مشهد؛ پایگاه کهن پرورش قاریان برجسته قرآن کریم است تأکید معاون استاندار بر نقش تسهیلگر دولت در برگزاری نمایشگاه قرآن مشهد هجدهمین نمایشگاه بین‌المللی قرآن و عترت مشهد آغاز به کار کرد (۱۳ اسفند ۱۴۰۳)+ویدئو مرمت و بازسازی مدرسه ۶۰۰ ساله «دو در» در حرم مطهر رضوی به پایان رسید + فیلم برگزاری دومین جشنواره افطار ملل با مشارکت دانشگاه اهل بیت(ع) مناجات‌خوانی سحرگاهی ماه رمضان در حرم امام‌رضا(ع) + زمان برگزاری زمان بازدید از موزه انقلاب و دفاع مقدس تهران در ماه رمضان ۱۴۰۳ کتاب «روایت زیارت» منتشر می‌شود | روایت نویسندگان و شاعران از زیارت امام رضا (ع) آیت الله سیدمحمدرضا حسینی جلالی، به دیار باقی شتافت خواهم که در این میکده آرام بمیرم | یادی از سردار ابوالفضل رفیعی، معاون مشهدی لشکر ۵ نصر جزئیات برپایی سی‌ودومین نمایشگاه قرآن و عترت در تهران رمضان، فرصت معرفت به امام زمان (عج) رمضان را برای روزه‌اولی‌ها به‌یادماندنی کنیم جزئیات ویژه‌برنامه‌های قرآنی حرم امام‌رضا(ع) برای کودکان و نوجوانان در ماه رمضان ۱۴۰۳ نمایش نفیس‌ترین آثار خطی قرآن در کتابخانه ملی ایران ضرورت توجه به آیه ۶ حجرات در مقابله با اخبار نادرست در عصر ارتباطات اوقات شرعی امروز مشهد (سه‌شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۳) + دعای روز سوم ماه رمضان
سرخط خبرها

خواهم که در این میکده آرام بمیرم | یادی از سردار ابوالفضل رفیعی، معاون مشهدی لشکر ۵ نصر

  • کد خبر: ۳۱۹۷۰۸
  • ۱۳ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۴
خواهم که در این میکده آرام بمیرم | یادی از سردار ابوالفضل رفیعی، معاون مشهدی لشکر ۵ نصر
آفتاب بالا نزده بود که ابوالفضل سجاده نماز صبحش را جمع کرد. آخرین سجده‌اش انگار کمی طولانی‌تر از همیشه بود. فاطمه اینها را می‌دید و هیچ به روی خودش نمی‌آورد.

به گزارش شهرآرانیوز؛ مادر حتی رو برنمی گرداند توی چشم‌های ابوالفضل نگاه کند. یک اخم مادرانه نمکینی روی پیشانی‌اش نقش بسته بود و تند و تند تسبیح شاه‌مقصود سال‌خورده‌اش را توی دست می‌گرداند و چیز‌هایی زیرلب زمزمه می‌کرد. ابوالفضل، اما دست‌بردار نبود. فاطمه، همسرش، سجاده نماز را جمع می‌کرد و پنهانکی به ابوالفضل می‌فهماند که دیگر این‌قدر سر‌به‌سر این زن دلخون نگذارد.

ابوالفضل، اما می‌خندید. مثل همیشه. رو کرد به قاب سیاه و سفید تلویزیون که رزمنده‌ها داشتند از این طرف قاب به آن طرف قاب حرکت می‌کردند و مادرانشان پای مینی‌بوس‌ها بوسه بارانشان می‌کردند. کمی جلوتر آمد. گوشه چادر گل‌دار مادر را توی دستش گرفت و گفت: دوست دارم نه جانباز شوم نه اسیر! من دارم برای مفقود‌الاثر شدن می‌روم. خیال اینکه قاب عکسم را بگیری توی دستت و راه بیفتی پیشانی جمعیت حرکت کنی، از خیالاتت دور کن. می‌خواهم بی‌نام و نشان بروم. 

مثل مادرم زهرا. بی‌هیچ عکس و بنر و مراسمی. مادر صلوات‌هایش را شمرده‌تر می‌خواند. فاطمه به هوای آرام کردن دل مادرهمسرش پادرمیانی کرد که خدانکند، دور از جان، به سلامت برمی‌گردی و از این دست حرف‌ها...، اما ته دل هرسه نفرشان، کار تمام بود. آنها می‌دانستند اتفاق، در شرف افتادن است. ته یکی از تمام این مأموریت‌های پیاپی، ابوالفضل می‌رود، جوری که انگار هرگز اینجا نبوده است.

اذان ظهر عاشورا

آفتاب بالا نزده بود که ابوالفضل سجاده نماز صبحش را جمع کرد. آخرین سجده‌اش انگار کمی طولانی‌تر از همیشه بود. فاطمه اینها را می‌دید و هیچ به روی خودش نمی‌آورد. می‌خواست از نشانه‌ها فرار کند. سرش را به آیه‌های توی قرآن گرم کرده بود و وقتی ابوالفضل برای جلسه سپاه از خانه بیرون می‌رفت، با حرکت سر او را بدرقه کرد. دو سه ساعت بعد ناغافل برگشت خانه. رفته بود که برود. سابقه نداشت محض خاطر بوسیدن بچه‌ها به خانه برگردد. داشت سراغ علی‌اصغر و جعفر را می‌گرفت. خبری از بچه‌ها نبود.

 همین حوالی بودند، اما آب شده بودند رفته بودند توی زمین. ابوالفضل به هوای آخرین بوسه تمام خانه را زیر‌و رو کرد. دست آخر مستأصل و درمانده رفت سراغ ماشین که تا خرخره از پتو و کنسرو و این‌طور چیز‌ها پرکرده بود برای رزمنده‌های خط مقدم. لابه‌لای پتو‌ها دوتا وروجک ریزه میزه سعی می‌کردند به ناشیانه‌ترین شکل ممکن خود را پنهان کنند. ابوالفضل پسر‌ها را از میان وسایل بیرون کشید. یکی یکی آنها را بغل گرفت، بعد رفت سراغ تکتم، دخترش.

آخرین بوسه را به یادگار گذاشت روی گونه‌اش و بعد همه را سپرد دست فاطمه و رفت. مثل تمام رفتن‌های بلاتکلیفی که آدم نمی‌دانست بعدش چه می‌شود. فاطمه ماند و چهار بچه قد‌و‌نیم‌قد و دلی که مثل یک دیگ آش نذری وسط ظهر عاشورا در حال جوشیدن بود. باید منتظر می‌ماند تا زنگ تلفن خانه به‌صدا در بیاید و ابوالفضل از آن طرف خط بگوید خوبم. روبه‌راهم. برمی‌گردم، اما یک نفر انگار داشت در آخرین روز‌های سال، بر بام دلش اذان ظهر می‌خواند.

خاک سرخ هورالهویزه

هدف، تصرف العماره بود تا نیرو‌های خودی در مجنون وضعیت خود را تثبیت کنند. نماز صبح را که در تاریکی‌های حوالی الازیر خواندند، تازه درگیری‌ها بالا گرفت. آفتاب که رسید بالای سرشان، دیگر چیزی از گردان باقی نمانده بود. عراقی‌ها تمامشان را دورزده بودند. تانک‌ها داشتند پرشتاب به بازمانده گردان نزدیک می‌شدند و بیم حملات هوایی، تیم سردار رفیعی را از هم گسسته کرده بود. ابوالفضل رفیعی دستور عقب‌نشینی داد. بعد از ۴۵ دقیقه، او مانده بود با دونفر دیگر از نیروهایش زیر موج آتش عراقی‌ها. هنوز کلام هم‌سنگر ابوالفضل منعقد نشده بود که یک گلوله شاهرگش را برید و زمین افتاد.

 ابوالفضل رفیعی مانده بود و عباس پارسایی. عباس نگاهی به آسمان کرد و نگاهی به دوردست. از آسمان بیم حملات هلی‌برد بود و از زمین اسیر شدن به دست عراقی‌ها که بیشتر از همیشه به آنها نزدیک شده بودند. وحشت از اسیری، چشم‌های نگران ابوالفضل را پرکرده بود. چیزی نمی‌گفت. هراسی از شهادت نداشت. فقط نمی‌خواست بیفتد دست عراقی‌ها. لب از لب باز نکرد تا اینکه یک تیر، مستقیم نشست توی کاسه سرش. خون مثل چشمه از سرش می‌جوشید و به زمین می‌ریخت.

عباس پارسایی توی آن ثانیه‌های آخر با دست‌هایی لرزان و چشمانی عزادار، کالک عملیاتی و آرم سپاه را از ابوالفضل جدا کرد و با نارنجک منهدم کرد. دقیقه‌ای بعد عباس درحالی با دست‌های بسته به اسارت عراقی‌ها درآمده بود داشت کشان‌کشان از یار دیرینه‌اش دور می‌شد. ابوالفضل آرام و آسوده روی خاک هورالهویزه برای همیشه به خواب رفته بود و قطرات خون آرام آرام بر صفحه دوازدهمین روز از اسفندماه سال‌۶۲ می‌چکید.

دست سرنوشت

اردیبهشت سال‌۱۳۹۰ است. بهار در دانشگاه فردوسی مشهد با آن درخت‌های انبوه و آسمان صاف و عطر اقاقی‌ها، بهشت می‌شود. همه چیز مهیای استقبال از پیکر دو شهید گمنامی است که بناست برابر مسجد‌الزهرا (س) دانشگاه در جمع دانشجویان این دانشگاه تشییع شوند. عده‌ای هم‌زمان به تشییع شهید برونسی ملحق شدند و گذرشان به دانشگاه نیفتاده. فاطمه خانم و بچه هایش نیامدند دانشگاه. رفتند بهشت‌رضا (ع). شهدا در میان جمعیت تشییع شدند و به خاک سپرده شدند و همه چیز تمام شد.

شش سال بعد، اما دستی آمد و آخرین صفحات سرگذشت خانواده رفیعی را باز کرد. خبر رسیده بود دی ان‌ای یکی از آن شهدای گمنام که در بهار سال‌۱۳۹۰ مقابل مسجد‌الزهرا (س) به خاک سپرده شده، متعلق به ابوالفضل است. باقی، روضه باز بود. همسر و فرزندانش سال‌ها پای مزار خالی‌اش در بهشت رضا (ع) مویه کرده بودند و او همان‌طوری که بار‌ها گوشه چادر مادرش را گرفته بود و گفته بود می‌خواهد بی‌نام و نشان دفن شود، در نقطه‌ای معلوم از این شهر آرام گرفته بود.

بی‌هیچ عکس و بنر و هیاهویی. همان‌طوری که آرزو می‌کرد. پدر بعد از ۳۴ سال برگشته بود و همچنان داشت از بام مسجد‌الزهرا (س) به فرزندانش نگاه می‌کرد. پسر‌ها قد کشیده بودند و شقیقه‌هایشان سفید می‌زد. فاطمه تکیده و پژمرده شده بود. تکتم، برای خودش بالغه‌زنی شده بود و آنچه بیش از همه به چشم می‌آمد، جای خالی مادری بود که حالا کنار او بر بام مسجد ایستاده بود و نفس راحتی می‌کشید.


بخشی از اطلاعات این مطلب برگرفته از گفت‌وگوی روزنامه‌های جوان و تسنیم با همسر، فرزندان و هم‌رزمان شهید رفیعی است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->