به گزارش شهرآرانیوز؛ اول صبح روز جمعه که اول ماه محرم هم است، هوس میکنم پیاده به حرم آقا بروم، آنهم برای تماشای مراسم شیرخوارگان حسینی که امسال پرشورتر از سالهای پیش برقرار است؛ هم در حرم مطهر آقا (ع) و هم در حسینیهها و مساجد شهرمان. امسال با محرمهای پیشترمان فرق میکند. همه چیزهایی که درباره روز واقعه شنیده بودیم، حالا انگار پیشرو و درست مقابلمان است. بوی خیمههای سوخته ادامه دارد؛ ویرانیها، سقفهای فروریخته، بچههای رویدست بلندشده، غرق خون و گاه سوخته و خاکسترشده.
عاشورادرعاشورا شده است انگار. بوی باروت و خون از شامهمان بیرون نمیرود که نمیرود. حالا که محرم شروع شده است، حالا که جانمان عمیقا به کینه و نفرت آدمهای مظلومکش آغشته است، ما از خودمان توقع بیشتری داریم؛ هم من و هم آدمهای شبیه من؛ همین است که گامهایمان را بلندتر برمیداریم، که گلایه از دشمن را پیش آقا ببریم، که بخواهیم انتقام بگیریم.
شروع مراسم در حرم مطهر امامهشتم (ع) را ساعت ۸ صبح اعلام کردهاند، اما مادرها از خوابشان زدهاند. به قول خودشان چند هفتهای میشود که خواب به چشمشان نیامده است. هیچکس باورش نمیشود دشمن تا این اندازه نامهربان باشد که به طفل و خردسال هم رحمش نیاید.
شهرمان امروز چه حال قشنگی دارد در این صبح تابستانی و گرم! طفلهایی با سربندهای «یاحسین (ع)» و «یازهرا (س)» و... آرام خوابیدهاند و بعضیهایشان هم عجیب شیرینکارند؛ تپل و ناز و دوستداشتنی. راست گفتهاند این بچهها هستند که همیشه دنیا را جای قشنگی برای زندگی میکنند.
میثم سهماهه که انگار تازه انگشتهایش را کشف کرده است و پیش چشمش مدام باز و بستهشان میکند، بیخیال عالم و آدم، با هر بار بازکردن انگشتها ذوق میکند و میخندد از ته دل. مادر پشتبندش هزاربار قربان صدقهاش میرود و با یک عبارت از توی کالسکه بلندش میکند: «جان مادر» و پیشانیبند «یازهرا (س)» را پشتسرش محکم میکند. کالسکه را با دست هل میدهد و میثم را به بغل میگیرد. میترسد از خود جدایش کند.
تا حرم فاصله زیاد است؛ به اندازه چند کوچه و شاید هم بیشتر. هر ماشینی که میایستد، مسافرش مادری است که فرزند شیرخوار در بغل دارد با یک کیف پر از شیشه شیر و وسایل کودک. هر طرف ورودی چشم میچرخانیم، روایت یک روز مادرانه است. پشت پردههای از جنس قالی حرم، بچههای شیرخوار در آغوش مادرشان خوابیدهاند. لباس تابستانی و آستینکوتاه با جورابهای سفید، آنها را دوستداشتنیتر کرده است. آدم دلش میخواهد بایستد و یکدل سیر تماشایشان کند.
برخی مادرها مقیدند و اصرار دارند که بعد از خواندن اذن دخول وارد شوند، اما بیقراری برخی بچهها مجالی به مادرشان برای ایستادن نمیدهد. محرم بعد از ۱۴۰۰سال همچنان محزونترین و پرشورترین مراسم نزد آزادیخواهان سراسر کشور است. مناسک عاشورا از چند شب قبل آغاز شده است و مناسک مادرهای سرزمین ما هم.
عشق حسین (ع) وجه مشترک احساسات مادرهای امروز و دیروز است و قبلترهای ما. این را در لحظهلحظه رسیدن تا رواق امامخمینی (ره) حرم مطهر رضوی میشود فهمید. وقتی وسواس تکتک آنها را برای درست کردن سربند روی سر بچههایشان از نزدیک میبینم، وقتی زمزمههای گاهوبیگاهشان به گوش میرسد.
اشتباه است اگر گمان کنیم که مادران جوان کمتجربهاند. مادر، مادر است؛ آنها دلنگران تربیت و آینده فرزندشان هستند. تمام لحظاتی که نگرانی به دلشان چنگ میاندازد و آشوبش میکند، یک عبارت به زبانشان میچرخد: «خدایا! فرزندمان صالح و عاقبتبهخیر شود»؛ همین و دیگر هیچ.
حنانه بیتابی میکند. ششماهه است. انتظار داریم مادرش رضایت دهد همینطور در مراسم حاضر شود، اما فاطمه عرفانی مقید است حتما با سربند «یازهرا (س)» باشد. میگوید: «تربیت و بزرگ کردن بچه در دورهوزمانه حالا کار خیلی سختی است. اگر ائمه به ما کمک نکنند، واقعا از پس آن برنمیآییم»؛ و پشتبندش ادامه میدهد: «من مدام به بیبی فاطمهزهرا (س) متوسل میشوم تا دخترم جزو کسانی باشد که ایشان دوست دارند». این حرف مادری است که هنوز خودش تا بیستودوسالگی چند ماه فاصله دارد. از این دست مادرها زیاد داریم.
زهرا خدمتگزار، مادر علیاصغر سهماهه، و خودش هجدهساله است. نفسنفس میزند و خودش را به کفشداری مشرف به رواق امامخمینی (ره) میرساند. آرام با یکی از خادمان حرف میزند و لباس مخصوص این روز را برای طفلش میگیرد. میگوید: «بیشتر از خودم، مادرم پیگیر بود که علیاصغر را به مراسم بیاورم. خیلی تأکید میکند». هنوز دارد حرف میزند که زنگ تلفنش بلند میشود. میخندد و ادامه میدهد: «مادرم است از کاشمر، یکریز زنگ میزند. پسر من نوه اولشان است». مادر علیاصغر عجله دارد زود به مراسم برسد، اما حرفش را ناتمام نمیگذارد: «زایمان خیلی سختی داشتم؛ مادرم نذر کرد اسمش را بگذاریم علیاصغر. قشنگ است مگر نه؟».
الهه دشتی، فرزندانش، امیرحسین و امیرعلی را بههمراه دارد؛ دوساله و چهارساله. لهجه دارد، پیداست تهرانیاند. تعریف میکند: «یک سال است بهخاطر کار همسرم ساکن مشهد شدهایم و همسایه امامرضا (ع). این چند هفته خواب به چشمانم نیامده است. خانوادهام تهران هستند. هر بار که به رختخواب میروم، تصویر پر از خون بچهها در حمله اخیر به چشمم میآید. دلم فقط به بودن آقا (ع) گرم است. این چند روز مدام حرم بودم و دعا میکردم».
صدای او ارتعاش برمیدارد وقتی تعریف میکند: «من مادرم و یک فرزند ششماههام را در سانحه از دست دادهام و بارها به خدا گلایه کردم. گفتم خدایا! منامالبنین و ربابه نیستم، اینطور من را آزمایش نکن. از همان زمان به بچهها خیلی حساس شدم و باورتان نمیشود که هربار تصاویر غزه را میدیدم و بچههای غرق خون آن شهر را، دستودلم میلرزید که به امیرعلی و امیرحسین محبت کنم یا نه؛ تا آن اندازه که همسرم اجازه نمیداد تلویزیون نگاه کنم. شما فکر کنید این مدت چه به ما و خانوادهمان گذشت». الههخانم دستی روی سر پسرها میکشد که با تعجب گریه مادرشان را نگاه میکنند و دور میشود.
داخل رواق بزرگ امام خمینی (ره) جمعیت موج میزند. مادرها، بچهها را سر دست بلند کردهاند. احتیاجی به روضه خواندن نیست. از وسط هقهقهای بلند مادرهایی که کودکانشان را آرام خواباندهاند، رد میشویم. میگردیم گوشهای را پیدا کنیم. به قول مادر فاطمه چهلروزه، «قدیمها شاید مادران ما دنبال این بودند که کدام مجلس و با کدام روضهخوان بیشتر آدم را منقلب میکند و تحتتأثیر میگذارد، بروند آنجا و از قبل برنامه میریختند، اما حالا هر خانه و کنج آن یک حسینیه است. کافی است فکر کنی طفلی را که بیمار است و نمیتواند شیر بخورد، دشمن جلوی مادرش پرپر کرد».
چه اهمیتی دارد نام مادر فاطمه چیست، وقتی دستمال خیسشده از اشک را دوباره به چشمهایش میکشد و سر تکان میدهد به این معنی که دیگر نمیتوانم حرف بزنم. شاید، چون من مادر نیستم، نمیدانم کجای این «حسینهایی» که روضهخوان دارد با لحن کشیده ادا میکند، این همه بغض و اشک دارد که رواق امامخمینی (ره) از صدای هقهقها میلرزد. یکی با دست محکم پشتپایش میکوبد، یکی طفلش را محکم در آغوش گرفته است،
یکی بلندبلند لالایی میخواند، یکی داد میزند: «.. عاشوراست، محرم است یا قیامت!». خادمها برای نزدیک شدن خبرنگارها به مادرها، سختگیری میکنند؛ خودم هم حس میکنم بهخاطر اتفاقهای پیشآمده نمیتوانم خیلی مفصل با آنها حرف بزنم، اما نمیتوانم از حرف مادر فتاح دوماهه بگذرم که میگوید: «دشمن خیال کرده میتواند ما را ساکت کند؛ به کوری چشم آنها امسال همه خانههای مشهد حسینخیز است و ما از روضه امامحسین (ع) زندهایم. پدربزرگها و مادربزرگها و پدر و مادران ما برکت و عزت زندگیشان را از اهلبیت (ع) گرفتهاند و دشمن نمیتواند این عشق و شعله را در دل ما خاموش کند».
با هرکدام از مادرها که همکلام میشوم، همین عبارت به گوش میآید: «مرگ بر دشمن!». صدای روضه بلند است.
آدمها گاهی برای آبروداری گریه میکنند، انگار که ختم پدرِ یکی باشد و فقط محض آبروداری بخواهی چهره غمناکی به خودت بگیری، اما جمعه این هفته انگار همهچیز عوض شده است و ناگهان همه دنیا مادر شده است و همه غصههای عالم، غصه آنها و همه شیرخوارهها، شیرخواره آنها و همه جوانها انگار جوان آنها که پارهپاره روی زمین افتادند و انگار همه «وا اماه»های عالم مرا صدا میزنند. حالا همهمان شبیه همیم؛ یک مشت کودک تنها که پناه به آقایمان آوردهایم. چه شد که اینطور شد و همهچیز عوض شد؟