آدمیزاد عادت دارد که شهری در شهر بسازد. چینههای دیوارهایش را توی دل شهری که بقیه میبینند، خشتبهخشت بچیند و بالا ببرد. همین است که آدم همیشه و همزمان در دو یا چند شهر زندگی میکند. بیاینکه بقیه بفهمند یا این شهرهای تودرتو را ببینند. مثلا تقیآباد من، با تقیآباد تو، با تقیآباد او فرق دارد.
کوچه سراب من با کوچه سراب تو با کوچه سراب او فرق دارد. هرکداممان خشتهای خودمان را داریم، دیوارهای خودمان را، بوی کوچههای خودمان را. دلیلش این است که برای فهمیدن یک شهر، خاطره لازم است. مثلا قونیه برای مولانا دو شهر است، شاید سهتا یا حتی بیشتر؛ قبل از آمدن شمس و موقعی که بود و بعد از رفتنش؛ یکی شهر قونیه و یکی بهشت و آخری دخمهای تاریک.
شمس تو اگر در شهر باشد، گرداگرد دیوارها را برایش طواف میکنی. حتی اگر ساکن شهر نباشی، فرسخفرسخ را پیاده گز میکنی و خودت را به آستانش میرسانی.
مشهد، شهر شهرهاست، شمس تابانی در آن خانه دارد که دل مردمان زیادی را برده. تفاوت این شمس با آن شمس این است که غروب ندارد. شمسالشموس است. خورشید خورشیدها که از تشعشع آن هزاران مشهد در دل این و آن طلوع میکند.
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد/ نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد.