از نجف تا کربلا، راه زیاد نیست؛ اما مسیر، طولانیست. نه بهخاطر کیلومترها فاصله که بهخاطر دلهایی که هر کدام، باری از دعا و نذر و دلتنگی بر دوش دارند.
سیل جمعیت، بیوقفه در حرکت است؛ زن، مرد، کودک، پیر، جوان، جانباز، کارگر، دانشجو، پزشک، طلبه... در این مسیر، همه یک نام دارند: زائر. زائری که آمده تا با پای پیاده دلش را به ضریح برساند. آمده تا در هر قدم، حاجتی را زمزمه کند، یادی از اموات کند، برای شفای عزیزی دعا کند یا تنها، از ته دل بگوید: «یابنالحسن، العجل!»
در دل این کاروان عظیم، پرچمهای ایران کم نیستند. بر سردر موکبها، کنار تصاویر شهدای مدافع حرم، کنار عکس حاج قاسم، سردار سلامی، شهید حججی، همدانی، کنار آنهمه مهربانی عراقیها، ایران هم دیده میشود.
عراقیهایی که حالا، بعد از جنگ ۱۲ روزهی اخیر، با نگاهی متفاوت به ایرانیها خوشآمد میگویند. احترامشان بیشتر شده، نگاهشان گرمتر و رابطهشان صمیمیتر. دیگر نهفقط از سر تعارف، که با اعتماد، میگویند: «اهلاً و سهلاً یا زوّار ایران».
موکبها، در این مسیر نه در دارند، نه دعوتنامه، اما برایت جا باز میکنند. با چای داغ، خرمای شیرین، دستمال، بادبزن دستی، کفش نو، ماساژ پا و دعایی از ته دل: «الله یسهل طریقکم». اینجا، هرکس به اندازه وسعش خادمالزوارالحسین است.
در این راه، کسی تنها نیست. لهجهها متفاوت و زبان مشترک است: زبان اشک. زبان بغض. زبان شوق رسیدن به کربلا.
اینجا، زندگی معنا میگیرد. معنایی که شاید در شلوغیهای روزمرهمان گم شده باشد. اربعین، فقط یک مناسک نیست؛ مدرسهایست برای فراموشکردن خود و یادآوری دیگری. مدرسهای که باید با پا گذراند، با دل فهمید، و با اشک تمامش کرد.