نخستین روزهای آتش بس، در میانۀ هیاهوی خبرها و تحلیلها نشستهام. چشمم از این کانال خبری به آن یکی میپرد. در شهر من موشکی فرود نیامد و خانهای ویران نشد، باوجود این، انگار چیزی در درونم ترک برداشته است. حسی دارم شبیه اضطراب کودکی که در خواب میبیند کسی دارد خانه اش را پاک میکند از روی زمین؛ و من، با همه بی تجربگیام در تحلیلهای استراتژیک یا پیچیدگیهای سیاسی، فقط به یک چیز فکر میکنم: چرا واقعیت این قدر بی اهمیت شده؟
سال هاست که در بستر مطالعات ادبیات و فناوری، با ایدههایی مواجهم که اطلاعات را از ماده جدا میکنند؛ که «معنا» را فارغ از «بدن» میفهمند؛ که «ایده» را مستقل از زمینۀ زیستی اش میستایند. این نگاه، در نظریههای پساانسانی، در مهندسی سایبرنتیک، در رؤیاپردازیهای مربوط به آپلود آگاهی و جاودانگی دیجیتال، عادی شده است. انگار بدن، فقط یک واسطه است؛ چیزی که باید روزی پشت سر گذاشت، تا به حقیقت ناب رسید.
گمان میکنم این تفکیک تنها یک مفهوم نظری نیست. در فرهنگهایی که اغلب معنا بر ماده و ایده بر بدن، مقدم دانسته میشود، این بی اعتنایی به «بدن» گویی به یک شیوه زیست بدل شده است و آنچه در این میان گاه از چشم میافتد، بدنهایی واقعیاند: بدن معلولان، بدن مادران، بدن سالمندان، بدن طبیعت و بدن وطن. در بسیاری از روایتهای رسمی، سرزمین گاه به ظرفی بی تاریخ و خنثی تقلیل مییابد؛ جغرافیایی که صرفا بستر اجرای اهداف یا ایدههای کلان است.
در چنین نگاهی، گاهی مرزهای خاکی نه از آن جهت که خود ارزش مندند، بلکه تنها در پرتو مفاهیمی که از آنها عبور میکنند، اهمیت مییابند. اما آیا میتوان از سرزمینی حفاظت کرد بی آنکه واقعیت مادی اش را ببینیم؟ بی آنکه زخم هایش را بشناسیم و صدای فرسایشش را بشنویم؟
در اینجا و برای ما، ایران، پیش از آنکه صرفا مفهومی انتزاعی باشد، سرزمینی است واقعی؛ با کوهها و دشت ها، با آبها و بیابانها و همۀ مادیت خاص تمایزبخشش، سرزمینی واقعی با انسان هایش که وزن سالها و سایه امید و بیم را در زندگی روزمره شان لمس میکنند. «منافع ملی» بدون درک عینی و زمینی از ایران، مفهومی نارسا خواهد بود. هیچ آرمان و ایدهای، اگر از نیازها و محدودیتهای واقعی این سرزمین دور باشد، در عمل به محافظت از آن نخواهد انجامید.
در مطالعاتم در ادبیات الکترونیک، آموختهام که پرسش از راوی، مکان روایت و بدن روایتگر، پرسشهایی اساسیاند. حالا این پرسش را به خود ایران تعمیم میدهم: اگر ما فقط در سطحِ برخی مفاهیم از ایران سخن بگوییم، بدون آنکه به واقعیت زیستی و جسمانی اش توجه کنیم، چه چیزی از آن باقی خواهد ماند؟
آیا میتوان از سرزمینی پاسداری کرد، بی آنکه به زخم هایش سر زد؟ بی آنکه به خشک سالی اش، به فرسایش خاک، به مهاجرت، به حاشیه نشینی و به خستگیِ تنِ فرزندانش اندیشید؟ اگر میخواهیم از ایران پاسداری کنیم، باید به تن آن بیندیشیم، از پیکر آن پاسداری کنیم؛ از زمین، از مرزها، از منابع طبیعی، و از زندگی روزمره مردمانی که نه در خیال، بلکه در واقعیت تن به تن با این سرزمین پیوند دارند.
فکر میکنم بازگشت به بدن، نه عقب گرد، بلکه نجات است. ایران را از دل مفاهیم بی بدن، از دل انتزاعهایی که گاه بیش از حد از واقعیت فاصله میگیرند، دوباره تعریف کنیم، پیش از آنکه فقط در دادهها و اسناد باقی بماند. اما این بازگشت، ساده نیست. پیش از هر چیز باید ببینیم چگونه بدن ایران با همه مختصات مادی اش، در لایههایی از ایده ها، شعارها و زبان نمادین به تدریج محو شده است.
چگونه تاریخ ملموس، واقعیت اقلیمی، فرسایش منابع، و دشواریهای زندگی روزمره مردم، در سایه آرزومندیها و گفتارهای کلی کم رنگ میشود. چگونه میتوان، نه با تقابل، بلکه با زبان مراقبت و مسئولیت پذیری، دوباره به این جنبههای فراموش شده توجه کرد. در روزگاری که بسیاری از فناوریهای تازه ما را از تجربه واقعی زیستن، از تماس با خاک و زمان، دور میکنند، شاید بتوان از همان ابزارها برای بازگرداندن حس پیوند با سرزمین استفاده کرد.
میتوان با روایتهایی در قالبهای تعاملی، واقعیت افزوده یا بازیهای دیجیتال، نه فقط خاک را دیدنی، که ملموس کرد؛ تا دوباره یادمان بیاید که این سرزمین، صرفا پس زمینهای برای ایدهها نیست، بلکه موجودی زنده است دارای کرامت و نیازمند مراقبت. در نهایت، روایتهایی ماندگارترند که از بدن غافل نمیشوند، روایتهایی که میدانند هیچ آرزو یی، تا زمانی که بر زمینی فراموش شده و بی جان بنا شود، پایدار نخواهد ماند.