به گزارش شهرآرانیوز؛
توی یکی از همان جلسات سیاسی مذهبی آیتا... خامنهای یا شهید هاشمی نژاد بود که نوجوانی با چشمهای براق و سر تراشیده، دوزانو نشست و شروع کرد تند تند از روزگار بچگی گفت. اینکه اصالتا اهل اینجا نیست. تازه چهارسال میشود آمدهاند مشهد. اهل شهر ری تهراناند. میگوید از کلاس پنجم آمدهاند اینجا. پدرش پارچهفروشی دارد و خانهشان سمت محله کلاته برفی است.
روزها میرود وردست پدر کار میکند، عصرها میرود مدرسه و شبها در خدمت جلسات است. دیگر چیزی نمیگوید. هرچه میدانسته گفته. دلش میخواهد بگویند: آفرین پسر. خدا حفظت کند. تو همانی هستی که به درد این انقلاب میخوری. تو باید باشی. دلش میخواهد از همین فردا او هم یکی از همانهایی باشد که اعلامیه و نوارهای امام را زیر کت و پیراهنش پنهان میکند. تند و تند توی دلش صلوات میفرستد و با تسبیح توی دستانش بازی میکند. شغل پدر نجاتش میدهد.
از فردای آن روز مأمور میشود اعلامیهها را لای پارچهها جاساز کند و بدهد دست جوانان انقلابی. کم کم میشود یکی از معتمدترین آدمهای حلقه انقلابیون. کار پارچهفروشی پدر جمع میشود. پدر میرود سراغ باغبانی. اما محمدحسین همچنان مشغول آبیاری نهال انقلاب است. درسش را رها نکرده. هنوز مدرسه را توی شیفت شبانه دنبال میکند. او در طول روز کارهای مهمتری دارد. دیپلمش را که میگیرد، با فراغبال راه میافتد توی خیابانها. هیچ زخمهای از مأموران ارتش شاهنشاهی را بیجواب نمیگذارد.
مثل همان روزی که جلوی چشمهایش اهانت یک سرباز ارتش به یک روحانی را دید و خون دوید توی صورتش و با جسارت تمام جلو رفت و زل زد توی چشمهای سرباز و با خشمی که از رگهای متورم گردنش بیرون میزد گفت: مرگ بر شاه! اما پس از آن، شتاب گلوله اسلحه ژ ۳ سرباز، از سرعت قدمهای محمدحسین بیشتر بود. گلوله چرخید و چرخید و چرخید و با نهایت حرارت به شقیقه محمدحسین نشست. توی آن ۹ روزی که در حالت اغما روی تختهای بیمارستان امام رضا (ع) افتاده بود، مادرش به قرار خواستگاری از صدیقه سادات، دختر خانواده موسوینیا فکر میکرد. محمدحسین، اما همین که چشم باز کرد، سراغ قبله را گرفت. دلشوره نمازهای قضایش را داشت.
تمام صورتش بانداژ بود و صدیقه جز یک جفت چشم نجیب و پرفروغ، چیز دیگری از آن صورت مجروح نصیبش نشد. نمیدانست زیر انبوه آن نوارهای سفید، چه لبخندی پنهان است. منصفانه نبود. محمدحسین یک بار پیش از مجروحیت، صدیقه را جلوی در مدرسه دیده بود. میخواست حجب و حیا و حجاب و وقارش را به معیارهای خودش بسنجد.
صدیقه سادات، از همان چندهفته پیش به دل محمدحسین نشسته بود و محمدحسین هم پس از جلسه رسمی خواستگاری به دل پدر صدیقه سادات نشست. چند روز بعد، درست همان روزی که روزنامهها با تیتر درشتِ «شاه رفت» توی خیابانها به چشم میخوردند، محمدحسین با صورتی مجروح داشت از توی آینه به نوعروس پانزده سالهاش نگاه میکرد.
صدیقه سادات با همان یک نظر، دلش ریخته بود. خطبه عقد جاری شد و برای اولین بار آن لبخند زیر بانداژهای سفید را شکار کرد. او بهترین تصمیم زندگیاش بود. چهارماه بعد هر دو زیر سقفی مشترک، به خاطرات آن خواستگاری عجیب و غریب میخندیدند.
محمدحسین یکی از جوانان پابهکار پایگاه بسیح محلهشان بود، پایگاه مسجدالجواد (ع) مشهد روی سرانگشتهای محمدحسین میچرخید. همه جوانها و نوجوانها روی او حساب باز کرده بودند. تازه داشتند لذت پیروزی انقلاب را میچشیدند و میخواستند دست در دست هم، وطنی تازه بسازند. محمدحسین آن روزها یکی از نیروهای سپاه بود. اوقات بیکاریاش در مسجد میگذشت.
کتابهای بهدردبخور میآورد میداد دست جوانها. هرچه از فنون نظامی میدانست بیچشمداشت در اختیارشان میگذاشت. آموزههایش از جلسات آیتا... خامنهای و شهید هاشمی نژاد هنوز توی سرش زنده بود. رسالتش را، ترویج اندیشههای انقلاب اسلامی میدانست و انگار هیچ کار مهمتری نداشت جز تربیت نسل دوم انقلاب، اما همین که خبر غائله کردستان و ناآرامیهای پاوه به مشهد رسید، او هم شال و کلاه کرد رفت سمت غرب. صدیقه سادات باید به این رفتوآمدهای وقت و بیوقت عادت میکرد.
موجی بود که آسودگیاش او را به عدم میکشاند. با پای خودش میرفت و با برانکارد و پرواز و آمبولانس برمیگشت. توی حیاط خانه خداحافظی میکرد و روی تختهای بیمارستان سلام میداد. هرچه مادرش دعاگوی سلامتش بود، محمدحسین دست به دامن میشد که آرزوی شهادت کند. با آغاز جنگ، از خیبر و میمک و فتحالمبین و والفجر و عاشورا گذشته بود و هنوز دستش به قله شهادت نرسیده بود. از عملیات برمیگشت و عین آدمهای سرشکسته و شرمنده، زیر لب میگفت: این بار هم نشد.
این آخریها به رسم صاحب نامش، خانواده را با خود برده بود کربلای جنوب. جایی حوالی اهواز که خانواده رزمندگان در خانههای سازمانی پناهنده میشدند. اینطور میشد هفتهای یکی دو بار به صدیقه سادات و دخترهایش سری بزند. یک بار وقتی هنوز چند روز بیشتر از آمدنشان نگذشته بود، آمد خانه و گفت جمع کنیم برگردیم مشهد.
صدیقه سادات، شور افتاده بود به دلش. آنها تازه آمده بودند. چمدانها هنوز نیمه باز بود. دهان حیرتش بازماند تا رسیدن به مشهد. همین که عکس برادر صدیقه روی دیوار خانه پدری میان انبوه پارچههای سیاه از میان حجله و نوای عبدالباسط گذشت و مثل گلولهای داغ به سینه صدیقه سادات نشست، فهمید کار از کار گذشته.
سید محمدکاظم پیش از محمدحسین رفته بود. اواخر تابستان بود. بوی پاییز خودش را چند هفتهای زودتر کشانده بود سمت بهشت رضا (ع) لای بلوکهای معطر شهدا. محمدحسین سر مزار سیدمحمدکاظم گوشه چادر خاکآلود صدیقه سادات را گرفته بود و با انگشت اشاره هفت قبر پایینتر را شمرده بود و اشاره کرده بود که همانجاست.
آن روز صدیقه سادات میان التهاب داغ برادر چیزی از اشارات محمدحسین نفهمیده بود. شش ماه بعد، زمانی که پیکرش عین ماهی بیجان روی آبهای جنوب ایستاد و چند روز بعد به مشهد برگشت و توی همان قطعه به خاک سپرده شد، صدیقه سادات تازه فهمید محمدحسین وعده شهادت میداد. شهادتی که در لباس فرماندهی اتفاق افتاد. جایی میان رزمندگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع). همانهایی که وقتی میخواستند یکدیگر را به صبر دعوت کنند، نیم نگاهی به محمدحسین میانداختند و میگفتند: «بصیر باش.»
بخشی از اطلاعات این مطلب برگرفته از روزنامه های شهرآرا، قدس و پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت (نویدشاهد) است.