تصادف دلخراش جاده زابل با ۱۳ کشته و مصدوم| سه کودک بین جان باختگان نجات ۷ شهروند از حادثه آتش سوزی در صادقیه مشهد (۱۵ آبان ۱۴۰۳) چاقوکشی مرگبار همسایه‌ها در تهران و دستگیری متهمان فراری بکارگیری غیرپرستاران در بیمارستان‌های خصوصی به علت کمبود پرستار تصادف شدید ۲ دستگاه تریلی کشنده با خودرو ام وی ام در بزرگراه کلانتری مشهد (سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳) کشف ۱۳۶ کیلوگرم تریاک در مشهد (۱۵ آبان ۱۴۰۳) انفجار پالایشگاهی در «ازمیت» ترکیه ۱۰ زخمی برجای گذاشت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) دستگیری ۲۰ فعال یک شرکت هرمی در مشهد (۱۵ آبان ۱۴۰۳) فوت دختر یازده‌ساله در کاشمر براثر ضرب‌وجرح بوده است در آغوش مرگ و در بند فقر: قصه تلخ کارگران سالن تشریح پزشکی قانونی توقیف پراید با راننده یازده‌ساله در اصفهان + عکس اعلام اولویت‌ها و هزینه اولیه حج ۱۴۰۴ جهانگیر: اجل مهلت نداد حکم شارمهد اجرا شود تهاتر بدهی‌های دارویی سازمان غذا و دارو و تأمین اجتماعی افراد تحصیل‌کرده کمتر به زوال عقل مبتلا می‌شوند بررسی یکی از علل سقط جنین در خانواده‌ها پیش‌بینی شروع پیک اول آنفلوانزا از اواخر آذر ۱۴۰۳ آغاز فاز جدید رتبه‌بندی معلمان از مهرماه ۱۴۰۴ تحول نظام سلامت در ایران در گرو هوش مصنوعی است این متن را با صدای آهسته بخوانید! پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی (سه‌شنبه، ۱۵ آبان ۱۴۰۳) | کاهش دمای ۱۱ تا ۱۵ درجه‌ای در انتظار استان پرونده سرم‌های آلوده دیالیز روی میز دستگاه قضا ۱۰ درصد سالمندان «کم‌ماهیچگی» یا «تحلیل عضلانی» دارند کمبود معلم، مانعی بر سر راه آموزش باکیفیت در مدارس ابتدایی | ثبت‌نام ۹ میلیون دانش‌آموز در مقطع ابتدایی عملکرد پزشکی قانونی خراسان رضوی در شش ماه اول ۱۴۰۳ | ۱۶۱ مرگ داغ در بهار و تابستان کاهش ابتلای بانوان به سرطان پستان و تخمدان از جمله تأثیرات مثبت فرزندآوری است چرا گردشگران ایرانی فقط استانبول و آنتالیا را برای سفر انتخاب می‌کنند؟ تنها مکان مطمئن برای عرضه دارو «داروخانه» است کاهش تدریجی قد یکی از علائم پوکی استخوان است  کشف ۵۷ کیلوگرم زعفران تقلبی در طرقبه‌شاندیز (۱۵ آبان ۱۴۰۳) پایان رفاقت بیست‌ساله با قتل ناموسی در مشهد
سرخط خبرها

جفت هیچ! / روایتی از کسانی که زندگی‌شان را به پای قمار از دست داده‌اند

  • کد خبر: ۳۱۴۶۴
  • ۰۳ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۷
جفت هیچ! / روایتی از کسانی که زندگی‌شان را به پای قمار از دست داده‌اند
محبوبه فرامرزی - تا بناگوش سرخ شده، نفسش به شماره افتاده است. دلش می‌خواهد وسط بازی از جایش بلند شود و پنجره کدر و خاک‌گرفته اتاق را باز کند. انگار چیزی راه گلویش را بسته است. صدای خنده اطرافیان در سرش می‌پیچد. تاس را که به هوا می‌اندازد، انگار زندگی‌اش روی هواست. تاس‌ها در یک چشم‌برهم زدن، روی زمین نقش می‌بندد. صدای شلیک خنده و کف و هورای اطرافیان به آسمان بلند می‌شود. دیگر امیدی نیست. چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را بین دو دست فشار می‌دهد. هزاربار به خودش لعنت می‌فرستد؛ به روزی که سر کل‌کل با «داوود گنده»، پایش به این خانه و قمارخانه‌های دیگر باز شد.
سوئیچ خودرویی را که با هزار بدبختی و فروختن طلا‌های زن و دخترش خریده بود، در مشت می‌فشارد. در یک چشم‌برهم زدن قمارخانه تبدیل می‌شود به بنگاه خودرو. حسن که بُرده است، خریدار است و او به‌ناچار فروشنده. دو شاهد هم زیر قولنامه دستی را امضا می‌کنند. دستانش می‌لرزد. خودکار را به سمتش دراز می‌کنند. تلاش می‌کند دوروبری‌هایش متوجه لرزش دستانش نشوند. فاز بی‌خیالی برمی‌دارد. چاره‌ای نیست جز اینکه جلوی بقیه فیلم بازی کند تا آبرویش نرود و با خنده و تحقیر بدرقه نشود: «بفرما اینم امضا، اینم سوئیچ. قول دادم، پاشم هستم. خیرش رو ببینی.» در دلش، اما آشوب است، زیر لب زمزمه می‌کند: «حرومت باشه. گیرت بیارم، زنده نمی‌ذارمت. مرد نیستم اگه ماشین نازنینم رو از زیر پات نکشم بیرون.»
این ماجرا، تنها برشی از زندگی آدم‌هایی است که همین حوالی بیخ گوش من و شما در قمارخانه‌های مخفی، زندگی‌شان را معامله می‌کنند. در این گزارش با افرادی هم‌کلام شدیم که قمار مانند خوره به جانشان افتاده و زندگی‌شان را به تاراج برده است؛ مردانی که پای بازی، هست و نیستشان را به باد می‌دهند.

خانه عمو قمارخانه بود
پله‌های باریک ساختمان کمپ ترک اعتیاد را که بالا می‌روم، حیاطی کوچک با موزاییک فرش‌شده مقابلم خودنمایی می‌کند. در آهنیِ اتاقی نورگیر، به رویم باز می‌شود. روی مبل‌ها پارچه‌ای سفید کشیده‌اند. کامبیز، یکی از آدم‌هایی است که بناست برایمان از زندگی‌اش بگوید. بلوز ورزشی سبزرنگی به تن دارد. میان‌سال است و سبزه‌رو. با خجالت و سرخ‌رویی، روی مبل که می‌نشیند، سرش را پایین می‌اندازد. به گل‌های قالی چشم می‌دوزد و با پاهایش با گوشه فرش بازی می‌کند.
کامبیز چهل‌وپنج‌ساله است و متأهل. دو دختر و یک پسر هم دارد. یکی از دختر‌ها بیست‌ساله است و به‌تازگی فرزنددار شده است. به عبارت دیگر کامبیز به‌تازگی صاحب یک نوه شیرین شده است. اسم نوه‌اش که می‌آید، دلش غنج می‌رود. گل از گلش می‌شکفد. اصلا به‌خاطر همین نوه و دخترش بوده که دست از قمار و اعتیاد کشیده و با پای خودش به کمپ ترک اعتیاد آمده است.
هر کاری بار اولی دارد. بار اولی که کامبیز قماربازی را از نزدیک دیده، بیست‌وهشت‌ساله بوده است. خودش این‌طور تعریف می‌کند: «برادرم که فوت کرد. در جریان برگزاری مراسم، برادرگفته پدرم -که عمو صدایش می‌زدیم- رفت‌وآمدش به خانه ما بیشتر شد. تا پیش از این، عیدبه‌عید او را می‌دیدیم، اما سر این ماجرا دردهایمان بیشتر شد. سن‌وسالش زیاد بود و جای پدرم حساب می‌شد. همان روز‌ها فهمیدم که خانه‌اش، نزدیک اتوشویی من است. یکی دوبار آمد مغازه و از هر دری حرف زدیم. اصرار کرد که گاهی وسط روز به خانه‌اش بروم و حالی از او بپرسم. من هم به‌دلیل همین اصرار‌ها پایم به خانه‌اش باز شد.»

یک برد شیرین بیچاره‌ام کرد
بار اولی که کامبیز به خانه عمویش می‌رود، قماربازی را از نزدیک می‌بیند: «سبیل‌درسبیل از مرد‌های پخته و جاافتاده تا جوان‌های هجده، نوزده‌ساله دورهم در یک اتاق جمع شده بودند و تاس می‌انداختند. دوتا پشتی قرمز ته اتاق گذاشته بودند. پتویی روی فرش پهن کرده بودند و روی آن تاس می‌انداختند. اوایل فقط نگاه می‌کردم. کنجکاو شدم و بیشتر برای سرگرمی، وقت‌هایی که در اتوشویی کاری نداشتم و سرم خلوت بود، به خانه عمواکبر می‌رفتم. یکی‌دو بار عمو برای بازی کردن از من پول قرض گرفت. من هم گول خوردم و با خودم گفتم چرا پول بدهم یکی دیگر بازی کند؟ خودم بازی می‌کنم. بعد‌ها فهمیدم این کارش نقشه بوده تا من جذب بازی شوم.»‌
می‌پرسم بار اول بردی یا باختی. لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «بردم، اما کاش نمی‌بردم. همین برد باعث شد حریص بشوم و دلم بخواهد بازهم بازی کنم. کارم درآمده بود. هر روز خدا در مغازه را می‌بستم و به خانه عمو می‌رفتم. اوایل سر ظهر که خلوت‌تر بود، برای بازی مغازه را تعطیل می‌کردم و آرام‌آرام از کاروزندگی افتادم و صبح و عصر هم برای بازی به آنجا می‌رفتم.»
کامبیز وضع مالی خوبی داشت. اتوشویی، مال خودش بود و خانه هم داشت. بار اولی را که در قمار برد، این‌طور توصیف می‌کند: «۱۷ سال پیش مبلغ ۵۰۰ هزار تومان بردم. این رقم خیلی پول بود. آن موقع شلوار‌ها را دانه‌ای ۱۰۰ تومان اتو می‌کردم. آن برد شیرین، بیچاره‌ام کرد.»

تلکه‌بگیر‌ها کار را میچرخانند
طبقه بالای خانه عمو، اولین قمارخانه‌ای بود که کامبیز در آن آلوده این بازی شد. بعد از مدتی از طریق همان آدم‌هایی که در قمارخانه عمویش دیده بود، پایش به جا‌های دیگر هم باز شد: «بعد از قمارخانه عمو، به قمارخانه‌هایی در گاز و دروی هم دعوت شدم. آنجا سه‌شیر بازی می‌کردند. پتویی روی فرش پهن می‌کردند و روی آن سفره‌ای می‌انداختند. با سه تا سکه بازی می‌کردند. سر اینکه یا سه تا شیر بیاید یا سه تا خط، طرف برنده است.»
آن‌طور که کامبیز می‌گوید، قمارخانه‌دار را تلکه‌بگیر می‌خوانند: «او شماره تلفن قمارباز‌ها را پیدا می‌کند. درواقع تلکه‌بگیر‌ها شبکه‌ای تشکیل می‌دهند و شماره تلفن حریف‌ها یا همان قمارباز‌ها را مبادله می‌کنند. روز بازی، تلکه‌بگیر با حریف‌ها تماس می‌گیرد و آن‌ها را به بازی دعوت می‌کند. صاحب قمارخانه یا تلکه‌بگیر بدون اینکه وارد بازی شود، سهمی از قمارباز‌ها می‌گیرد. درواقع درصدی از پولی که حریف برده است، به تلکه‌بگیر یا همان صاحب قمارخانه می‌رسد. درمقابلش، قمارخانه‌دار غیر از تهیه مکان و بساطی مانند چای و مشروب برای معتادها، موادمخدرشان را هم تأمین می‌کند.»

برای جبران باخت‌ها مدام بازی می‌کردم
کامبیز چشم باز می‌کند و می‌بیند خودرو پیکانش و اتوشویی‌ای که آن زمان ۱۰ میلیون خریده بود، را باخته است. خانه‌اش را هم سر همین قمار از دست داده است و آه در بساط ندارد: «آن موقع ۱۰ میلیون اتوشویی را با لوازمش خریده بودم. حالا فقط یک دستگاهش ۸۰ میلیون تومان قیمت دارد. خانه‌ام را هم باختم و مستأجر خانه پدرم شدم. پس از این ماجرا خانواده‌ام فهمیدند که قماربازی می‌کنم. تا آن موقع، چون همیشه در قمار پول ردوبدل می‌شود و یک روز می‌بردم و یک روز می‌باختم، همیشه پول در دست‌وبالم بود و خانواده‌ام متوجه ماجرا نشده بودند. وقتی هم که پی به ماجرا بردند، همسرم نتوانست مانعم شود. به او می‌گفتم دلخوشی‌ام بازی کردن است. به خیال بُرد، هر روز بازی می‌کردم. خاطرم هست یک روز ۲۴ ساعت، بی‌وقفه بازی کردم تا شاید ببرم و پول‌های رفته برگردد. همسرم را به بهانه‌های مختلف به خانه پدرم می‌فرستادم و خانه‌ام، قمارخانه می‌شد، اما پول رفته برنگشت که برنگشت.»
طی ۱۷ سال قماربازی، کامبیز صحنه‌هایی دیده است که به یادآوردنش آزارش می‌دهد: «در طول بازی بار‌ها دیدم که حریف‌ها هم را می‌زدند. روی هم چاقو می‌کشیدند. فحاشی که خیلی پیش‌پاافتاده و سطحی بود. یک‌بار یادم هست در قمارخانه خیابان گاز یکی از حریف‌ها مبلغ زیادی باخت. در بازی تقلب شده بود و او این موضوع را فهمید، اما مالش را باخته بود و فهمیدن این ماجرا چیزی را عوض نمی‌کرد. فردای همان روز با اسلحه آمد و فردی را که باعث باختش شده و تقلب کرده بود، به ضرب گلوله کشت.»

تا ۱۲ ظهر اعتبار دارید!
خوش‌حسابی در قماربازی، اهمیت ویژه‌ای دارد. کامبیز این موضوع را این گونه توضیح می‌دهد: در قمارخانه‌ها اگر حریفی نتواند تاوان حریفش را که در بازی به او باخته است، بدهد، می‌گویند زیر تاوان فلانی ماند. بی‌اعتبار می‌شود و دیگر کسی به او امید نمی‌بندد و اگر این بدحسابی‌اش تکرار شود، دیگر در قمارخانه‌ها راهش نمی‌دهند. معمولا رسم بر این است که اگر قمارباز مبلغی را باخت و پول نداشت و اعتباری بازی کرده بود، تا ساعت ۱۲ فردای همان روز، باید جورش کند و اگر نتوانست، هر اتفاقی ممکن است برایش بیفتد.
بیشترین مبلغی که کامبیز در بازی برده، ۱۰ میلیون تومان بوده است. آن هم زمانی که پراید ۳ میلیون تومان بیشتر قیمت نداشت: «آن پول را قبل از عید نوروز برده بودم. به ۱۳ فروردین نرسید که همه آن را باختم. پول بادآورده را باد می‌برد. من هم آلوده قمار شده بودم و نمی‌توانستم بازی را کنار بگذارم. معتادش شده بودم. از نظر روانی طوری به قمار وابسته بودم که از آن دل نمی‌کندم.»
کامبیز از حریفانی می‌گوید که با آن‌ها بار‌ها و بار‌ها بازی کرده بود: «بین قمارباز‌ها همه قشر آدم بود. از بی‌سواد تا آقامهندس، از کارمند شرکت تا راننده. خاطرم هست طرف، اتوبوس را کنار خیابان پارک می‌کرد و به قمارخانه می‌آمد. رضانامی در بین این آدم‌ها بود که مهندس برق بود و سر همین قماربازی، کار‌وزندگی‌اش را از دست داد.»

دیگر چیزی برای باخت ندارم
در بین قمارباز‌ها این مثل رایج است که: «قماربازی ۱۰۰ شب عزاست و یک شب عروسی»، اما به نظر کامبیز، همان یک شب هم عزاست: «در قمار، بردی وجود ندارد. ته قمار بدبختی است. برادرگفته پدرم، مرا بدبخت کرد. من هم خیلی‌ها را با تقلب بیچاره کردم و پولشان را از جیبشان درآوردم. زیر فرش، آهن‌ربا کار می‌گذاشتم. توی تاس‌ها را خالی می‌کردم و سرب می‌ریختم. درکل هر کلکی را که بین قمارباز‌ها رایج است، یاد می‌گرفتم و الگوبرداری می‌کردم، اما تهش همه‌چیز را باختم. نزدیک به ۵۰۰ میلیون تومان سرمایه‌ام رفت و دیگر چیزی برای باخت ندارم.»

برای فراموشی باخت مواد کشیدم
کار به جایی می‌رسد که دیگر پولی برای باخت نمی‌ماند. از یک طرف چیزی ندارد که با آن معامله کند و از طرفی، اعتیاد دمار از روزگارش درمی‌آورد: «کنار همین بساط قمار، معتاد شدم. تا چند سال اولی که بازی می‌کردم، اعتیاد نداشتم. بار اولی که کریستال مصرف کردم، در یکی از همین قمارخانه‌ها بود. فکر می‌کردم مثل تریاک است و خطر چندانی ندارد. بد باخته بودم و اعصابم حسابی خرد بود. یکی از حریف‌ها که گوشه‌ای نشسته بود و بازی نمی‌کرد، حال‌وروزم را که دید، گفت: «بیا دو سه تا دود بگیر، حالت بهتر می‌شود.» اصلا نمی‌دانستم دارم چه چیزی مصرف می‌کنم. فقط یادم هست به من گفت: «اینی که می‌کشی، به سه‌دود معروف است. با سه تا دود نشئه می‌شوی. حالت خوب می‌شود و باختت را فراموش می‌کنی.» آن‌قدر درگیر مواد شده بودم که دیگر قماربازی را فراموش کرده بودم. وضعم خیلی خراب شده بود. اوایل، مصرفم کم بود. واقعا با سه‌دود سرخوش می‌شدم، اما به‌مرور اثرش کم شده بود و این اواخر تا روزی ۱۰۰ هزار تومان هزینه مصرفم بود. از دوستانم، افرادی بودند که تا روزی ۴۰۰ هزار تومان هم کریستال مصرف می‌کردند.»
اتوشویی را باخته بود. ماشینی هم نمانده بود که با آن مسافرکشی کند. کار به جایی رسیده بود که برای تهیه پول مواد، مجبور بود هر کاری بکند: «یک‌بار که برای تهیه مواد، پول نداشتم، طلای بچه‌هایم را از خانه بردم که مثلا عوضشان کنم. طلا‌ها را فروختم و به‌جایش بدل جایگزین کردم.»
حالا، اما کامبیز با پای خودش به مرکز ترک اعتیاد آمده است تا زندگی دوباره‌ای را شروع کند. می‌گوید: از اینجا که بیرون بروم، کفاشی را که بلدم، شروع می‌کنم و دور قمار را خط می‌کشم.

خانوادگی قمار می‌کردیم
امید قدبلند است و مو‌های جوگندمی دارد. آثار زخم و بخیه‌هایی درشت روی شاهرگ دستش خودنمایی می‌کند. ۴۴ سال دارد و آن‌طور که خودش می‌گوید، «در خانواده‌ای قمارباز» به‌دنیا آمده است: «ما ۱۱ بچه بودیم. ۶ پسر و ۵ دختر. خیلی کوچک بودم. خاطرم هست همه ۱۱ بچه ریزودرشت کنار مادرم خواب بودیم. پدرم نیمه‌شب به خانه آمد و فرش را از زیرمان کشید. مادرم پرسید: «چه‌کار می‌کنی؟ بچه‌ها خوابیده‌اند.» پدرم گفت: «فرش را جمع کنید. در قمار آن را باخته‌ام. باید تاوان مردم را بدهم.» هر روز در خانه ما بساط قمار برپا بود. پدرم و برادرهایم دورهم می‌نشستند و بازی می‌کردند. کلاس پنجم بودم که من هم به جمعشان اضافه شدم. بار‌ها سر قمار از پدرم کتک خوردم. اوایل عصبانی می‌شدم، اما بعد به این کتک‌ها عادت کردم. سر کوچه‌مان یک کاک‌پزی بود. هر روز از مدرسه که برمی‌گشتم، به آنجا می‌رفتم و برایشان کار می‌کردم. آخر هفته ۱۶۰۰ تومان شاگردانه می‌گرفتم. جمعه‌ها قماربازی در خانه ما جدی‌تر بود؛ چون همه اعضای خانواده دورهم جمع بودند. من هم بازی می‌کردم. همان ۱۶۰۰ تومان را در بازی به پدرم می‌باختم و بلند می‌شدم.»

برای هزینه قمار تریاک می‌فروختم
از سوم راهنمایی پای امید به قمارخانه‌های دیگر باز می‌شود: «برادرهایم به قمارخانه‌های معروف شهر رفت‌وآمد می‌کردند. ازطریق آن‌ها من را هم راه می‌دادند. بار اول به قمارخانه «اسمال پاکوتاه» رفتم. آنجا تاس می‌انداختند. از ورق خبری نبود؛ چون ورق‌بازی به‌خاطر زمان زیادی که صرف آن می‌شود، مخصوص بزم‌های خانوادگی بود. در قمارخانه‌ها برای اینکه بازی زود جمع شود، تاس و سه‌شیر بازی می‌کنند.»
گویا پدر امید، قوانینی هم برای قمار پسر‌ها گذاشته بود: «پدرم می‌گفت یا قمار نزن یا اگر می‌زنی، حتی اگر به بچه باختی، باید عوضش را بدهی. می‌گفت پول قمار را از هر راهی که می‌خواهید دربیاورید، فقط دزدی نکنید. من هم برای هزینه قمارم تریاک می‌فروختم. از برادر بزرگم برای خرید مواد، پول قرض می‌گرفتم. با آن پول، تریاک می‌خریدم و به اندازه تیغ‌های ریش‌تراشی آن را برش می‌زدم و می‌فروختم. سودش را برمی‌داشتم و اصل پول را به برادرم برمی‌گرداندم. پدرم خبر داشت، اما با این موضوع مشکلی نداشت، با این حال از نظر مالی برای درس خواندن، هوایمان را داشت.»

هفت سال پاک بودم، اما ...
امید نوجوان برای اینکه خرج قمارش را دربیاورد، تریاک می‌فروشد و سر همین ماجرا مصرف را هم تجربه می‌کند: «همراه یکی از دوستانم در خیابان درحال فروش مواد بودیم. او به آن‌طرف خیابان رفت تا به یکی از مشتری‌هایش مواد بفروشد. تا پایش به آن خریدار رسید، مأمور‌ها او را گرفتند. مقداری مواد همراهم بود. از ترس اینکه من را هم بگیرند، همه موادی را که همراه داشتم، خوردم. آن موقع بود که نشئگی را تجربه کردم. آن حس‌وحال باعث شد معتاد شوم.»
امید بعد از اینکه دیپلم می‌گیرد، وارد یک سازمان دولتی می‌شود و با پست خوبی، کارش را شروع می‌کند. کمی بعد تصمیم می‌گیرد تشکیل خانواده بدهد و با یکی از اقوام مادرش در بندرلنگه ازدواج می‌کند: «سال ۸۶ ازدواج کردم. هفت سالی هم قمار و هم مواد را کنار گذاشتم و به قولی قاتی آدم‌ها شدم. یک دختر و یک پسر یازده و ده‌ساله دارم. همسرم پزشک بود. چند سالی در مشهد، رئیس یکی از مراکز دولتی بود و الان هم رئیس مرکزی مشابه در بندرلنگه است. آن زمان هر دو کار می‌کردیم، اما رفیق ناباب در بندرلنگه هم پیدا می‌شود. خودم هم تشنه قمار بودم. عصر‌ها بعد از کار، در یکی از قمارخانه‌های بندرلنگه، بازی می‌کردم. آن زمان ۲ میلیون و ۳۰۰ حقوق می‌گرفتم و همه‌اش را می‌باختم و فقط ۲۰۰ تومان از حقوقم می‌ماند. چهار سال پیش، من هم اعتیاد داشتم و هم قماربازی می‌کردم. همسرم مرا به مشهد فرستاد تا اینجا ترک کنم، اما دیگر برنگشتم. یک سال پیش همسرم غیابی طلاق گرفت. اوایل باورم نمی‌شد، اما دیدم که حقیقت دارد.»

مردی دختر سیزده‌ساله‌اش را گرو گذاشت!
مردی که سال‌ها در مشهد و بندرلنگه قماربازی کرده است و هنوز هم قمارخانه‌های زیادی را می‌شناسد، ماجرا‌های تکان‌دهنده‌ای از قماربازی، تعریف می‌کند: «من به قمارخانه‌های اسمال پاکوتاه، رضا چهارطبقه، یحیی دهقان و چند قمارخانه دیگر رفت‌وآمد می‌کردم. قاسم‌خانی را به خاطر دارم که در جاده سیمان، اسمی (معروف) بود. او همیشه دختر سیزده‌ساله‌اش را با خودش می‌آورد و می‌گفت برایم شانس می‌آورد. در یک بازی، پژوپارسش را باخت. دو تا کارت بانکی همراهش بود که درمجموع ۲۰ میلیون پول در آن بود. ۳۰ میلیون هم اعتباری بازی کرد. این پول را هم باخت تا روز بعد، ساعت ۱۲ ظهر به او وقت دادند که ۳۰ میلیون را جور کند و بیاورد. عوضش، دختر سیزده‌ساله قاسم‌خان را گرو نگه داشتند. او هم نتوانست حرفی بزند؛ چون باخته بود.»

فیش قبر مادرم را باختم
امید هم چیز‌های زیادی را در طول سال‌ها قماربازی از دست داده است. به قول خودش، قمار شوخی ندارد. همه‌چیز کاملا جدی است و حریفی به حریف دیگر مهلت اضافه نمی‌دهد یا از چیزی که برده است، منصرف نمی‌شود: «پژوپارس سفیدی داشتم که در یک بازی آن را باختم. باخت ماشین خیلی رایج است. مهدی ماستی‌نامی را می‌شناسم که روی یک شرط‌بندی شیروخط، سانتافه‌اش را باخت و پیاده به خانه برگشت. من هم پژوی مدل بالایم را باختم. یک شب ۴۲ میلیون نقدی‌ام را باختم. گرم بازی بودم. می‌خواستم هر طور شده، ضررهایم را جبران کنم. ۴۲ میلیون دیگر هم اعتباری بازی کردم که آن را هم باختم. به من تا فردا ساعت ۱۲ فرصت دادند. روز بعدش وقتی حریفم دید برای تسویه‌حساب نرفته‌ام، به در خانه‌ام آمد. هرچه گفتم پول ندارم، مهلت بده، جورش می‌کنم، کوتاه نیامد. چاقویش را بیرون آورد و رگ دستم را زد. از آن موقع نمی‌توانم درست با دست راستم کار کنم.» او می‌گوید: در طول این سال‌ها خیلی چیز‌ها باختم، اما یکی از چیز‌هایی که باختم، خیلی عذابم می‌دهد. دو سال پیش پدرم که مرد، کنار قبر او برای مادرم هم قبری خریدیم. من فیش قبر مادرم را سر قمار باختم.

تمرین می‌کنم با دست چپ بازی کنم!
صدای امید، خش برداشته است و شانه‌هایش می‌لرزد. آرام که می‌گیرد، مچ دستش را نشانمان می‌دهد. جای بخیه‌ها توی ذوق می‌زند. آن‌طور که تعریف می‌کند، دستش چنان بریده که به پوست آویزان بوده است. از امید می‌پرسم آمده‌ای ترک کنی. از اینجا بروی بیرون، چه برنامه‌ای برای زندگی‌ات داری و او این‌طور جواب می‌دهد: این روز‌ها دارم تمرین می‌کنم با دست چپ بازی کنم. قمار ترک‌کردنی نیست. بیماری عجیبی است که ترک نمی‌شود. من هم کار دیگری بلد نیستم. بازهم بازی می‌کنم، حتی همین‌جا گاهی سر سیگار یا نوشابه با بچه‌های کمپ شرط می‌بندم. شاید روزی که ۱۲۰ میلیون تومان بردم، باید این بازی را کنار می‌گذاشتم، اما قمار در ذهنم لانه کرده است و نمی‌توانم کنارش بگذارم.‌

می‌خواستم پیکانم را با ماشین بهتر عوض کنم
محمود خیلی شکسته و پیر به نظر می‌رسد. دندان‌هایش ریخته است و در طول مصاحبه، بار‌ها از مادرش حرف می‌زند. او با مادر پیرش زندگی می‌کند و این روز‌ها برای هزینه انسولین مادرش، مانده است و بار‌ها از من می‌خواهد در گزارشم از خیران بخواهم به مادرش برای هزینه انسولین کمک کنند. می‌گوید چهل‌وهفت‌ساله است، اما به شصت‌ساله‌ها بیشتر شباهت دارد: «نقاش ساختمان بودم. یکی از دوستانم قماربازی می‌کرد. به اصرار او رفتم سراغ قمار. روی مخم کار می‌کرد که اگر برنده شوی، می‌توانی پیکانت را بدهی و ماشین بهتری بخری. به خودم آمدم و دیدم که پیکانم رفته است. مغازه ۵۰ متری‌ام را باختم. خانه ۸۰ متری‌ام رفت و چیزی به‌جز بدبختی برایم نماند.»
او هم مانند کامبیز و امید، از بیست‌ودوسالگی در کنار بازی معتاد می‌شود: «روزی ۲۰ هزار تومان با نقاشی درآمد داشتم. همان را هم به مواد می‌دادم. اوایل بنگ و تریاک بود و به کریستال ختم شد، تاجایی که پول موادم را نداشتم. حالا هم با پدر مریض و مادر دیابتی‌ام زندگی می‌کنم. برادرم گاهی به اندازه پول نان، به ما کمک می‌کند، ولی برای هزینه انسولین مادرم به هرجا سر زدیم، کسی کمک نکرد.»
محمود از جایش بلند می‌شود. سرما خورده است و حال حرف زدن ندارد. چندبار به پشت‌سرش برمی‌گردد و من را خانم دکتر خطاب می‌کند و با التماس برای انسولین مادرش، کمک می‌خواهد.
پله‌های باریک کمپ را پایین می‌آیم. صدای موزیک در فضای کمپ می‌پیچد. چند جوان با چهره‌های زردوزار در محوطه کمپ قدم می‌زنند. در این میان به خانواده‌هایی فکر می‎کنم که در همین حوالی، قربانی قماربازی مردان و پسرانشان می‌شوند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->