار شهدا و خانواده‌هایشان. این مهم‌ترین ویژگی است که من می‌توانم از شهید یاد کنم و حتما دیگران هم گفته‌اند.
او ادامه می‌دهد: سوغات جنگ برای خیلی‌ها که درد‌ها و رنج‌های مجروحیت‌ها و شیمیایی بودنشان را به رو نمی‌آورند، شهامت و شجاعتی است که معنی آن را بچه‌های جبهه جنگ می‌فهمند. حاجی به معنای کامل سال‌ها با این سوغات زندگی کرد و صبر می‌کرد. از خدا می‌خواهم که حاجی شفیع من و شما شود.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->