راز ماندگاری حال خوش عبادت راهکارهای عملی افزایش حضور قلب در نماز | چگونه در نماز حضور قلب داشته باشیم؟ از فلکه آب تا «الرمادیه ۲» | ناگفته‌های مترجم مشهدی صلیب سرخ در اردوگاه اسرای ایرانی آغاز فعالیت حوزه علمیه خراسان رضوی در دهه پایانی ماه صفر ۱۴۰۴ مشهد؛ میزبان همایش «هوش مصنوعی و اعتاب مقدسه» برپایی بزرگ‌ترین موکب آستان قدس رضوی برای خدمت به زائران امام رضا (ع) در دهه پایانی ماه صفر ۱۴۰۴ اجرای برنامه فرهنگی در میدان شهدا و چهارراه دانش مشهد در دهه آخر صفر ۱۴۰۴ تاریخ شهادت امام حسن مجتبی (ع) هفتم یا ۲۸ ماه صفر است؟ ناگفته‌هایی از تشکیل نخستین اردوگاه اسرای ایرانی مدیر عامل موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس: به حوزه آزادگان آنگونه که باید پرداخته نشده است آزادگان؛ درس‌رفتاری برای روز‌های سخت ایران زیارت مجازی ویژه شیعیان جهان در دهه پایانی ماه صفر مددجویان آسایشگاه شهید فیاض‌بخش مشهد میهمان آستان مقدس امام رضا(ع) شدند بازگشت ۸۰ درصدی زائران اربعین خراسان رضوی | ۲۸۳ هزار نفر در سماح ثبت‌نام کردند شمار آزادگان خراسان رضوی بیش از ۳ هزار نفر است | حضور یک بانو میان آزادگان جهاد در جهنم اسارت | پای صحبت آزادگانی که از عقاید خود کوتاه نیامدند کتیبه‌های جدید در حرم مطهر امام رضا(ع) به مناسبت دهه آخر صفر نصب شد روایاتی از کابوس‌هایی که آزادگان هر شب می‌بینند شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی: آزادگان تاریخ مقاومت را بازنویسی کردند میزبانی موکب کفشداران حرم رضوی از زائران پیاده دهه آخر صفر در منطقه مُلک‌آباد مشهد
سرخط خبرها

جهاد در جهنم اسارت | پای صحبت آزادگانی که از عقاید خود کوتاه نیامدند

  • کد خبر: ۳۵۲۲۱۵
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۵
جهاد در جهنم اسارت | پای صحبت آزادگانی که از عقاید خود کوتاه نیامدند
دفاع مقدس، روایت‌های عجیب وغریب و باورنکردنی زیادی دارد که هر اندازه نقل شود، باز گوشه‌های بکری از آن می‌ماند که وقت شنیدنش، آدم منقلب می‌شود.

به گزارش شهرآرانیوز؛ جنگی که با هجوم سراسری عراق به مرز‌های زمینی و هوایی کشورمان در پایان تابستان ۱۳۵۹ شروع شد و تا میانه‌های تابستان ۱۳۶۷ ادامه پیدا کرد، مجموعه‌ای عظیم، کلان و پیچیده از روایت‌های خرد و کلان است در وسعت یک سرزمین، از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب. دفاع مقدس، روایت‌های عجیب وغریب و باورنکردنی زیادی دارد که هر اندازه نقل شود، باز گوشه‌های بکری از آن می‌ماند که وقت شنیدنش، آدم منقلب می‌شود.

رزمندگانی که از پشت میز مدرسه بلند شده و آمده بودند خط مقدم و هنوز پشت لبشان سبز نشده بود که در تیررس لحظه به لحظه توپ و خمپاره، سینه سپر کردند. رزمندگانی که شیمیایی شده بودند، با دهان‌هایی کف کرده و رعشه به جان، به دست دشمن افتادند و صد‌ها رزمنده دیگر. یک فهرست بلندبالا از شماره همین آدم‌ها مقابل من است. یک به یک زنگ می‌زنم. تلفن غالب آن‌ها دردسترس نیست. رفته‌اند عراق. حکما پیاده روی اربعین، حب دیگری برایشان دارد. 

این را زمانی می‌فهمم که سه نفر به نمایندگی از آن‌ها مقابلم نشسته‌اند. هرکدام که شروع به حرف زدن می‌کنند، اشک تا پشت پلک هایشان بالا می‌آید. صدایشان ارتعاش برمی دارد و‌ می‌لرزد وقتی صحبت از حب حسین (ع) می‌شود. میهمان داریم. بگذارید قصه را ساده تعریف کنم. آن‌ها بازمانده از روز‌های اسارت‌اند. تازیانه، شلاق و سلول‌های انفرادی دشمن را به چشم دیده‌اند، اما دنیای ناچیز را با آخرت پرسود، سودا کردند.   

رمضان الهی، آهسته حرف می‌زند. صدایش بلند نمی‌شود و سرهنگ محمد یزدی پناه بین هرچند کلمه حرفی که‌ می‌زند، مکث می‌کند تا بتواند ادامه دهد و چشم‌های خیس شده اش را پایین می‌اندازد. مجید نظری مانده است روایتگر کدام روز‌های پرسلوک باشد که حقش را ادا کرده باشد.

دغدغه انتقال درست مفاهیم جنگ را در کلاس‌های درس هم دارد. نمی‌خواهد چیزی از آن روز‌ها کم بگذارد. بچه‌های امروز باید قهرمان‌های گمنام و بی نام را بشناسند و بدانند دربرابر تانک و توپ و خمپاره دشمن، آن‌ها را فقط معرفت به حق، نجات داد.

جهاد در جهنم اسارت

روایت سال‌های «رمضان»

مجید نظری، استاد دانشگاه آزاد اسلامی است. دکتری تاریخ و تمدن ملل اسلامی را به پشتوانه تلاش بعد از سال‌های اسارتش دارد. مؤلف شش جلد کتاب درباره موضوعات مختلف است که برخی‌ها به حوزه فرهنگ ایثار و مقاومت برمی گردد. خوش مشرب و صمیمی است. انگار که دارد شیرین‌ترین روز‌های زندگی اش را رومی کند.

برای ساعتی برمی گردد به دهه ۶۰ و ما را هم با خود همراه می‌کند. شیرینی و حلاوت مرور خاطرات آن سال‌ها لبش را به لبخند باز‌ می‌کند: «یک بچه محصل دبیرستانی بودم. رشته ریاضی وفیزیک می‌خواندم. البته به دروس حوزه هم خیلی علاقه داشتم و‌ نمی‌توانستم از آن چشم بپوشم. هم زمان هر دو را کنار هم ادامه دادم.

اگر وقتی پیدا می‌شد، دوره امدادگری می‌دیدم. خلاصه کنم؛ آماده رفتن به جبهه بودم. تابستان بود و پدرم در مأموریت. بهترین فرصت برای دست کاری شناسنامه و گریز به منطقه بود؛ کاری که هم سن وسال‌های من زیاد انجام می‌دادند. من نوجوانی هفده ساله بودم. وقتی رسیدم منطقه، عملیات خیبر تازه تمام شده بود.

عملیات عاشورا پیش رو بود و گفتند عملیات ایذایی است برای فریب دشمن. تصورش را‌ نمی‌کردم آن قدر جدی شود که به وقت برگشت به عقب، گیر بیفتیم و اسیر شوم. البته من می‌توانستم برگردم، اما چند نفر از بچه‌ها مجروح شده بودند. من امدادگری را بلد بودم و وظیفه دانستم بایستم. این ایستادن به قیمت سپری شدن هفت سال از عمرم در اردوگاه موصل، تمام شد. بیست وهفتم مهر سال ۱۳۶۳ این اتفاق افتاد.

البته زندگی کسانی که مسیر جهاد و رزمندگی را انتخاب کرده بودند، از چهار حالت خارج نبود: یا برمی گشتند به زندگی معمولی و روزمره، یا شهید می‌شدند، یا مجروح یا اسیر.

اسارت در جنگ، تلخ‌ترین سرنوشتی بود که‌ می‌توانست قسمت یک مبارز شود. اما این نکته را هم اعتراف کنم که خدا به اندازه مصیبت و رنجی که به انسان می‌دهد، طاقت و صبر بندگانش را زیاد می‌کند. صبر هدیه ارزشمندی است که در لحظه به لحظه تمام این سال‌ها به ما توان زنده ماندن می‌داد.   ما دوران اسارت را به سال‌های رمضان می‌شناسیم، آن هم به این خاطر که همیشه روزه بودیم. انگار عراقی‌ها می‌خواستند ما را فقط به عنوان موجود زنده نگه دارند و در تأمین نیاز‌هایی که داشتیم، آن قدر قطره چکانی عمل می‌کردند که فقط زنده بمانیم.

قدرت بدنی ما روزبه روز تحلیل می‌رفت، اما سعی کردیم رفته رفته به عالم سخت و محدود اسارت خوبگیریم. این موضوع، شرایط را برای تهذیب نفس آماده می‌کرد. همه تلاش و همتمان بر این بود دنیایی را که دشمن ساخته بود، با اوضاعی که بر وفق مرادمان نمی‌چرخید، نادیده بگیریم و دینمان را حفظ کنیم. مهم‌ترین رسالتمان همین بود.

حتی در روز‌های گرم و بلند تابستان با حداقل غذایی که به ما می‌دادند، خواندن قرآن، نماز و روزه مان قطع نمی‌شد. دیگر متقاعد شده بودند پایبندی ما به دین خیلی بیشتر از آن است که بتوانند با زر و زیور دنیایی فریبمان بدهند.

اگر باور‌های اعتقادی مان نبود، حتما یک جایی کم می‌آوردیم. این‌ها که‌ می‌گویم، حرف نیست، واقعیت است. خاطرم هست یکی از بچه‌ها را برای شکنجه برده بودند. معمولا نیرو‌های بعثی اسرا را برای شلاق زدن، از سقف آویزان می‌کردند. او تمام مدتی که تازیانه می‌خورد، ذکر می‌گفت. جالب‌تر اینکه بعدش می‌خندید و‌ می‌گفت: «مشکلی نیست، زکات گناهانمان است.»

به وقت بیماری بازهم خودمان به داد خودمان می‌رسیدیم. لباس‌های همدیگر را‌ می‌شستیم و از همان امکانات کم و محدودی که داشتیم، به نفع رفیقمان می‌گذشتیم و چه حلاوتی داشت این باهم بودن و کنارهم بودن.

اصلا اردوگاه یک اقلیم بزرگ و متفاوت بود از حضور افراد با شغل‌ها و پیشه‌های مختلف؛ کشاورز، طبیب، ورزشکار، هنرمند و هرکه هرچه در چنته داشت، رومی کرد. بچه‌ها ولع عجیبی به دانستن داشتند؛ آن قدر که برای اجرای همه برنامه‌ها وقت کم می‌آوردیم. یادم نمی‌آید اصلا وقت فراغتی داشته باشیم.

افراد حاضر در اردوگاه براساس سطح تحصیلات تقسیم بندی شده بودند. دوره ابتدایی، راهنمایی و... برایشان برگزار کردیم. حتی دوره‌های نهضت سوادآموزی هم داشتیم. آموزش ادبیات عرب و دروس حوزه هم کنارش بود. می‌دانستیم که بچه‌ها توی این شرایط احتیاج به تفریح و تفنن دارند. به همین خاطر ورزش هم قاتی برنامه‌ها شد. حالا نوبت هنرنمایی ورزشکاران ما بود. بین اسرا کسانی بودند که کمربند مشکی داشتند. کار را شروع کردند. یکی تکواندو دوست داشت، یکی جودو و.... کار‌ها برای تمرین ورزشی، تقسیم شده بود. نگهبان همیشه مراقب داخل بود. هرچه بیشتر کتک می‌خوردیم، انگار روحمان برای یاد گرفتن هنر تشنه‌تر می‌شد.

خیلی‌ها ذوق خوشنویسی داشتند و‌ می‌خواستند هر جور شده، این هنر را یاد بگیرند. امکانات نبود، اما ایمان آورده بودیم جایی که امکانات نباشد، خلاقیت شکوفا می‌شود. هیچ چیز مانع انجام کار نبود.

جوهر خودکار مشکی را با ترکیب مواد دوده لوله آب گرمکن به داخل لوله خالی خودکاری که پیدا کرده بودیم، می‌ریختیم. برای تهیه جوهر خطاطی هم از ترکیب آب با پودر کپسول تتراسایکلین که برای عفونت تجویز می‌شد، جوهر درست می‌کردیم.  در اسارت هیچ چیز بیرون انداخته نمی‌شد و هر چیزی می‌توانست به یک کاری بیاید. به همین خاطر سطل‌های زباله اردوگاه ها، ماه‌ها طول می‌کشید تا پر شود.   برای درست کردن کاغذ با برش دادن ورق‌های کارتن، آن‌ها را در آب می‌گذاشتیم و تفکیک و استفاده می‌کردیم. اصلا هر چیز کوچک و بی ارزش می‌توانست بزرگ و پرجاذبه باشد. کار فرهنگی، تعطیل بردار نبود.

اسرایی که شم سیاسی داشتند، اخبار را از لابه لای موضوعات متفاوت بیرون می‌کشیدند و به تحریر درمی آوردند. استقبال برای یادگرفتن زبان عربی زیاد بود. یادگرفتن این زبان و دروس حوزه، ایستادگی در مقابل مشکلات و دل کندن از دنیا را یاد می‌داد. همین قدر بگویم که قرآن، لب طاقچه نمی‌ماند و دست به دست بین بچه‌ها می‌چرخید.  

حرف را کوتاه کنم؛ در دنیای یک اسیر، چه خبری می‌توانست خوش‌تر از خبر آزادی اش باشد، اما چرا ما با شنیدن خبر آزادی خوشحال نبودیم؟ به نظرم ریشه‌های این حس را در جایی دیگر باید جست‌و‌جو می‌کردیم، بین خودمان و خدا. تقریبا حالا برای همه ما خدا پیوند نزدیکی داشت. مهم‌ترین وسیله این رابطه، اسارت و رنج هایش بود».

جهاد در جهنم اسارت

هیچ کس از زنده بودن ما خبر نداشت

محمدرضا یزدی پناه، سرهنگ بازنشسته ارتش، روایتگر دیگر ماجراست. او دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی در منطقه مرزی ربوط اسیر می‌شود و این دوره ۱۰سال زمان می‌برد؛ شهریور ۱۳۵۹ تا شهریور ۱۳۶۹. یزدی پناه یکی از فرماندهان گردان۱۰۵ پیاده مکانیزه تیپ۲ لشکر۹۲ زرهی اهواز بوده است.

دوران اسارت او در زندان العماره استخبارات، سازمان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق، ابوغریب و الرشید و العماره می‌گذرد و تا روزی که آزاد می‌شود، صلیب سرخ، او و حتی ۵۸نفر از افسران ارتش و خلبانان و فرماندهان نیروی هوایی، دریایی و زمینی را که همراه او در اسارت بودند، ندیده بود و از ابتدای اسارت تا هنگام آزادی، نام این چند نفر مخفی می‌ماند: «هیچ کس از زنده بودن ما خبر نداشت و ما هم متقابلا از دنیای بیرون از زندان بی خبر بودیم» او اصرار دارد از عبارت زندان به جای اردوگاه استفاده کند:

«در زندان الرشید تصمیم گرفتیم هرطور شده، از دنیای بیرون خبری به دست بیاوریم. در زندانی که بودیم، موقع هواخوری همیشه دو مأمور مسلح بالای پشت بام نگهبانی می‌دادند. یکی از آن‌ها عادت داشت موقع پست دادن، رادیوی کوچک خود را روشن کند و لبه پشت بام بگذارد. مدت هواخوری حداکثر یک ساعت در روز و بعضی وقت‌ها هر دو روز بود. بالاخره یک روز در چند لحظه، همه شرایطی که‌ می‌خواستیم، فراهم شد. نگهبان چرت می‌زد. قبل از اینکه بتوانیم رادیوی ایران را بگیریم، باتری اش تمام شد.

نداشتن باتری مثل قبل، بی خبرمان کرده بود. باید هر طور بود، کاری می‌کردیم. با مفتول‌های مسی سیم‌های برق، توانستیم برق ۲۲۰ولت را به سه ولت تبدیل کنیم ولی، چون متناوب بود، نمی‌توانستیم بدون آداپتور آن را برای رادیوجیبی استفاده کنیم. یکی از خلبان‌ها به اسم سهیلی، جایی خوانده بود که مواد غذایی وقتی حالت اسیدی پیدا می‌کنند، می‌شود از آن‌ها برق گرفت. پاکت‌های سیگار را خیساندیم و با جدا کردن زرورق ها، صد برگ آن را روی هم گذاشتیم تا یک قطب دیگر درست کنیم. 

بعد توی یک سطل زباله، مقداری مواد غذایی ریختیم و چند روز دور از چشم نگهبان‌ها نگه داشتیم تا اسیدی شود. قطب‌های آماده شده را توی سطل گذاشتیم و حالا یک باتری‌تر برای روشن کردن رادیو داشتیم. شب در سلول‌ها را‌ می‌بستیم و با گذاشتن نگهبان در سکوت کامل، هرچه می‌توانستیم، خبر و برنامه‌های دیگر گوش می‌دادیم. این موفقیت باارزش نتیجه همکاری جمعی و همدلی مان بود.

دوسال ونیم زندان ابوغریب بودیم؛ سخت‌ترین روز‌های اسارت. ما اصلا نمی‌توانستیم مکاتبه کنیم. کتک می‌زدند و آب نمی‌دادند و غذا را دریغ می‌کردند؛ دونفر دونفر در یک سلول بودیم و حس می‌کردیم فقط باید معجزه‌ای اتفاق بیفتد.

با وجود بگیروببند‌های سخت عراقی ها، رادیومان را حفظ کرده بودیم؛ چون تنها دریچه بزرگ ما به سمت ایران بود. خبر‌ها می‌گفت جنگ شدت گرفته است و عراق دربرابر نیرو‌های جمهوری اسلامی پشت سرهم شکست می‌خورد. صدام برای جبران این ناکامی ها، شهر‌های ایران، مخصوصا تهران را موشک باران کرد.

چنین کاری باعث شد ایران دست به مقابله به مثل بزند و منطقه نظامی الرشید که اسارتگاه ما درست در مرکز آن بود، با موشک‌های خودی هدف قرار بگیرد. بعضی از این موشک‌ها به قدری نزدیکمان فرود می‌آمد که گاهی از داخل روزنه‌های زندان، آتش وارد می‌شد. با اینکه صدای ریختن آوار‌ها وحشتناک بود، ما خوشحالی می‌کردیم و با صدای بلند، تکبیر می‌گفتیم.

در تمام این سال‌ها هر وقت از عراقی‌ها می‌پرسیدیم کی به ایران می‌رویم، می‌گفتند: «باچر.» یعنی فردا. عراقی‌ها وقتی نخواهند برای کسی کاری انجام دهند، این کلمه را به کار می‌برند و این حرف برای ما معنی خوبی نداشت. برای ما به معنی فردای قیامت بود، نه فردای واقعی. اما خدا بخواهد، فردای واقعی هم خواهد آمد».

درسی برای نسل امروز

رمضان الهی، بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است و سال ۱۳۶۲ در منطقه خیبر اسیر شده است. حرف‌های او شباهت زیادی به گفته‌های دیگر اسرای آزادشده دارد: «هیچ چیز در دنیا بدتر از اسارت نیست و با تحمل فضایی که حتی دستشویی رفتنت هم به خواست دشمن است، کم کم تبدیل به موجودی می‌شوی که هیچ اراده‌ای از خودت نداری. در آن سال‌ها و روز‌ها فقط معنویات بود که به کالبد ما روح می‌دمید و همین که در اوج ناامیدی و سختی حس می‌کردیم کسی هست که صدای ما را‌ می‌شنود، سبک می‌شدیم و احساس قدرت می‌کردیم.

در دنیایی که عراقی‌ها برایمان درست کرده بودند، چیز‌هایی وجود داشت که تا پای جان می‌ایستادیم ولی حاضر نبودیم آن‌ها را کنار بگذاریم؛ نماز و دعا برای ما تنها سلاح مؤثر درمقابل تنهایی و اضطراب و برای رهاشدن از رنج و اسارت بود.   ‌

می‌دانستیم که ممکن است برخی‌ها طاقتشان طاق شود و پای این همه شکنجه کم بیاورند. نباید این اتفاق می‌افتاد. همان مقدار پول ناچیزی که داشتیم، روی هم می‌گذاشتیم و برایشان چیزی می‌خریدیم.    خواندن نمازجماعت، برگزاری کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه و دعا‌های دسته جمعی با آن همه سخت گیری، قطع نمی‌شد و این‌ها اصول پایداری ما را در اسارت شکل می‌داد.   اگر دشمن می‌توانست این‌ها را از ما بگیرد، کارمان تمام بود. پیروز بودیم. می‌دانستیم که پیروز این میدان ما هستیم؛ چون ازجان گذشته عمل می‌کردیم.   ‌

می‌خواهم این نکته را بگویم اسیری که ماه‌ها چیزی نخورده و پشتِ به اصطلاح صبحانه و ناهار، یک وعده کتک انتظارش را‌ می‌کشد، اسیری که سال‌های سال جز پنجره‌های بسته چیزی ندیده، اسیری که به بوی نای و ادرار و... عادت کرده است، اسیری که نای راه رفتن ندارد، سیلی توی گوشش می‌خوابانند و... به دنبال هر بهانه‌ای است که از این شرایط نجات پیدا کند؛ جسممان بریده بود، اما روحمان پایداری می‌کرد. این‌ها همه برای نسل امروز ما درس است».

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->