به گزارش شهرآرانیوز؛ صدای آهنگ خواندن بلندش با اینکه چند ماه از آن ماجرا گذشته هنوز توی گوشم میپیچد. همان شبی که در اورژانس، آن پسر جوان از پلهها پایین افتاد و پیشانیاش شکافت. دوستانش جلوی در اورژانس رهایش کرده بودند و خون از سرش فواره میزد، اما مست لا یعقل بود و تلو تلو میخورد.
همه به طرفش دویدند و یکی از مردها بطری آبش را روی صورتش خالی کرد و چند سیلی به گونههایش زد. چند دقیقه بعد، کمی که به خودش آمد، روی پلههای ورودی اورژانس نشست. دستهایش هنوز میلرزید و خیس عرق بود، اما زل زده به آسمان و زیرلب از خودش میپرسید: «آخرش چی شد؟»
این روایت از همان شب برای من شروع شد. از همان لحظهای که متوجه شدم خیلی از جوانها در شبیهترین شبهای زندگیشان به آن جوان، درگیر بطریهایی میشوند که میخواهند با آنها از رنجها فاصله بگیرند، اما کمکم از خودشان دور میشوند در حالی که تهِ بطری چیزی نیست جز توهمی از آزادی! و شماره تماسهایشان را گرفتم.
محمد از آنهایی بود که حتی فکرش را نمیکرد یک روزی سراغ مشروبات الکلی برود، اما در یکی از روزهای سرد آذر ماه با بدنی نیمهجان به بیمارستان منتقل شد. خودش میگوید: «اولین بار سر کنکور بود. فشار زیادی روم بود. دوست صمیمیم پیشنهاد داد. یه بار خوردم. بعد شد هفتهای یه بار. آخرش شد روزی یه بطری! یه بار بابام منو موقع خوردن دید؛ فقط گفت: «محمد؟ این تویی؟!»، اما من دیگه خودمم نبودم. یه غریبه بودم که تو آینه داشت تموم میشد.»
قصه سحر دردناک است. چشمهایش را پای مشروبات الکلی از دست داده. یک تاوان بزرگ. زیاد حوصله حرف زدن ندارد و کلافه است. با اینکه همیشه روی پا بند نمیشد، اما الآن شش ماهی میشود که خانهنشین شده. آن هم با چشمهایی که جز تاریکی نمیبینند!
میپرسم: «حرف بزنیم؟» نیشخند میزند: «چی بگم؟ تماشام کن! من از مهمونیای دانشجویی شروع کردم. چه میدونستم چشمامو باید بزارم پای یه لذت گذری. همه میخندیدن. منم میخندیدم. ولی یه جا دیدم حتی خندههام مصنوعی شده. شبها تا مشروب نمیخوردم نمیتونستم بخوابم. اون شبم تو مهمونی با بطری خوابم برد و وقتی بیدار شد، روی تخت بیمارستان بودم. هیچی نمیدیدم. هیچی ...»
فرهاد جوان حلال و حرام بشناسی است. نمازش حتی یک روز هم قضا نشده. اما بیماری سرطان مغز استخوان طوری دَمَرش کرده بود که دیگر نمیتوانست دردهایش را تحمل کند. یک روز یکی از دوستهایش برایش یک بطری آورد. بعد از آن دردهایش آرام شد، اما دردهای تازهای گرفت! برای دیالیز به بیمارستان آمده. کج و معوج راه میرود. حوصله هیچ سوالی را ندارد، اما سوالم را باحوصله جواب میدهد:
«ای کاش کسی باشه جوونا رو روشن کنه. من بیخبر بودم. چه میدونستم آخر عاقبتم این میشه؟ هان؟ شما بگو از کجا میدونستم؟ من فقط میخواستم درد نکشم. ولی دردام بیشتر شد. یه شب رفتم درمانگاه. فکر میکنی چی گفتن؟ کلیههام از کار افتاده بود. به اضافه چربی و فشار بالا. دکترا گفتن اگه ادامه بدم میمیرم. اون شب فهمیدم مشروب فقط درد رو قایم میکنه و اون رو نمیبره. شاید هم میکشه. شما حالا روبهروت یه آدم زنده میبینی؟»
پزشکی قانونی در سال ۱۴۰۲ آمار جالبی میدهد؛ آمار الکلهای تقلبی که جان بیشتر از ۵۶۰۰ نفر را میگیرند که ۷۵ درصد این مرگها مربوط به جوانهای بین ۱۸ تا ۳۰ ساله بوده؛ و میگوید: «افزایش ۴۸ درصدی بیماریهای کبدی ناشی از مصرف الکل در ۵ سال گذشته، زنگ خطر را برای نظام سلامت به صدا درآورده.».
اما اینها فقط عدد و آمار نیست. اینها بخشی از زندگیهای بر باد رفته و اشکهای مادر آن جوان، لرزش صدای سحر و خجالت فرهاد است وقتی که دارد از گذشتهاش حرف میزند. اینها دردهایی است که در خندههای مستانه مهمانیهای مختلط پنهان میشوند ولی در سکوت شب و روی تختهای اورژانس، سر بلند میکنند.
وقتی دارم این جملات را مینویسم هنوز غرق غمم. حالا مدتها است که هر وقت صدای آهنگ خواند بلند کسی را میشنوم ناخودآگاه به ته بطری مشروب الکلی در دست آن جوان فکر میکنم. آنجایی که زندگی تهنشین میماند و راکد میشود؛ تهنشینِ جوانی، سلامتی و آرزوها.
خانم پرستار بخش اورژانس میگوید که آن جوان خودکشی کرده، اما جان سالم به در برده. محمد هنوز با وسوسه دست و پنجه نرم میکند و چند بار دیگر هم با حال بد آمده. سحر به زور آه و ناله مادرش در جلسات رواندرمانی شرکت میکند. فرهاد، هفتهای سه بار برای دیالیز کلیههایش میآید؛ و من؟ هنوز به آن جمله فکر میکنم: «آخرش چی شد؟»
منبع: فارس