سرخط خبرها

خیابان توس ۸۱ با وجود کارتن‌خواب‌ها حال و روز خوشی ندارد | میهمان‌های ناخوانده

  • کد خبر: ۳۴۷۹۸
  • ۲۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۵
خیابان توس ۸۱ با وجود کارتن‌خواب‌ها حال و روز خوشی ندارد | میهمان‌های ناخوانده
ساعت ۵ عصر، مسیر خیابان توس مانند همیشه به ظاهر آرام است. آیلند میانی و خیابان اصلی زیبا به نظر می‌رسد، اما وقتی وارد هر کدام از خیابان‌های فرعی شوید با انبوهی از مشکلات اجتماعی و شهری مواجه خواهید شد.
محبوبه فرامرزی/شهرآرانیوز - ساعت ۵ عصر، مسیر خیابان توس مانند همیشه به ظاهر آرام است. آیلند میانی و خیابان اصلی زیبا به نظر می‌رسد، اما وقتی وارد هر کدام از خیابان‌های فرعی شوید با انبوهی از مشکلات اجتماعی و شهری مواجه خواهید شد.
ماسک روی صورتم را بالاتر می‌کشم. از شیشه تاکسی به بیرون نگاه می‌کنم. زن جوان چادر رنگ و رو رفته‌ای به سر دارد. دست دخترکی را در دست گرفته و بدون توجه به قدم‌های کوچکش او را به دنبال خود می‌کشد. مرد جوانی جلو افتاده و چند قدمی با او فاصله دارد. ظاهرش ژولیده و کثیف است. رنگ و رویش به زردی می‌زند و عصبی به نظر می‌رسد. وقتی چشم راننده تاکسی به او می‌افتد که در حال عبور از مقابل تاکسی است آهی از ته دل می‌کشد. سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد و برای جوان‌هایی که خودشان را دستی دستی با افتادن در دام اعتیاد بدبخت می‌کنند، حسرت می‌خورد. با این جملات سر حرف باز می‌شود. می‌پرسم حتما به معتادان این محدوده بر می‌خوریم؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: تا دلتان بخواهد در این حوالی مصرف‌کننده، فروشنده و آشپزخانه (محل تولید مواد صنعتی) پیدا می‌شود. از این بابت در این محدوده کمبودی وجود ندارد. خودکارم را در مشت فشار می‌دهم. به گزارشی فکر می‌کنم که حالا شما در حال خواندنش هستید. به اینکه قرار است با چه قصه‌ها و چه آدم‌هایی روبه‌رو شوم؟ در این گزارش با یکی از مشکلات پررنگ توس یعنی معتادان کارتن‌خواب بیشتر آشنا می‌شوید.


زندگی بین نخاله‌ها
بوی تعفن در فضای باز انتهای توس ۸۱ پیچیده و شامه را می‌آزارد. ماسک را بالاتر می‌کشم؛ اما بو تندتر از آن است که ماسک مانعش شود. انبوه نخاله در اطراف دیده می‌شود. هر نوع زباله‌ای بین این نخاله‌های ساختمانی از گچ گرفته تا سیمان دیده می‌شود. تکه‌های پهن گچ که انگار از دیوار خانه‌ای کنده شده روی هم انباشه شده و از دور می‌شود مردی را دید که خودش را در سایه آن جا داده است. جلو که می‌روم سرش را بلند می‌کند. از پف چشم‌هایش می‌شود فهمید تازه از خواب بیدار شده است و حال حرف زدن ندارد. خودم را معرفی می‌کنم، اخم‌هایش را در هم می‌کشد و علت حضورم را می‌پرسد؟ برایش توضیح می‌دهم تا خاطرش جمع شود که هیچ نام و نشان واقعی از او در گزارشم نخواهد بود. خاطرش را جمع می‌کنم که عکاسمان تصویر واضحی از او نخواهد گرفت. بعد از آوردن کلی دلیل و برهان بالاخره قانع می‌شود چند کلمه‌ای برایمان حرف بزند. ۳۸ سال دارد یک سالی می‌شود که خانه و زندگی‌اش را رها کرده و به قولی کارتن‌خواب شده است: «دو دختر سه و پنج ساله دارم. ۳ سال پیش تفریحی مصرف را شروع کردم. زنم که فهمید اعتیاد دارم سرناسازگاری گذاشت. هر شب در خانه ما بساط دعوا به راه بود. اوایل تریاک مصرف می‌کردم. آن‌قدر دعوایمان بالا می‌گرفت که بعضی شب‌ها به خانه یکی از دوستانم که مجرد بود می‌رفتم. او شیشه مصرف می‌کرد. هر چه دعوای ما در خانه بیشتر می‌شد من بیشتر از خانه فراری می‌شدم. یک سالی تریاک می‌کشیدم و بعد بالاخره مصرف شیشه را شروع کردم.»
حسن برای خودش تراشکاری چیره‌دست بود؛ اما حالا به جز لباس‌های تنش چیزی ندارد: «پدرم دامدار بود. در یکی از روستا‌های اطراف مشهد زندگی می‌کردیم. مادرم که فوت کرد یکی از برادرهایم پایش را در یک کفش کرد که به شهر برویم. به مشهد که آمدیم پدرم کارگری می‌کرد. سن و سالش هم بالا بود. یک روز سر کار می‌رفت و ۳ روز در خانه می‌افتاد. دوازده ساله بودم که شاگرد تراشکاری اصغرآقا شدم. صاحبکارم خیلی آدم خوبی بود. ۱۵ سال در مغازه‌اش کار کردم. وقتی فوت و فن کار را یاد گرفتم خودم مغازه‌ای کرایه کردم و کاسبی راه انداختم. کارم رونق گرفت. سفارش‌ها زیاد بود و باید شاگرد می‌گرفتم. برای همین یکی از دوستانم را به شاگردی گرفتم. این بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام بود. کاش هنوز پیش اصغرآقا شاگردی می‌کردم. برادرم شاگردم را دورادور می‌شناخت. یکی دو بار از من خواست او را بیرون کنم. می‌گفت رفیق ناباب آدم را بدبخت می‌کند؛ اما من گوشم بدهکار نبود.»
حسن ازدواج و زندگی خوبی را شروع می‌کند: «زندگی آرامی داشتیم، اما بعد از به دنیا آمدن دختر دومم سر چیز‌های کوچک و خیلی پیش پا افتاده با همسرم دعوا می‌کردیم. در واقع مادر همسرم خیلی در زندگی‌مان دخالت می‌کرد. این اختلافات باعث شد وقتی به مغازه می‌رفتم عصبی بودم. یک روز شاگردم کمی تریاک که به همراه داشت به من داد و گفت مصرف کنم تا اعصابم آرام شود. بعد از مصرف سرم سنگین شد و دوسه ساعتی در مغازه خوابیدم. بعد از آن روز، هر بار به بهانه‌های مخالف بساط مصرف مواد در مغازه به راه بود. یک بار دندان درد بودم، یک بار بچه‌ها نگذاشته بودند شب قبل بخوابم، یک بار اعصابم خرد بود به خودم آمدم و دیدم یک سال است اعتیاد دارم. از وقتی همسرم فهمید اوضاع بدتر شد. دعوایمان می‌شد و من به خانه دوستم می‌رفتم. تا وقتی کار می‌کردم و پول در می‌آوردم سخت نبود؛ اما آرام آرام به خاطر اعتیاد دیگر حال و حوصله کار کردن نداشتم. زیاد می‌خوابیدم و ظهر مغازه را باز می‌کردم طوری شد که اجاره مغازه‌ام را هم نمی‌توانستم بدهم. از آن وقت دیگر زندگی‌ام از هم پاشید. از وقتی هم که مصرف شیشه را شروع کردم خرج موادم زیاد شد. یک بار از خانه همسایه دزدی کردم تا مواد بخرم. همسایه‌ها فهمیدند؛ اما به خاطر زن و بچه‌ام شکایت نکردند. سر همین موضوع همسرم به خانه پدرش رفت و بچه‌ها را برد. من هم حالا یک سال است که خانه و زندگی ندارم.»‌
می‌پرسم خرج موادش روزانه چقدر است و پولش را از کجا می‌آورد؟ می‌گوید: «روزی ۴۰ تومن شیشه مصرف می‌کنم. کاری ندارم جز اینکه بین آشغال‌ها بگردم و پلاستیک و شیشه و ... را جمع کنم و به انبار‌های ضایعات بفروشم.»
از حسن که حالا دو زانو روی زیلوی پاره زیرپایش نشسته است و گاهی نیم نگاهی به برگه خبر زیر دستم می‌اندازد می‌پرسم دلت برای دختر‌ها تنگ نشده؟ ابروهایش را در هم می‌کشد آب دهانش را قورت می‌دهد. سرش را به زیر می‌اندازد و می‌گوید: «دلم که تنگ شده، اما آن‌ها بدون من خوش‌حال‌تر هستند. پدر همسرم وضع مالی خوبی دارد به آن‌ها رسیدگی می‌کند. همسرم درخواست طلاق داده است و می‌خواهد جدا شود.»
صدایش می‌لرزد. دستی به مو‌های کم‌پشتش می‌کشد و دوباره می‌گوید: «آن‌ها بدون من خوش‌حال‌تر هستند.»
یکی از اهالی توس ۸۱ یا همان مشهدقلی وقتی من و عکاس شهرآرا را که با حسن گفتگو می‌کنیم، از دور می‌بیند کرکره سوپرمارکتش را پایین می‌کشد و با ما همراه می‌شود.


گندم‌هایی که در آتش سوخت
پیرمرد که تمایلی به آوردن نامش در گزارش ندارد ما را به انتهای این خیابان می‌برد. انتهای مشهدقلی نمایی از یک روستای واقعی است. گوسفندان در بخشی از زمین می‌چریدند و چند نفر روی زمین مشغول جمع کردن کاه بودند. سمت دیگر زمین زن و شوهری به همراه پسرشان در حال تمیز کردن سیب‌زمینی‌هایشان بودند که معلوم بود تازه از زمین بیرون آورده‌اند. آن‌ها معتادان دوره‌گرد را بخشی از بافت این محدوده می‌دانند. کمی آن‌سوتر زمین سوخته توجه‌مان را جلب می‌کند. آن‌طور که پیرمرد همراهمان می‌گوید یک و نیم هکتار از زمین گندم کاری شده در آتشی که معتادان به راه انداختند، سوخته است. او در این‌باره می‌گوید: «معتادان پای دیوار این زمین مواد مصرف می‌کردند که با وزش باد آتش باقی مانده از مصرف موادشان دامن زمین گندم را گرفت و انبوهی از گندم سوخت. مالک زمین خیلی متضرر شد؛ اما کاری از کسی برنمی‌آمد.»
کمی از زمین کشاورزی بالاتر لحاف پاره و کهنه‌ای به چشم می‌خورد. پیرمردی که همراهی‌مان می‌کند به بقایای غذا و زباله‌های آن اطراف اشاره می‌کند و می‌گوید: «هر شب در این محدوده معتادان جاخوش می‌کنند و بعد از مصرف تا صبح را در این محدوده سپری می‌کنند.»


زمین‌های بایر، از قمار تا مصرف
تاکسی در زمین خاکی و پر از سنگ ریزه‌ای می‌پیچد. راننده از دست‌انداز‌ها ابروهایش را در هم می‌کشد و از این موضوع ابراز ناراحتی می‌کند. کوچه‌ای که تاکسی در آن پیچید به نظرم آشنا می‌آید. خاطرم هست دو، سه سال پیش یک روز جمعه برای تهیه گزارش از قماربازی در زمین‌های رهاشده توس به این کوچه آمده بودم. تعقیب و گریز آن روز در ذهنم مجسم شد. دو موتورسوار من و رابط مسجد را تا مسافتی طولانی دنبال کردند. دوباره در همان کوچه بودم؛ اما این بار اوایل هفته و از چیزی که سرم سوت کشید. قمارباز‌ها دوباره در همان زمین خودروهایشان را دور بساط قمار چیده بودند و قمار می‌زدند. انگار از آن روز تا حالا زمان متوقف شده و همه چیز دقیق مانند ۲ سال پیش است. یک طرف قمارباز‌ها مشغول بازی بودند و طرف دیگر معتادان در حال مصرف.
پسری نوجوان زیر درخت، روی تکه موکتی رنگ و رو رفته دراز کشیده بود. مرد جوانی هم در حال زیر و رو کردن کیف کهنه‌اش بود. وقتی عکاس شهرآرا برای کارش از آن‌ها اجازه می‌گیرد پسر نوجوان خودش را عابری معرفی می‌کند که برای دقایقی استراحت در باغ حضور دارد. مرد جوان هم گفته پسر نوجوان را تأیید می‌کند. علی که ۱۷ سال بیشتر ندارد از جایش بلند می‌شود زیر سایه دیوار باغ می‌نشیند و از دور به گفت‌وگوی ما با حمید سی‌وسه ساله گوش می‌دهد. حمید ۴ ماه است آواره کوچه و خیابان شده است. خودش می‌گوید در یکی از روستا‌های چناران زندگی می‌کرد و برای کار به مشهد آمده است. کارگر ساختمان است و با شروع کرونا کاری برای انجام دادن نداشته برای همین به جمع‌آوری ضایعات رو آورده است. او یک دختر ۸ ساله دارد و خرج زن و دخترش را از فروش ضایعات در می‌آورد: «روزی ۱۰ تا ۲۰ هزار تومان از فروش ضایعات پول در می‌آورم. اگر از همین اطراف جمع کنم همین قدر دستم را می‌گیرد؛ اما اگر به داخل شهر بروم ۳۰ تومن هم درآمد دارم. البته اگر شهرداری ضایعاتمان را از ما نگیرد. چند بار تا حالا شهرداری بار کل روزم را از من گرفته است. آن روز حتی نان برای خوردن نداشتم. مصرف روزانه‌ام ۱۰ هزار تومان تریاک است. روزی یک وعده هم غذا می‌خورم. البته غذا که چه عرض کنم یک کره کوچک می‌خرم و با نان می‌خورم. گاهی همین یک لقمه هم گیرم نمی‌آید.»
از حمید درباره نحوه پیدا کردن مواد می‌پرسم، نیشخندی می‌زند و می‌گوید: «همه چیز فراوان است. گاهی حتی ضایعات می‌دهم و مواد می‌گیرم. مشکلی برای پیدا کردن جنس ندارم.»
او دوباره مشغول زیر و رو کردن لوازمش می‌شود. از او می‌پرسم کسی سراغتان هم می‌آید؟ مواد ضدعفونی یا ماسک برای پیشگیری از کرونا دارید؟ می‌خندد و می‌گوید: «ما نانمان را از بین زباله‌ها در می‌آوریم ماسک و مواد ضدعفونی به چه کارمان می‌آید؟»
دوباره مشغول جمع و جور کردن لوازمش می‌شود معلوم نیست به دنبال چه چیزی می‌گردد؛ اما دوباره به طرفمان برمی‌گردد و می‌گوید: «معتاد‌ها نمی‌گیرن!»
وقتی به سمت تاکسی برمی‌گردیم پیرمردی که همراهی‌مان می‌کرد با ناراحتی می‌گوید: «آن نوجوان مدت زیادی است که کارتن‌خواب است و مواد مصرف می‌کند. حمید هم تزریق می‌کند و تریاک برای او جواب نمی‌دهد.»
دلم به حال زن و دختر حمید و برای آینده نوجوانی که از روبه‌رو شدن با واقعیت هم وحشت دارد، می‌سوزد.


خانواده هروئینی
مانتوی سبز رنگی به تن دارد. روسری مشکی‌اش از کهنگی به رنگ قهوه‌ای بیشتر شباهت دارد. زیر سایه دیوار یکی از باغ‌های اطراف نشسته و چرت می‌زند. بالای سرش که می‌ایستم سرش را که بلند می‌کند چشمان زیبایش دلم را می‌لرزاند. سن و سال چندانی ندارد: «۲۹ سال دارم. ۴ سال است از خانه بیرون آمدم دیگر هم برنمی‌گردم.»
زیبا نامش به واقع برازنده‌اش است. صورتش مانند ماه می‌ماند. ابرو‌های پهن مشکی و بینی کشیده‌ای دارد. وقتی از زیبایی‌اش تعریف می‌کنم، سرخ می‌شود و لبخند می‌زند. با همین سن و سال دندان سالمی در دهان ندارد. یکی در میان سیاه و پر از جرم است. می‌پرسم زیبا چطور به اینجا رسید؟ می‌گوید: «از وقتی چشم باز کردم پدر و مادری را دیدم که سر گدایی رفتن دعوا می‌کردند. آن‌ها هرویین مصرف می‌کردند و برای اینکه صدای گریه‌ام را ببرند به من شیره تریاک می‌دادند. کاملا به یاد می‌آورم شیره را توی نعلبکی چای حل می‌کردند و با یک دانه قند شیرینش می‌کردند. وقتی آن را به خوردم می‌دادند سرم سنگین می‌شد و دلم می‌خواست تا شب بخوابم حتی حال بازی کردن با هم سن و سال‌هایم را نداشتم. گاهی مادرم دلش می‌سوخت من را از خواب بیدار می‌کرد و کمی غذا به خوردم می‌داد. بعد دوباره سرم را می‌گذاشتم و می‌خوابیدم. همه محله می‌دانستند زیبا حبی است (مواد را می‌خورد). بزرگ‌تر که شدم برای مصرف کنار مادرم می‌نشستم. آخر تربیت فرزندشان این بود که به من هرویین نمی‌دادند و می‌گفتند برایت زود است. مادرم از خانواده ثروتمندی بود برای اینکه دنبال دزدی یا گدایی نرود دایی‌هایم سهمش را دادند. او هم پولش را در بانک گذاشت و هر روز پول بی‌زبان را دود می‌کرد.»
از زیبا می‌پرسم برای تهیه مواد مشکلی نداشتی؟ می‌گوید: «تا پول بود مشکلی نداشتیم؛ اما بالاخره ارث مادرم هم تمام شد. بعد از آن حتی من را برای گدایی به خیابان می‌فرستادند. با خودشان فکر نمی‌کردند در این شهر بی‌در و پیکر چه بلایی می‌شود سر یک دختر جوان بیاید.»
مدت کوتاهی زندگی به روی زیبا لبخند می‌زند و یکی از پسر‌های اقوام با همین شرایط با او ازدواج می‌کند: «داوود عاشقم بود. از نوجوانی نگاه‌های معنی دارش را حس می‌کردم؛ اما من کجا و عشق کجا. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به خواستگاری‌ام بیاید و مقابل خانواده‌اش بایستد. هر چند خانواده او هم همه معتاد بودند؛ اما شرایطشان از ما بهتر بود. داوود هم مدت کوتاهی مصرف می‌کرد؛ اما ترک کرده بود. وقتی به خواستگاری آمد اولین شرطش ترک کردنم بود. به خاطر حرف‌های قشنگ داوود و علاقه‌اش ظرف یک هفته ترک کردم. با اینکه کسل بودم، اما حرف‌های داوود آرامم می‌کرد. عقد کردیم و بعد از ۶ ماه با اندک لوازمی که خانواده مادرم به عنوان جهیزیه دادند سر زندگی‌ام رفتم. داوود تا آن وقت سربازی نرفته بود. وقتی به خدمت سربازی رفت من ۶ ماهه باردار بودم. داوود سر مرز خدمت می‌کرد. یکی دو بار به مرخصی آمد، اما بار سوم رفت و دیگر برنگشت. هیچ وقت برنگشت. اشرار او را کشتند و من با بچه‌ای توی شکم تنهای تنها ماندم. جای خالی داوود باعث شد دوباره به سمت مواد کشیده شوم. پسرم که به دنیا آمد خانواده همسرم بچه را از من گرفتند، البته اگر با من زندگی می‌کرد یکی می‌شد مثل خودم. من دوباره به خانه پدری و روز‌های گدایی برگشتم.»
بغض نمی‌گذارد حرفش را ادامه بدهد با آستین مانتویش که معلوم نیست از کی شسته نشده است اشک‌هایش را پاک می‌کند: «فقط یکی دو بار او را در مراسم ختم یکی از اقوام همسرم دیدم، چون فامیل هستیم در مراسم‌های هم شرکت می‌کنیم. پسرم اصلا من را نمی‌شناخت. با بچه‌های دیگر بازی می‌کرد و من را که دید حتی به طرفم هم نیامد. با اینکه من را به او معرفی کردند؛ اما باز هم به طرفم نیامد.»
از او می‌پرسم چرا به خانه پدرت برنمی‌گردی اینجا چه کار می‌کنی؟ می‌گوید: «اینجا ضایعات جمع می‌کنم فقط باید مواد و شکم خودم را تأمین کنم در خانه پدرم باید جور آن‌ها را هم می‌کشیدم. وقتی برای گدایی می‌رفتم پیشنهاد‌های بدی می‌شنیدم که خیلی اذیتم می‌کرد. یک شب وقتی مرد میانسالی دنبالم افتاد و در تاریکی و خلوتی خیابان اذیتم کرد دیگر به خانه برنگشتم دیگر هم برنمی‌گردم.»


علی مانده و حوضش
ابوالقاسم نودهی، فرمانده پایگاه بسیج شهید عبدی در توس ۸۱ یا همان مشهدقلی است. او درباره اقدامات این پایگاه می‌گوید: «از زمان شیوع کرونا تا حالا در گرم‌خانه‌ها به روی معتادان بسته شده با این توجیه که حضور معتادان کنار هم باعث شیوع کروناست این در حالی است که در محدوده توس ۷۵ تا ۹۵ حدود ۵۲ هزار نفر زندگی می‌کنند.»
نودهی ادامه می‌دهد: «معتادان در کوچه و خیابان در رفت و آمدند و احتمال اینکه مردم را آلوده کنند به مراتب بیشتر از این است که کنار هم بودنشان خطرساز باشد. از وقتی معتادان به حال خود رها شده‌اند سرقت در محدوده توس بیشتر شده است. این افراد پول موادشان را از فروش پلاستیک و مواد بازیافتی تهیه می‌کنند. به همین دلیل به هم ریختن زباله و جست‌وجو برای مواد بازیافتی در این محدوده خیلی بیشتر شده است.»
وی در ادامه می‌گوید: «وقتی هوا سرد بود به کمک خیران بین معتادان غذای گرم توزیع می‌کردیم همچنین ۱۵۰ پتو از خیران محله گرفتیم و به این افراد دادیم. یک توپ پلاستیک هم برش زدیم و برایشان بردیم و روی آلونک‌هایشان انداختیم تا باد و باران کمتر اذیتشان کند.»
فرمانده پایگاه بسیج شهید عبدی با اشاره به حضور مسئولان زیادی در توس برای پیگیری حضور معتادان می‌گوید: «طی این ۴ ماه که کرونا شایع شده و معتادان در توس حضورشان پررنگ شده است شهردار مشهد، مدیر کل زیارت استانداری و چند مسئول دیگر آمدند و شرایط را دیدند و رفتند و باز ما ماندیم و معتادان کارتن‌خواب.»
با پیگیری‌های زیادی که این پایگاه و مردم محله انجام دادند نیروی انتظامی به توس آمده و ۲۵ کارتن خواب را به کمپ برده و هنوز هم نیامده‌اند؛ اما به گفته نودهی عده‌ای جدید جایگزین قبلی‌ها شده‌اند. او خواهان نظارت مستمر پلیس در این زمینه است و می‌گوید بالاخره یک روز برای همیشه باید مشهدقلی و توس از حضور معتادان خالی شود.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->