به گزارش شهرآرانیوز؛ داستان از پنج سالگی قهرمان شروع میشود، در فضایی میان حقایق و خرافات. هرکس به کودک خرافهای گفته و این باعث شکلگیری سوالهای بیشتر در ذهن قهرمان داستان میشود.
داستان با جملات کوتاه نوشته شده است و این حس را به خواننده منتقل میکند که در محلهای که قهرمان زندگی میکند، حوادث سریع و پشتسر هم رخ میدهند یا اینکه خاطراتی منقطع هستند که از دورههای مختلف زندگی بیان میشوند.
از ابتدای داستان، نویسنده به سرعت شخصیتها را معرفی میکند. خواننده بعد از چند اتفاق از دوران کودکی قهرمان به سالهای سربازی پرت میشود، گاهی به کودکی باز میگردد. شخصیتهای داستان تحت تاثیر خرافات و متوهم هستند یا اینکه دچار مشکلات روانی شدند. داستان از زبان شخصیتهای مختلف روایت میشود، گاهی راوی همانی است که با قهرمان صحبت میکند و گاهی قهرمان روایت را به تصویر میکشد.
در میان خرافات، زندگی روزمره، کودکی و مسائل روانی شخصیتهای داستان، حقایقی از جنگ و جبهه بیان میشود. صمیمیتی که نویسنده با بیان مسائل روزمره در ذهن مخاطب ساخته، درک حقایق جنگ را برای او ساده و دردناکتر میکند.
کاغذ کتاب تحریر و با گوشههای گرد بُرش خورده است، اما صحافی کتاب محکم نیست و به سرعت برگبرگ و همچنین سلفون روی جلد از مقوای آن جدا میشود.
سالن ساکت بود. هیچ بچهای هیچ سوالی نداشت. ناظم ریشو مثل تمام ناظمها که افراد برگزیدهای در جمع دارند رو به کسی کرد و به آرامی اشاره کرد که بلند شود و سوال بپرسد. پسر سرتراشیده بلند شد و اجازه خواست. معلوم بود پسر خلاقی است چون سوال را در ذهنش ساخت و تحویل داد: سختترین کار توی جنگ چی بود؟
حمید زمزمه کرد: سختترین کار؟
بعد یکباره بعض کرد و اشک از چشمهایش جاری شد. به آرامی گفت: ببخشید یه لحظه...
اما گریه مجالش نداد. چفیهاش را روی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. برایش آب آوردند و آب نوشید و سعی کرد به خودش مسلط شود. بالاخره گفت: کار خیلی خیلی سختی بود که هیچ کدوم از ما نمیخواستیم انجامش بدیم. ما براش قرعه میکشیدیم و خداخدا میکردیم که قرعه به اسم ما نیفته. اون واقعا سختترین کار بود. از تخریب سختتر و از اسارت بدتر. باید میرفتیم، در میزدیم و خبر شهادت رفیقمون رو به خانوادهش میدادیم. اگه مادرش میاومد دم در که دیگه فاجعه بود...
اواخر تابستان سال ۶۱ همان سالی که من مهرماهش به کلاس اول رفتم، یک روز صبح حدود ساعت ۱۱ مردی بالباس نظامی با دری باز، انتهای کوچهای بن بست مواجه شد. پلاک ۶. مرد آرام باانگشتر به در کوبید و زنی با چارقد سبز نمایان شد. این دو نفر چه به هم گفتند ما فقط میتوانیم حدس بزنیم اما زن چارقد به سر به طرف دستشویی رفت. دستشویی آن قدر بزرگ بود که آبگرمکن را آنجا میگذاشتند و دور و بر آبگرمکن همیشه چند پیت نفت، پر یا خالی منتظر ایستاده بودند. زن یکی از پیتها را انتخاب کرد که تا نیمه پر بود. پیت را بالا برد و نفت را روی از شانهها به پایین، روی خودش سرازیر کرد. بعد فکر غریبی کرد. آیا باید نفت را روی صورتش هم میپاشید؟ حتما باید میپاشید، اما نپاشید. بیرون آمد. حالا نیاز به کبریت داشت. همیشه کبریتی کنار اجاق گاز برای پخت و پز آماده به اشتعال بود. اجاق گاز در حیاط، زیر پلهها بود. شابجی کبریت را نمییافت...
شابجی خبر شهادت عباس را که شنید کاری کرد که با هیچ کدام از فکرها و حرفهایش همخوان نبود. از او که مرجع درمان دردها بود، انتظار نمیرفت چنین تن به ناامیدی بدهد، اما عباس پاشنهی آشیلش بود. میگفتند عباس رضایتنامهی رفتن به جبهه را به آقا داده و آقا امضا کرده اما عباس دلش نیامده بی خداحافظی از مادرش برود. شابجی گریه کرده بود و از عباس خواسته بود چند روزی صبر کند. عباس مانده بود و شابجی رضایت نامه را جسته بود و پاره کرده بود. (صفحه ۸۲ و۸۳)
رمان «شابجی» نوشته مهدی طهوری در قطع رقعی، جلد شومیز، کاغذ تحریر، با ۱۳۸ صفحه، با شمارگان ۵۰۰ نسخه، در سال ۱۴۰۲ توسط نشر دریچه نو منتشر شد.
منبع: ایرنا