پخش زنده حرم امام‌رضا(ع) در شب میلاد امام هشتم + پخش ویژه‌برنامه‌های حرم مطهر اختتامیه استانی سیزدهمین دوره نمایشگاه‌های مدرسه انقلاب در مشهد برگزار شد | بیش از ۶۰۰ مدرسه در استان میزبان نمایشگاه‌های انقلاب+ویدئو سرلشکر سلامی در مشهد: در‌های جهنم را به روی صهیونیست‌ها باز می‌کنیم | برای جنگ در هر مقیاسی آماده هستیم + فیلم برگزاری مراسم اولین سالگرد شهادت شهیدجمهور در حرم امام‌رضا(ع) (۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴) زائرانی به مهربانی پدر و مادر | قرارگاهی کنار پنجره‌فولاد + فیلم ویژه‌برنامه‌های شب و روز میلاد امام‌رضا(ع) در حرم مطهر رضوی اعلام شد ورود ۷۶۰۰ زائر پیاده به مشهد در دهه کرامت ۱۴۰۴ | تشرف ۶۰۰ زائر عراقی به حرم امام‌رضا(ع) ۸ دقیقه تا بهشت اینجا هر گم‌شده‌ای پیداست بزرگداشت دهه کرامت در بیش از ۱۰۰ کشور | راه‌اندازی مجمع پیشکسوتان دهه کرامت در صحن آزادی خاکمان کنید سِرّ عشق سایه مستدام حضرت خورشید بر ایرانِ امام‌رضا(ع) رویداد فرهنگی «صحن شادی» ویژه کودکان در حرم امام‌رضا(ع) برگزار شد ردّپای امید حوالی حرم | روایت‌هایی از تلخ‌وشیرین لحظه‌های اضطرار زندگی رئیس ستاد امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر کشور: بدون مردم، امربه‌معروف به مقصد نمی‌رسد + فیلم جانشین سازمان اطلاعات سپاه: دشمن امروز با تمام توان برای تضعیف ایران و ضربه به دین و رهبری وارد میدان شده است آیت‌الله صدیقی: امروز با آسیب‌های نوظهور اجتماعی رو‌به‌رو هستیم که نیازمند شناخت هستند + فیلم نخستین یادواره شهدای جهادگر خراسان رضوی برگزار شد | اهدای بیش از ۸ هزار سری جهیزیه به زوج‌های جوان برگزاری جشن‌های میلاد امام‌رضا(ع) در گستره جهانی
سرخط خبرها

ردّپای امید حوالی حرم | روایت‌هایی از تلخ‌وشیرین لحظه‌های اضطرار زندگی

  • کد خبر: ۳۳۱۴۰۸
  • ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۱
ردّپای امید حوالی حرم | روایت‌هایی از تلخ‌وشیرین لحظه‌های اضطرار زندگی
اهالی حرم، تلخ‌وشیرین‌های لحظه‌های اضطرار زندگی‌شان را روایت می‌کنند.

به گزارش شهرآرانیوز؛ روز‌هایی که برای ما مشهدی‌ها زیاد ورق می‌خورد و  جزو روزمرگی هایمان به حساب می‌آید و خیلی وقت‌ها نادیدشان می‌گیریم و بی تفاوت از کنارشان می‌گذریم، برای خیلی‌ها غنیمت بزرگی است. حضور در حرم مطهر امام رضا (ع) و به کار گرفتن حواس چندگانه برای شکار حس‌های معنوی آدم‌ها سخت است و از آن سخت تر، اینکه مدام چشم به اطراف بچرخانی که کدام یک از میهمانان این خانه بزرگ، حرف هایشان را زده و سلامشان را داده‌اند و کارشان با آقا تقریبا تمام است تا بعد پیش خودم چرتکه بیندازم و حساب وکتاب کنم که در این فرصت کوتاه باقی مانده به چند درصد از آن‌ها برای حرف زدن می‌شود امید بست.

بین آن‌ها گلچین می‌کنم و کسانی را انتخاب می‌کنم که با میزبان، راحت و خودمانی ترند؛ مثلا یکی که ساندویچ نان وپنیرش را بیرون آورده و تکیه داده است به یکی از دیوار‌های سنگ مرمرین و براق صحن و دارد لقمه اش را گاز‌ می‌زند یا آن‌ها که بطری آب را با ولع سر می‌کشند. شاید حس درونی من این طور است که فکر می‌کنم حوصله این آدم‌ها برای حرف زدن بیشتر است. شما هم می‌توانید پای قرار ما با اهالی حرم بمانید.

فاطمه را از آقا گرفتم

بگذارید داستان را از نقطه اوجش شروع کنم. در دست طاهره باقری چند دست لباس نوزادی است؛ ناز و خوشگل و لطیف. هر چیزی که به دنیای بچه‌ها مربوط می‌شود، حال دل آدم را خوب می‌کند. اینجا بیرون حرم است و چند گام بزرگ با آن فاصله دارد. مغازه‌ها وسوسه مان می‌کنند چند لحظه‌ای را برای تماشا کردن بایستیم. طاهره خانم لباس‌ها را برانداز‌ می‌کند و باذوق می‌گوید: «برای نوه‌ام است».

یک جوری با اشتیاق اصفهانی حرف می‌زند که فکر می‌کنم تازه نوه دار شده است. هر جمله‌ای که به زبان می‌آورد، چشم هایش برق می‌زند. ناگهان می‌زند زیر خنده و ادامه می‌دهد: «حالا نه به بار است و نه به دار. من چه ذوقی کردم ولی دخترم از من خواسته و نه نگفته‌ام. خواهش کرده لباس‌های رقیه اش را از مشهد بخرم. دختر و دامادم عهد کرده‌اند بعد به دنیا آمدن دخترشان، این‌ها را تنش کنند».

طاهره خانم از سال ۱۳۹۸ که عروسی دخترش را گرفته‌اند، منتظر نوه است. نوه نوه که‌ می‌گویند، واقعا کام آدم را شیرین می‌کند. او تعریف می‌کند: سی سال قبل این آرزو را برای خودم داشتم. سال ۱۳۷۲ که عروسی‌ام را گرفتند، به یک سال نرسیده حرف وحدیث‌ها برای بچه دار شدن شروع شد: «چرا بچه دار نمی‌شوید؟ دیر می‌شود ها؟ بعد‌ها حوصله اش را ندارید».

خودمان قصد بچه دار شدن داشتیم، اما واقعیت این بود که‌ نمی‌شد. خدا نمی‌خواست. سال اول، سال دوم و سوم و... با پدر و مادرم آمدیم مشهد و بعد با همسرم. سفارش پشت سفارش به حضرت که من اولاد سالم و صالح می‌خواهم، اما نشد که نشد. سال ۱۳۷۵ بود، دوستانم قصد آمدن به مشهد را داشتند، همین ایام بود و نزدیک دهه کرامت. 

من هم همراهشان شدم. رسیدم به فلکه نزدیک حرم، همه با هم گفتند: طاهره، حالا وقتش است. حاجتت را بگیر! خسته شده بودم، چیزی نگفتم. فقط صدای ترک برداشتن قلبم را شنیدم که نم کمرنگی را به چشم هایم نشاند. خلاصه اش کنم؛ چند ماه بعد فاطمه را باردار بودم. فاطمه که به دنیا آمد، دوست داشتم فاطمه‌های بیشتری به دنیا بیایند. دختر نعمت است؛ هرچه بیشتر، بهتر. حالا شما فکر می‌کنید کدام دست از این لباس‌ها برای رقیه کوچولو قشنگ‌تر است؟

خدا بخواهد، می‌شود

داخل حرم می‌شوم. حرم شلوغ است. نام بست از چشمم می‌افتد. روبه رویم یک فضای بلند و چشم نواز است که به پنجره‌ای دل گرم کننده می‌رسد. تنها روی سکویی نشسته است. از دور به چشمم می‌آید. مقابلش می‌ایستم. حال واحوالی کوتاه، بهانه‌ای است که سر گفت وگویمان را باز‌ می‌کند.  می‌گوید: «اقدس رفته لباس‌های نوزادمان را متبرک کند. نگرانم شلوغ باشد، از عهده اش برنیاید».

همسرش را‌ می‌گوید. اسماعیل احتسام، حساب سال‌های عمرش را ندارد. بین ۶۵ تا ۶۸ سال گیر کرده است... ولی حال خوبی دارد و این حال خوش به اتفاق اخیر زندگی شان خیلی ربط دارد. انگار که سال‌ها می‌شناسدم. می‌گوید: «عروسم حامله است. فکرش را بکنید؛ بعد از دوازده سال».  دوازده سال؛ گفتن همین عبارت نیم بند خوشحالش می‌کند. چشم هایش برق می‌اندازد وقتی به دختر کوچولویی فکر می‌کند که موهایش را روبان صورتی بسته و بغلش گرفته و پشت پنجره ایستاده است. از حالا روزشماری می‌کند کی به دنیا بیاید.  

از همان روزی که پزشک آب پاکی را ریخته بود روی دست پسر و عروسش و پیشنهاد داده بود به فکر بزرگ کردن یک بچه پرورشگاهی باشند، چون محال است خودشان فرزنددار شوند، دلش روشن بود اگر همه نخواهند ولی خدا بخواهد، می‌شود.  دوازده سال طول کشید تا آقا نشان داد توسل کردن، نتیجه اش به همین شیرینی است. آقای احتسام یک جوری صدایش می‌لرزد که اشک‌های من هم ناخودآگاه می‌چکد پایین. آخرش می‌گوید: کاشان که آمدید، ما در خدمتتان هستیم.

معجزه توسل

گزاره‌هایی از این دست زیاد است. مهری شریفی دختر یک ساله‌ای را سردست بلند کرده است و بلندبلند می‌گوید: «حلما جان! به آقا سلام کن». فاصله شان با پنجره فولاد چند قدم است. دخترک بی هوا می‌خندد، به خیالی که دارند با او بازی می‌کنند. مهری خانم عشق می‌کند به شادی نوه اش. به شکرانه این نعمت، در یک سال گذشته سه بار مشهد بوده‌اند. از نکا آمده‌اند.

برخلاف خیلی ها، زود رضایت به حرف زدن می‌دهد. اصلا از هر فرصتی برای تعریف کردن ماجرای به دنیا آمدن حلما استفاده می‌کند.  حس امنیت و آرامش، چشم هایش را پر می‌کند وقتی می‌گوید: این دسته گل هدیه امام رضا (ع) به زندگی دخترم است. پشت بندش تعریف می‌کند: زهره خواستگار زیاد داشت، پشت سر هم. برووبیا‌ها خسته مان کرده بود. رضایت دادیم عروسش کنیم. 

همه چیز خوب و به راه بود. دخترم رفت سر زندگی اش و خیلی زود باردار شد.  مهری خانم می‌خندد. مثل هر مادری، آرزوی نوه دار شدن داشتم، اما حقیقتش انتظار نداشتیم این قدر زود این اتفاق بیفتد. هر روز که‌ می‌گذشت، بیشتر منتظر بودم زمان بگذرد و بچه را ببینم تااینکه یک خبر همه چیز را به هم ریخت. پزشک‌ها تشخیص دادند جنین مشکل دارد و اسم یک بیماری عجیب وغریب را هم گفتند که یادم نمانده است. 

زهره ماه چهارم بارداری اش بود که گفتند جنین حتما باید سقط شود. اول زندگی شان بود و دستشان خالی. یک روز دخترم انگشتر طلایش را گذاشت روی میز و گفت: برای خرج عمل باید بفروشمش. انگشتر را برداشتم و نگاهش داشتم به امانت. گفتم: بچه هدیه خداست. هر جوری هست، باید نگهش داری. می‌سپارمش به آقا امام رضا (ع). حقیقتش اولش تردید داشتم. می‌ترسیدم یک عمر شرمنده دخترم شوم. هر شب با خواب و خیال و کابوس می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. نه ماه و نه روز و... تا اینکه موعد زایمان رسید. 

دلشوره امانم را بریده بود. دست و پایم می‌لرزید. چند شب قبل زنگ زده بودم به یکی از اقوام مشهد. گفتم برود حرم و گوشی را بگیرد سمت پنجره فولاد و قسمش دادم مرا پیش دخترم شرمنده نکند. خدا می‌داند زمانی که زهره را برای زایمان بردند، چه بر من گذشت. پرستار که گفت مژدگانی بدهید، هنوز هم دلم می‌لرزید. گفتند بچه کامل است و نقصی ندارد. نوزاد مثل یک فرشته خوابیده بود. یک تکه ماه را گذاشتند توی بغل من... آن لحظه ایمان پیدا کردم که آقا حجتش حق است. همه ما را‌ می‌بیند و حرف هایمان را‌ می‌شنود.

زیارت دسته جمعی با آقامعلم

آقامعلم از هر فرصتی برای یاد دادن به بچه‌ها استفاده می‌کند، حتی توی صحن حرم مطهر و به وقت پاسخ دادن سؤالات پشت سرهم بچه ها. از روستای گون جوک علیا آمده‌اند. آقامعلم وقت حرف زدن ندارد و همسرش جورش را‌ می‌کشد. فاطمه قاسمیان همیشه شوهرش را همراهی کرده است و حالا ۱۰ نفر از دختر‌های کلاس سومی را آورده‌اند مشهد برای جشن تکلیفشان.

بیشتر از یک ماه درگیر جفت وجور کردن برنامه‌های آن بوده‌اند.  فاطمه، خانم شایان را هیچ وقت فراموش نمی‌کند با آن جشن تکلیف خاطره انگیزی که برای بچه‌های کلاس در حرم دست وپا کرده بود. آن سفر به قدری خوش گذشت که همیشه آرزو داشت خودش معلم شود و این کار را برای بچه‌های کلاس انجام دهد.

خودش به آرزویش نرسید و شاید به همین خاطر خیلی زود به خواستگاری آقامعلم بله گفت. همیشه دوست داشت خاطره شیرین کودکی اش را برای دیگران تکرار کند و بالاخره فرصتش جفت وجور شد.  می‌گوید: «جفت وجور کردن برنامه راحت نبود، اما ناامید نشدم. خدا را شکر خانواده همسرم خیلی پایه هستند.

پدرشوهر و برادرشوهرم قبول کردند کمک دست ما باشند و ماشین هایشان را دراختیارمان گذاشتند. جشن تکلیف را گذاشتیم برای ایام میلاد». آقامعلم زیر تیغ آفتاب این طرف و آن طرف می‌زند و خیس عرق است تا بچه‌ها از گروه جدا نیفتند. نمی‌دانم از رابطه صمیمانه آقا و بچه‌ها بنویسم یا از شکوه این زیارت به یادماندنی؟

وفای به عهد

بعضی‌ها سیروسلوک ساده‌ای دارند. چادر رنگی اش را روی سر مرتب می‌کند و به نماز‌ می‌ایستد. منتظر می‌مانیم تا سلام دهد. اهلیت زهرا عسکری و خانواده اش به الموت برمی گردد. اما چند سالی است ساکن تهران است.

اولش را به احوال پرسی می‌گذرانیم و تا برویم سراغ روایت زندگی اش، یواشکی بیخ گوشم می‌گوید: خیلی‌ها جریان‌های این طوری را باور نمی‌کنند و برای همین زیاد دوست ندارم حرفش بشود. حالا شما که‌ می‌خواهید، حرفی دیگر است. این ماجرا مربوط به چهل سال گذشته است. هنوز انقلاب نشده بود. من هنوز سر عهدم مانده‌ام. میلاد آقا هرکاری داشته باشم، بی خیال می‌شوم و برای ادای نذرم به مشهد می‌آیم و هشت جعبه شیرینی به نیت نام مبارک حضرت، بین زائران توزیع می‌کنم.  

جریان به بیماری پسرم علی در دوسالگی برمی گردد. تب و تشنج‌های گاه وبیگاهش ولوله به جان زندگی مان انداخته بود. دکتر پشت دکتر. تشخیصشان صرع بود. آن ایام بیماری عجیب وغریبی بود و‌ می‌گفتند خوب شدنی نیست. کارمان شده بود آمدن به تهران و برگشت به شهرمان الموت. خسته شده بودیم. آخرین دکتری که ویزیتش کرد، آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: «خوب شدنی نیست». خدا رحمت کند مادر شوهرم را؛ گفت: «چاره اش فقط به دست امام رضا (ع) است». 

پزشک‌ها کارمان را بیهوده می‌دانستند. شاید هم حق داشتند. یک موضوع پزشکی بود، اما من به باور مادرشوهرم ایمان داشتم و بلیت قطار گرفتیم. هنوز هم یادم است چقدر در این سفر اذیت شدیم. مسافر کوپه کناری چندبار آمد به سروصدا که: «چه خبر است؟ بچه تان نمی‌گذارد بخوابیم». دلم شکست. تا مشهد اشک می‌ریختم. خیالتان را راحت کنم، مشهد هم دلم آرام گرفت، هم بچه آرام شده بود. برگشتیم الموت. خبری از تب و لرز و تشنج علی نبود. الان علی دو فرزند دارد، اما من عهدم یادم نرفته است.

آقا سنگ تمام گذاشت

انتخاب بین حرم امام حسین (ع) و حرم امام رضا (ع) سخت است. آرزوی خادمی یکی از حرمین را داشت. کار سختی بود و شنیده بود آن قدر باید دوندگی کند تا کار جفت وجور شود. می‌گوید: مردد بودم و تردید، مانع از پیگیری آن شد. محمد کیانی حالا خادم چایخانه حرم است و حکم خدمتش را همین روز‌ها می‌دهند دستش.

یک دفتر دارد که دلایل شکرگزاری هایش را در آن می‌نویسد و این چند روز که مشهد بوده، برگه سفیدی برایش نمانده است. می‌گوید: من یک بار می‌نویسم و به حضرت می‌گویم شما هر عبارت را به توان بی نهایت بخوان که تو را شکر و شکر و شکر!  اهل اصفهان است و بازنشسته شهرداری. 

در سه سال گذشته فرصت زیارت برایش پیش نیامده است و به قول خودش، آقا یک دفعه برایش سنگ تمام گذاشته است. می‌گوید: خدا کند همه زنگ‌ها برای خبر‌های خوش به صدا درآید؛ مثل خبری که رفیقم داد. از برووبچه‌های لشکر امام حسین (ع) اصفهان است. زنگ زد و گفت: مایلی بیایی حرم امام هشتم (ع)، خادم شوی؟  شما فکر کنید تشنه‌ای را به آب رسانده باشند و حاجتمندی را به آرزویش؛ جایی که چای و قند و شربتی باشد.

تقدیر چیز دیگری خواست

یک نخ باریک سبز، دور مچش چفت شده است. از آن دسته آدم‌هایی است که زنگ خورشان عالی است و مدام باید پاسخ تلفن بدهد. سال گذشته همین وقت غصه دار این بود که دیابت داشت و عفونت پیشرفت کرده بود و آنتی بیوتیک‌ها تأثیری نداشتند. قرار بود پایش را قطع کنند و این خبر را که دادند، دنیا دور سرش چرخید. اما چاره‌ای جز این نبود.

شاید تأثیر خواندن زیارت امین ا... از راه دور بود، شاید هم خدا جواب دل شکسته اش را داد و آزمایش‌ها تکرار و دارو‌ها عوض شد و حال او روزبه روز بهتر. حالا پایش را روی زمین می‌کشد، اما روی آن ایستاده است. این روایت مرتضی فتحی از کاشان است که به احترام سر خم می‌کند پیش خورشید خراسان...  تا ما بمانیم و دنیای خبرخیز اهالی حرم که پایانی ندارد.

پادرمیانی آقا

سال‌ها نان و نمک همدیگر را خورده بودیم. تصورش را‌ نمی‌کردم کارمان به دادگاه و محاکمه بکشد. خدا بیامرزدش و روحش شاد باشد. همین چند وقت پیش از دنیا رفت. شاید مصلحت بود حرفش پیش بیاید و یادش کنیم. من که همه را حلال کردم؛ خدا کند کاهلی‌های من را هم بقیه ببخشند. احمد صفری، بازنشسته بانک ملی از ارومیه است. اذان ظهر است و وقتش تنگ. در حال تجدیدوضو به حرفش می‌گیریم. می‌گوید: یک باری که از آقا قهر کردم، برمی گردد به دعوای لفظی من با همین همسایه که اول تعریفش را کردم.

سر یک مقدار آجری که جلوی خانه ریخته بود و خلاصه اینکه شروع کردند به فحاشی و سروصدا. پسرش از پشت، پیراهنم را گرفت و خودش شروع کرد به فحاشی. خدا می‌داند آزار من به مورچه هم نرسیده است. اما بعد شکایت کرده بودند که دست همسرش را شکسته‌ام و خلاصه تمام دادگاه و دادرسی ها، محکوم شدن من به سه سال حبس بود. من جانباز هستم و رزمنده دوران جنگ. نام زندان، زیبنده‌ام نبود. 

وقتی حکم را بریدند، تنها عبارتی که به ذهنم رسید، همین بود: «آقا! من دیگر هیچ وقت مشهد نمی‌آیم و با شما قهرم». دو یا سه روزی گذشت. خودم را برای زندان رفتن آماده می‌کردم که زنگ در خانه مان به صدا درآمد. چند نفر از بزرگ تر‌های محله بودند و گفتند: فلانی خجالت کشیده پا پیش بگذارد. ما را واسطه کرده و پشیمان و نادم است. اولین کاری که من کردم، گرفتن بلیت برای مشهد بود و پابوسی آقا.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->