فرنود مغربی - شهید احمدی از جمله شهدای جنگ با داعش در سوریه است. او در محدوده منطقه3 میزیسته است. در ادامه خلاصهای از گفتوگو با پدر و مادر این شهید عالیمقام را میخوانید.
حامد احمدی در سال۱۳۷۱ در خانوادهای مذهبی در شهر مشهد به دنیا آمد. به گفته مادرش، حامد از نوجوانی بسیار به کارهای نظامی علاقهمند بود و هر جا رژه میدید یا از طریق شبکههای سیما تمام سعی خود را انجام میداد تا مثل آنها انجام دهد و هر وقت به او تذکر میدادیم در جواب میگفت دوست دارم سرباز باشم. از آنجاییکه حامد فرزند اول خانواده بود خیلی با پدر و مادر انس داشت و برای پدر و مادر احترام خاصی قائل بود.
مادر شهید درباره فرزندش گفت: حامد همیشه به من کمک میکرد و خانه را جارو میکرد و وقتی بیرون میرفتم و برمیگشتم تمام محیط خانه نظافت شده بود. بااینکه کارش گچکاری بود و وقتی به خانه میآمد خیلی خسته بود، اما با همان حال باز هم در کارهای خانه به من کمک میکرد.
او درباره اعزام پسرش به سوریه نیز گفت: حامد حتی زمانی که حرف رفتن به سوریه نبود حرف از نبودن و شهادت میزد. پسرم از وقتی شنید در سوریه چه خبر است دیگر آرام و قرار نداشت چند ماهی تلاش کرد تا من را راضی کند، اما بههیچعنوان راضی نمیشدم، چون حامد با همه فرزندانم فرق میکرد. برای راضیکردن من تمام تلاشش را کرد، اما نتوانست مرا راضی کند. از راهی دیگر وارد شد و این دفعه کار را بهانه کرد و گفت: «میخواهم به تهران بروم» و وقتی علت را پرسیدم جواب داد: «در مشهد کار کم شده است.»
پدر شهید که تا این قسمت ساکت بود بهیکباره حرف مادر را قطع کرد: «اگر میدانستم نمیگذاشتم برود.»
مادر شهید درباره شهادت فرزندش گفت: ۴۰روز بعد حامد زنگ زد گفت: «مامان من به هدفم رسیدم. سریع گفتم مادر کجایی چرا زنگ نمیزنی راستش رو بگو رفتی سوریه یا عراق؟» حامد حرف رو عوض کرد و گفت: «مادر کی خانه است؟» گفتم «هیچکس نیست» بعد گفت: «مادر به کسی چیزی نگو من به هدفم رسیدم» و قطع شد. حامد دوباره ۴روز بعد زنگ زد. گفت: «مادر چهکار میکنی؟» گفتم «حامد کجایی پسرم؟» که در جواب گفت: «داریم میریم عملیات برام دعا کن»، بهش گفتم «تورو خدا جلو نرو،» گفت: «آمدم از حرم دفاع کنم هر چی خدا بخواهد»از شب قبلش خوابم نمیبرد بعد از اذان صبح یک کلاغ داخل حیاط خانه آمد و میخواند. گفتم انشاءا... خوشخبر باشی بعد که پدر حامد خواست برود سرکار محمداحسان برادر کوچک شهید پاهای بابا رو محکم گرفته بود و گریه میکرد. میگفت «بابا سرکار نره» که خیلی تعجب کرده بودیم. اتفاقاً همان روز قربانی کرده بودیم و وقتی گوشت را تقسیم میکردم یکتکه برای حامد گذاشتم اصلاً آرام و قرار نداشتم. ۳مرتبه گوشت قربانی بردم ببرم برای حامدم داخل یخچال، ولی نتوانستم. گفتم گوشت رو بدید بیرون برای حامد میخریم.دوباره نزدیکهای ظهر بود به پدر حامد گفتم امروز یک اتفاقی می افتد که آقای احمدی آرامم کرد و گفت: «چیزی نیست» که بهیکباره درب منزلمان به صدا درآمد. پسرم جلو در رفت و وقتی برگشت، گفت: «نامه آوردن میگویند حامد زخمی شده» که همانجا گفتم «حامد من شهید شده» و دیگر گریه امانم نداد. حامد من در همان عملیات که قبلش تماس گرفته بود به شهادت رسید.
مادر شهید احمدی در تشریح خصوصیات اخلاقی او بیان کرد: حامد همیشه سرش پایین بود در حدی که بعضی از همسایگان و فامیل شاکی میشدند و وقتی به او میگفتم، در جواب میگفت مادر چه لزومی دارد به نامحرم سلام کنم و او را ببینم. حامد میگفت روی پرچم حضرت زینب(س) نوشته کلنا عباسک یا زینب، اگر عباس(ع) نیست ما باید عباس(ع) حضرت زینب(س) باشیم. از هر فرصتی استفاده میکرد تا دستان مرا ببوسد که خیلی اوقات به او اجازه نمیدادم. همیشه دست همه را میگرفت.
پدر شهید نیز گفت: یک روز با پسر دیگرم بحثمان شد و خیلی سروصدا کرد. با ناراحتی از خانه بیرون آمدم و به بهشت رضا بر سر مزار حامد رفتم و با او دردل کردم و به او گفتم که خودت دست برادرت را بگیر. نزدیکهای غروب وقتی به خانه برگشتم در کمال تعجب پسرم بلند شد و ابراز پشیمانی کرد و دیگر همیشه به ما احترام میگذاشت.