به گزارش شهرآرانیوز، داستان ماجرا عین هزاران فیلم هالیوودی و بازی کامپیوتری است که در آن، کماندوهای آمریکایی در آمادهترین حالت بدنی و غرق در تسلیحات مخوف، مثلاً آدمبدها را هلاک میکنند و گروگانهای بیگناه آمریکایی را نجات میدهند. حالا بماند که اینبار، گروگانهای بیگناه همهشان جاسوسهای آموزشدیده بودند، اما در هر حال، عملیات «پنجه عقاب» هم که در شب پنجم اردیبهشت ۱۳۵۹ و از حوالی ساعت ۳ بامداد آغاز شد، سناریوی مشابهی است و شاید اگر با آن خفت و فلاکت شکست نمیخورد، صدها فیلم سینمایی و بازی کامپیوتری از آن ساخته میشد. با این حال، شنهایی که مأمور خدا بودند، این بار حساب گردنکلفتها را رسیدند تا بقایای لاشه سوخته هواپیماها و بالگردها در دل یکی از کویرهای ایران، یادگار جاودانه یکی از مفتضحانهترین شکستهای آمریکا باشد. این روایت، مشروح گفتوگوی اختصاصی شهرآرانیوز با نخستین شاهد عینی این حادثه است.
- لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من سیدحسن شکیبی، متولد ۱۳۳۸ و زاده طبس هستم.
- پنج اردیبهشت ۵۹ و مصادف با حمله آمریکا به طبس، شما چندساله بودید؟ چه مسئولیتی داشتید؟
آن روزها براساس سابقهای که از زمان مبارزات علیه رژیم طاغوت داشتم و بارها بهدلیل حضور در جلسات مخفی و مبارزات مسلحانه توسط ساواک دستگیر شدم، با درخواست عضویتم در کمیته انقلاب اسلامی طبس موافقت شد. بعد هم که وقایع کردستان و جنگ مسلحانه کومله و دموکرات پیش آمد، خودم را به آنجا رساندم و، چون دوومیدانی و بوکس کار میکردم، دورههای تخصصی رنجری را پشت سر گذاشتم. در واقع، در زمان حمله آمریکاییها اگرچه فقط ۲۲ سال سن داشتم، اما بهخاطر آمادگی بدنی بالا و البته تجربه جنگی، مسئولیت فرماندهی گروه ضربت کمیته طبس برعهده من بود.
- چه شد که پای شما به این ماجرا باز شد؟ چه شد که شما را برای بررسی صحنه فراخواندند؟
آن زمان بهموازات مسئولیتی که داشتم، تحصیل را هم ادامه میدادم. در واقع، دانشجو بودم. از نظر فضای اجتماعی هم آن روزها اگرچه حدود یک سال ونیم از زلزله مهیب طبس میگذشت، اما هنوز بیشتر ساکنان شهر در چادرهای امدادی زندگی میکردند. خانواده من هم در یک اردوگاه اقامت داشتند و صبح روز پنجم اردیبهشت، مثل همیشه داشتم میرفتم پشت اردوگاه تا فضای خلوتی پیدا کنم و درسم را بخوانم که ناگهان دیدم یک نفر دارد از دور مرا صدا میزند. آمدم بالای خاکریز فرودگاه. دیدم فرستاده ویژه کمیته است. سریع به داخل کمپ برگشتم. به جای کفش معمولی، چکمه پوشیدم و رفتم ببینم ماجرا چیست.
- از همان لحظه بود که فهمیدید قرار است به مصاف آمریکاییها بروید؟
راستش نه. قرار نبود جار بزنند آمریکاییها حمله کردهاند برای همین اول گفتند پاسگاه رباطخان به محاصره قاچاقچیها درآمده است. این خیلی قابلباورتر بود، چون آن روزها خیلی با قاچاقچیهای موادمخدر و بهخصوص اشرار باند اشرف پهلوی درگیری داشتیم. بالاخره اینها از سالها قبل، از مسیر طبس برای ترانزیت محمولههای خواهر شاه استفاده میکردند و حالا که انقلاب شده، یک عده جوان طبسی بهعنوان پاسدار انقلاب دیگر اجازه قاچاق نمیدهند. در هر حال، همان حوالی نماز صبح بود که به کمیته رسیدم و دیدم از قبل یک استیشن سیمرغ آنجا آماده کردهاند. من هم یک اورکت داشتم که مرحوم اخوی ما از آمریکا برایم آورده بود. جیب هایش را پر از خشاب کردم و سوار شدیم، اما تا خواستیم حرکت کنیم، یک مرتبه آقای اخوان که معاون وقت کمیته طبس بود، به من گفت: «آقای شکیبی! شیشه را بده پایین». شیشه را که پایین دادم، آهسته به من گفت قرار است با هواپیمای خارجی، طرف شوی. پرسیدم: «یعنی جنگنده؟». گفت: بله. تا این خبر را شنیدم، زدم پشت راننده و گفتم: «راه بیفت، راه بیفت»!
- فرمودید گروه ضربت؟ اسم پرطمطراقی است. این گروه ضربت چقدر آماده بود؟
در همین حد به شما بگویم که فقط پنج تا ژ ۳ داشتیم که یکی اش هم خراب بود. [باخنده]حتی یکی از همراهان ما فقط یک کلت روولور داشت. با این وضعیت رفتیم به مصاف تکاوران نیروی ویژه آمریکایی، اما هرچه نداشتیم، روحیه و شجاعت، زیاد داشتیم. دقیقا یادم میآید که مسیر رسیدن به محل پاسگاه رباط خان آن قدر دست انداز داشت و ما آن قدر سریع این مسافت را میرفتیم که دستگیرههای ماشین از جا درآمده بود. بالاخره رسیدیم به پاسگاه. یک سرباز آنجا بود. من را میشناخت. پرسیدم چه خبر؟ گفت، حدود چهل کیلومتر آن طرف تر، بامداد دیشب چندتا هواپیما نشستهاند.
- پس با این حساب، شما اولین شاهد عینی حمله آمریکاییها هستید. درست است؟
بله دقیقاً. البته آنجا از قبل یک پاسگاه ژاندارمری بود و آنها نزدیکتر بودند، اما فرمانده این پاسگاه، فردی بهایی بود که بعدها فرار کرد. وقتی ما رسیدیم، پرس وجو کردم که فلانی کجاست و معلوم شد غیب شده است. هیچ کس از فرمانده پاسگاه ژاندارمری خبر نداشت. ما هم معطل نماندیم؛ خودمان را به محل حادثه رساندیم.
- اولین مواجهه شما با محل حادثه چگونه بود؟
قبل از اینکه سر صحنه برسیم، از دور مرتب صدای انفجارهای مهیب میشنیدیم. انگار مثلاً درگیری باشد یا اینکه هواپیما درحال بمباران باشد، اما مطمئن بودیم که ما نخستین گروه اعزامی هستیم و آسمان هم خالی از هر نوع پرنده بود. عجیب بود. اندکی که جلوتر رفتیم، از دور ستون دود و آتش نمایان شد. یادم میآید دقیقاً ساعت ۸ صبح بود.
- بلافاصله وارد عمل شدید؟
نه. من تجربه ورود به صحنه درگیری را از قبل داشتم. برای همین، از حدود دو کیلومتر مانده به محل، به راننده گفتم توقف کند و رفتم از بالای تپهای که مشرف به دشت بود، نگاهی بیندازم. آنجا دیدم درمجموع پنج هلی کوپتر CH۵۳ و یک هواپیمای C۱۳۰ وسط بیابان هستند. حتی یکی از هلی کوپترها هنوز روشن بود. جلوی اینها هم یک هلی کوپتر به این هواپیمای ترابری برخورد کرده بود و هر دو غرق آتش بودند. از اینجا آرایش نظامی گرفتیم و با احتیاط در حالت آماده باش جلو رفتیم.
- وضع آنجا چطور بود؟ آمریکاییها در چه حال بودند؟
اولین چیزی که دیدم، هشت جنازه روی زمین بود که همگی سوخته بودند. همگی درحالتی بودند که گویا درحال فرار باشند. حتی معلوم بود در اثر انفجار به اطراف پرتاب شدهاند. بدجور سوخته بودند. وقتی دیدیم جنازهها روی زمین است و به ما هیچ تیراندازی نمیشود، از آنجا بود که فهمیدم در صحنه یک عملیات شکست خورده هستیم و قرار نیست تبادل آتش صورت بگیرد.
- تجهیزاتشان چطور بود؟ بالاخره همه کماندوی آمریکایی بودند.
باورتان نمیشود! چیزهایی که آنجا دیدم، به عمرم ندیده بودم. تورهای استتار، اثاثیه، موتورسیکلت، انواع سلاح از کالیبر ۵۰ تا سلاحهای انفرادی، همه هم نو! داخل هر هلی کوپتر یک جیپ نظامی با دو باک پر از بنزین بود که مثلا در جریان عملیاتشان از آن بیابان تا تهران و مسیر برگشت، نیاز به سوخت گیری نداشته باشند. از هرکدام از پنجرههای این هلی کوپترها هم یک مسلسل سنگین با قطار فشنگش بیرون آمده بود. دقیق یادم میآید؛ چون در همان ساعات آغازین صبح بود، شعاع نور خورشید میافتاد روی این قطار فشنگ ها. مثل جواهر میدرخشیدند. تعدادی سلاح هم دیدیم که نمیدانستیم چه هستند و کاملا ناشناخته بودند. همینطور که بین این دنیای تجهیزات و مهمات قدم میزدم و جنازههای سوخته را با آن وضعیت فلاکتبار روی زمین میدیدم، در حیرت بودم از اینکه این بیچارهها حتماً کلی برای این عملیات برنامهریزی کرده بودند، اما ظاهراً در محاسباتشان فقط از یک موضوع غافل بودند؛ آنهم قدرت خدا!
- البته طبق روایات تاریخی، شما واقعاً اولین شاهد حادثه نبودهاید، چون میگویند یک اتوبوس غیرنظامی هم قبل از شما وارد ماجرا شده است.
اتوبوس نبود، مینیبوس بود. آن ماجرا مربوط به همان ساعات بامداد است؛ یعنی حدود چهار ساعت قبل از ورود ما. ظاهراً به طورکلی، آمریکاییها در همان نیمه شب به دو ماشین برخورد کرده بودند. یک تانکر بنزین که آمریکاییها قصد داشتند راننده آن را بکشند، اما راننده فرار میکند و در تاریکی به دل بیابان میزند. آمریکاییها هم، چون زمانی برای تعقیب وگریز یک راننده کامیون نداشتند، او را نادیده میگیرند و فقط کامیونش را منفجر میکنند. قبل از آن هم یک مینی بوس پر از مسافر از راه میرسد که حامل چند خانواده یزدی در مسیر زیارت آقا امام رضا(ع) بوده است. آمریکاییها هم اینها را زمین گیر میکنند که ناگهان در میان ضجه خانمها، گریه بچهها و توسل مسافران به آقا امام رضا(ع)، همه ناگهان میبینند که صحرا مثل روز روشن شد. چه شد؟ C۱۳۰ به هلی کوپتر برخورد کرد و منفجر شد تا به موازات از کارافتادن چهار بالگرد دیگر، کل عملیات بر باد برود.
- شهید منتظرالقائم چطور؟ وقتی شما به صحنه رسیدید، آقای منتظرالقائم آنجا بود؟
نه. فرمانده سپاه یزد بعد از ما رسید. اصلاً ما صبح رسیدیم و تیم اعزامی یزدیها حوالی عصر خودش را رساند. در طول این مدت هم محدوده عملیات بارها و بارها توسط جنگندهها و بهدستور بنیصدر بمباران شد. در همین دفعات پایانی بمبارانها هم بود که شهید منتظرالقائم درحالی که داشت اسناد و مدارک را با عجله جمعآوری میکرد، مورداصابت قرار گرفت، پیکر مطهرش سوخت و شهید شد.
- راستی درباره این بمبارانها هم به ما بگویید. در مجموع چندبار جنگندهها برای بمباران آمدند؟
درمجموع هشت بار هواپیماها آمدند و بمباران کردند؛ اولین بار حدود ساعت ۸:۳۰ یعنی تقریبا سی دقیقه بعد از اینکه ما به محل رسیدیم. دومی چند دقیقه بعد که ما به سراغ جنازهها رفتیم. سومین و چهارمین مرتبه هم حوالی وقت نماز ظهر بود. پس از آن هم چهار مرتبه دیگر تا وقت عصر بمباران شد تا بنی صدر اطمینان پیدا کند که همه تجهیزات باقی مانده و اسناد نابود شدهاند.
- منظور از این «اسناد» که میگویند، چیست؟ مگر عملیات آمریکاییها اطلاعاتی بود که بخواهند اسناد خاصی با خود بیاورند؟
عملیات پنجه عقاب، یک عملیات اطلاعاتی ضربتی بسیار پیچیده بود. اینها دستور داشتند ضربتی اقدام کنند، اما در قالب پلنهای بعدی، اگر به هر دلیل عملیات با مشکل مواجه شد، به آنها گفته بودند به سراغ فلان افراد بروید که سرپلهای جاسوسی ما در ایران هستند و آنها کمکتان میکنند. فهرست همه این خائنها هم در همان تجهیزات و فرودگاه صحرایی آمریکاییها موجود بود. اینطور به شما بگویم که اگر محل حادثه بمباران نمیشد، شاید واقعاً به اندازه لانه جاسوسی ما از اینها میتوانستیم سند معتبر استخراج کنیم. مثل همان رشتههای کاغذی که در ماجرای لانه کنارهم گذاشته شد، اما با این تفاوت که اینها همگی سالم بودند. واقعاً حیف شد. این خیانت بنیصدر، واقعاً نابخشودنی است.
- خودتان از آنجا چیزی نتوانستید خارج کنید؟
نه فقط چند فشنگ کالیبر ۵۰ برای یادگاری برداشتم که نمونه آنها را تا آن روز ندیده بودم. همانطور که گفتم، تجهیزاتشان واقعاً فوقالعاده بود.
- سوال آخر را بهعنوان یادگار عملیات طبس پاسخ دهید. میگویند این ماجرا یک معجزه بود. واقعاً همینطور بود؟
به خدا قسم که واقعاً یک معجزه بود. من قبل از آن هم جنگ دیده بودم، بعد از آن هم در دفاع مقدس جنگ زیاد دیدم. این حرف را از من قبول کنید. شما ببینید فرمانده پاسگاه محل که بهایی بود و فرار کرد، همه کاره آنجا هم یک آقایی بود که به او مهندس زمانی میگفتند. بعدها معلوم شد اصلا همین آدم بوده که از مدتها قبل، آزمایش نمونه خاک طبس را برای آمریکاییها میفرستاده تا پیش از عملیات، محل فرود را ارزیابی کنند. به طورکلی بعد از ماجرای طبس، درمجموع هفده جاسوس آمریکا در این جریانات شناسایی شدند. بنیصدر هم از قبل دستور داده بود هفده استان کشور، پدافند هایشان را تعطیل کنند. دقت کردید چه شد؟ ابرقدرت دنیا در اوج آمادگی نظامی به ما حمله کرد، آن هم درحالی که کاملا بی دفاع بودیم. هفده جاسوس هم در محل مستقر کرده بودند، اما بازهم شکست خوردند. باورتان میشود؟ برای همین میگوییم شکست حمله آمریکا به طبس، واقعا یک معجزه بود.