به گزارش شهرآرانیوز؛ از زمین و زمان آتش میبارد. هنوز عراق رسما اعلام جنگ نکردهاست، اما خمپارههایش، پاسگاههای مرزی ایران را کوبیدهاند. ظهر داغ ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ است. تانکهای بعثی، پشت مرزهای کشور قطار شدهاند و منتظر اعلام رسمی جنگاند. به چندین خلبان اف-۵ دستور داده میشود تا برای خاموش کردن دهانههای آتش، برخیزند.
حسین لشگری چند ساعت بعد توی کابین تنگ جنگنده است و تلاش میکند تا عوامل خرابکاری را شناسایی کند. از زمین برمیخیزد و نقطههای سیاه روی خاک عراق را پیدا میکند. بعد مهمات را بر سرشان آوار میکند و ردی از آتش روی ستون دشمن میکشد. در دور بعدی پرواز، کمکم ضدهواییهای عراق، فعال میشوند. سوت موشکها، آسمان را میشکافد.
حسین تلاش میکند تا از هجوم موشکها جان سالم به در ببرد، اما تکانههای شدید جنگنده، حرکتش را مختل میکند. صدای هشدار توی کابین، ثانیهای قطع نمیشود. خبری از نیروی کمکی نیست. هواپیما به خود میپیچد و با سرعت به زمین نزدیک میشود. او میداند که اگر جنگنده را ترک نکند، مرگش قطعی است.
انگشتهای لرزانش را دورتادور اهرم پرتاب صندلی نگه میدارد، چشمهایش را برای لحظاتی میبندد و زیر لب چیزی میخواند. چند ثانیه بعد، او میان زمین و آسمان معلق است. چتر باز شدهاست. کمکم صدای موتور جنگنده آتش گرفته، دور و دورتر میشود. تنها چیزی که میشنود، صدای بیوقفه و شدید باد است. انگار که جهان از حرکت ایستاده باشد. وقتی روی خاک سوزان عراق میافتد، بهزحمت چشمهایش را باز میکند. از درد به خود میپیچد و چیزی جز برهوت نمیبیند. چند دقیقه بعد سربازهای عراقی به او میرسند و سرمای نوک اسلحه روی شقیقهاش را احساس میکند.
دوباره بهسختی چشمهایش را باز میکند و اینبار سربازانی را میبیند که به زبان دیگری حرف میزنند. او را کشانکشان، با دستان و چشمان بسته پشت جیپ خاکیرنگ میاندازند. وقتی از مرز ایران دور و دورتر میشود، قلبش در سینه آرام و قرار ندارد. صدای رادیو بعثیها را میشنود که از «حَمَلات جوّیة…» میگوید. چند روز بعد، جنگ رسما آغاز میشود و حسین، نخستین اسیر ایرانی است که بازجوها فقط یک جمله از او میخواهند.
همین یک جمله میتواند همهچیز را به نفع عراق تمام کند و صدام را نه یک جانی، بلکه فرماندهای دلسوز نشان دهد که از عراقیها در برابر تجاوز ایرانیان محافظت میکند. بااینحال حسین «نه» میگوید و سرنوشت او و جنگ، برای همیشه عوض میشود.
وقتی جنگ در ۳۱ شهریور۱۳۵۹ شعله میکشد، عقابهای نیروی هوایی، با ناوگانی که تازه از توفان انقلاب بیرون آمدهاند، امنیت ایران را تأمین میکنند. آنها با هدف قراردادن باندها، پالایشگاهها و انبارهای مهمات دشمن، دست بالا را برای ایران نگه میدارند. پس از نخستین حمله بعثیها به خاک کشور، پرندههای انتقام به هوا برمیخیزند و با دهها جنگنده بمبافکن از یازده پایگاه، زیر ساخت نظامی عراق را درهم میکوبند و عملیاتی را ترتیب میدهند که برتری هوایی نسبی ایران را در روزهای نخست جنگ حفظ میکند و پیشروی زمینی نیروهای دشمن را کندتر میکند.
پشت این عملیاتهای گسترده، جوانهایی، چون حسیناند که با رادیوهای خاموش، شبهای بدون چراغ را سرمیکنند و گاه طعم سقوط و اسارت را میچشند. سالهاست که کسی از آن جوان بیستوهشتساله خبر ندارد. هیچکس نمیداند حسین زندهاست یا نه. او هجدهسال در سیاهی سلولها و سالنهای بینام، تنها میماند و ۱۰ سال از این سالهای طولانی را یکه و تنها در انفرادی میگذراند. اگر حسین، زیر فشار بازجویی بعثیها، تجاوز به خاک همسایه را به ایران نسبت میداد، نیازی به سالها زجر و شکنجه نبود.
او هشت سال بعد را دور از چشم صلیب سرخ و در اردوگاهی مخفی، به همراه شصت اسیر ایرانی دیگر میگذراند تا بالاخره پس از هجده سال، در فروردین۱۳۷۷ منیژه همسرش را به آغوش میکشد و بر پیشانی پسر خردسالش، علی که حالا جوانی رعناست، بوسه میزند.
«شهید حسین لشگری» متولد۱۳۳۱ در ضیاآباد قزوین بود. وقتی دیپلمش را گرفت، به لشکر۷۷ خراسان رفت، اما دلش با پرواز بود، پس تابستان۱۳۵۷ به نیروی هوایی پیوست و دهها مأموریت موفق را پشت سرگذاشت.
یک سال قبل از اسارت با منیژه، همسفر روزهای جوانیاش ازدواج کرد و وقتی حاصل زندگی مشترکشان، علی پا به دنیا گذاشت او رفته بود. انتظار منیژه ۶ هزارو ۴۱۰ روز به درازا کشیده شد و وقتی بازگشت، دیگر آن جوان بیستوهشت ساله نبود. موهایش سفید بود، بدنش فرسوده بود و با این حال، لبخند خستهاش همان بود.
سرلشکر حسین لشگری در سال ۱۳۸۸ بر اثر صدمات دوران اسارت به شهادت رسید و چند سال بعد، منیژه نیز در کنار او آرام گرفت. قصه زندگی این دو بارها در کتابها، مستندها و مطبوعات روایت شد، اما هیچکس، هیچوقت به عمق جان خسته این دو، پی نخواهد برد.