به گزارش شهرآرانیوز؛ خاتونجان خانم، آخرین جرعه از استکان چای خوشرنگش را سرکشید و ادامه داد: «آقا کاظم ما جز درس و کتاب و کار، هیچ دوست صمیمی دیگهای نداره». اغراق نمیکرد. کاظم بیستوچهار سالهای که حالا برای خواستگاری روی فرش خانواده خوشنشینها نشسته بود، شیرپاک خورده خاتونجان خانم بود و با لقمههای حلال ملاحسین قد کشیده بود.
ملاحسین بود که اصرار کرد از سیزده سالگی بیاید برود حوزه نواب. درس طلبگی قبایی بود که پدرش به تنش دوخت و خیلی زود تکهای از وجودش شد. روزها میرفت طلبگی و عصرها توی کارگاه کفاشی، چکش به سندان کفش میکوبید، اما این مابین وسط آن همه آمدوشد، وقتش رسیده بود که سروسامانی به زندگیاش بدهد.
بیرون از خانه خانواده خوشنشینها، هیچ خبر تازهای نبود و او حالا دلش به استکان چای خوشرنگ دختر خانواده میزبان گرم شده بود. کاظم جوان خیلی زود به دل خانواده عروس نشست و بساط وصلتشان جور شد. کمی بعد، یکی یکی پای بچههای قد ونیمقد به زندگی پر فرازونشیب کاظم باز شد. یک پسر و چهار دختر که توی خانه بزرگی وسط محله هاشمی نژاد چشم باز کردند و رفته رفته پای دیگر بچههای محل، به خانهشان باز شد. خانهای که منشأ برکات بسیاری بود.
هیچکس به در نیمه باز خانه آقای تدین شک نمیبرد. از وقتی او و خانوادهاش توی این خانه جاگیر شده بودند، دیگر مرزی میان کوچه و حیاط خانهشان وجود نداشت و حریم خانواده محصور مانده بود به اتاقهای تودرتو. همسایهها، گاهبهگاه تشتی از رخت و لباس را میزدند زیر بغلشان میآمدند توی حیاط.
ورودی یکی از اتاقها به قنات محله آنها راه داشت و از طریق راهپلهها میشد رسید به زیرزمین. برگشتنی هر بار همسایهها جیبهایشان را از میوههای درختان حیاط پر میکردند و همسر آقای تدین با لبخند گرمی بدرقهشان میکرد. حالا عجیب نبود که از لای در نیمه باز خانه، گاهگداری چند نفر دختر بچه چارقدبهسر با محمولهای زیر بغل بیایند داخل، اما داستان از جایی شکبرانگیز شد که شمار دختربچهها بیشتر و بیشتر میشد.
کافی بود تا یک نفر کنجکاو، گوش به در حیاط بچسباند و بعد میتوانست به راحتی صدای دختربچهها را از اتاقهای خانه آقای تدین بشنود که همگی یک صدا تکرار میکنند: «بابا آب داد». همه چیز واضح بود. در زمانهای که توی مدارس دوره پهلوی، جایی برای دختران دانشآموز محجبه وجود نداشت، آقای تدین اتاقهای خانهاش را خالی کرده بود برای برپایی کلاسهای درس ویژه دختران باحجاب خانوادههای متدین.
روزهای اول فقط فاطمه و زهرا و مرضیه، روی فرش کلاسهایش مشق مینوشتند و رفتهرفته از خانوادههای متدینان بزرگ شهر گرفته تا باقی همسایگان مذهبی، به مدرسه مخفیانه آقای تدین راه پیدا کردند. مدرسهای که در کنار سواد خواندن و نوشتن، به آموزش قرآن و اصول اخلاقی نیز پافشاری داشت. رفتهرفته داشت شمار متقاضیان ثبتنام از ظرفیت خانه بیشتر میشد. حاج کاظم و خانواده ششنفرهاش از تمام خانه به یک اتاق اکتفا کردند و مابقی خانه تبدیل شد به مدرسه دخترانه آقای تدین.
هیچکس حق نداشت به عضو تازهوارد مدرسه نگاه متفاوتی داشته باشد. به همه سپرده بود هوای او را داشته باشند و کاری به ظاهر متمایز او نداشته باشند. زنی که تا دیروز برای امرار معاش توی محافل خصوصی و عمومی خوانندگی میکرد، حالا به پیشنهاد حاج کاظم، معادل همان پولی که از خوانندگی به جیب میزد، متعهد شده بود بیاید خانهاش و مسئول ثبتنام ورودیهای مدرسه خانگیاش باشد. بچهها زیرچشمی به انگشتهای کشیده زن نگاه میکردند.
به سرخی خیرهکننده روی ناخنها و رنگ موهایش که از کنار روسری ریخته بود بیرون. اما هرچه بیشتر میگذشت، میهمان تازهوارد مدرسه، بیش از گذشته همرنگ باقی مجموعه میشد. دیگر اثری از آن ظاهر عجیب و غریب روزهای نخست نبود. حاج کاظم صبر بینهایتی داشت. بعدها خبر رسید همان زن، به یکی از معلمان قرآن و اخلاق شهر تبدیل شده. همه انگشت به دهان مانده بودند الا حاج کاظم که یقین داشت به لطف صبوری و حسن خلق میتواند هر ناممکنی را ممکن کند. این اندازه نفوذ و اقبال و محبوبیت او، شده بود خار چشم حکومتیها.
یک روز آمدند ریختند توی خانه و به جرم آموزش قرآن و برپایی کلاس، او را به بازداشتگاه منتقل کردند، اما چند روز بعد با نصب یک تابلو سردر خانه، همهچیز ختمبهخیر شد. روزی که از بازداشتگاه به خانه برگشت، چند قدمی عقبتر ایستاد و به تابلوی بالای در نگاه کرد: «آموزش اکابر» پوششی قانونی به پشتوانه نهضت سوادآموزی که دهان حکومتیها را میدوخت. دروغی در کار نبود. او از اساس مشغول سوادآموزی بود و آن مابین آموزش قرآن را هم لابهلای آموزههایش جا داده بود.
آن مردی که با مینیبوس میرفت سراغ دانشجوها و آنها را داوطلبانه تا حمام عمومی میرساند، همانی بود که گاهبهگاه بیآنکه کسی باخبر شود، پولی توی جیبشان میگذاشت، بستههای مواد غذایی لای بغچههایشان جا میداد، لباس گرم میانداخت روی شانههایشان و اوقات فراغت، میرفت توی خوابگاههای دانشجویی دانشسرای کشاورزی و مثل پدری دلسوز و مهربان، قرائت نماز دانشجوها را تصحیح میکرد، ایرادهایشان را یادداشت میکرد و میرفت.
مثل یک مأمور وظیفهشناس که برای این کار استخدام شده باشد، اما هیچ جبری در کار نبود. یک نیروی غریزی او را به خدمت میکشاند و کمتر کسی باور میکرد همین مرد افتاده بیریا، روزهای بسیاری توی یکی از اتاقهای خانهاش با مبارزان حلقه اصلی انقلاب همچون چهره رهبر معظم انقلاب همسفره میشود و خانهاش پایگاه امنی برای انقلابیهاست. همه او را به امور عامالمنفعهاش میشناختند. به بنای مسجد کوهسنگی و مسجد «الجواد (ع)» توی خیابان دانشگاه که سال۱۳۵۲ با امامت آیتا... سیدجعفر سیدان رونق گرفت. به مدارس بسیاری که کلنگ بنایش به همت او و خیرانی، چون مرحوم عابدزاده و شهید آستانهپرست زمین خورد.
مدارسی نظیر مدرسه «جعفریه» در خیابان آزادی، «ابوریحان» در خیابان بهشتی، «عفتیه» در بولوار فاطمیه کنونی، مدرسه «ابوسعید» در خیابان جنت، مدرسه «جهان دانش» در خیابان خواجهربیع، دبیرستان «ادب» در احمدآباد و مدرسه «شهید تدین» در خیابان گاراژدارها. او پای بیقراری برای خدمت و باقیاتالصالحات داشت. هرکجا بویی از خدمت به اسلام مشامش را نوازش میکرد، زار و زندگیاش را رها میکرد میرفت همان سمت. آنچنان که با آغاز جنگ، راه جبهههای جنوب را پیش گرفت و خادم رزمندگان خط مقدم شد.
روزی که خبر رسید حاج کاظم تدین در منطقه شوش بر اثر انفجار مین به شهادت رسیده، نه فقط یک خانواده و یک محله، که یک نسل از کودکان و جوانانی که نمکگیر خدمات آموزشی و اخلاقی او شده بودند، سیاهپوش غم فقدان حاج تدین شدند. مردی که مثل چشمهها زلال و بخشنده بود. حاج کاظم به مشهد برمیگشت در حالی که دانشآموزان دیروز و جوانان آیندهساز فردا، در آن زمستان سرد سال۱۳۶۳ توی صحن آزادی حرم مطهر در انتظار ورود پیکر پاک او چشم به راه بودند.