مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ ساعتها پیش از طلوع خورشید بیدار میشود و بیسروصدا سرش را با تجهیزات فیلمبرداری گرم میکند. همه سوراخسنبههای دوربین را دستمال میکشد. برای هزارمینبار صدای محیط را ضبط میکند تا مطمئن شود همه جزئیات ثبت میشود. نوارهای کاست خالی را توی جیبهای جلیقهاش میگذارد و حواسش هست که چیزی را از قلم نیندازد. دفترچه و مدادش را آماده میکند و همه مشاهدات ساعتها و روزها قبل را روی کاغذ میآورد. بعد هم منتظر میماند تا قرارگاه مسیر امروزش را معلوم کند و راهی خط شود.
غلامرضا نماینده صداوسیما در قرارگاههای کربلا و خاتمالانبیا (ص) است. کارش فقط گفتوگوی جلو دوربین نیست. هر روز ساعتها میان گردان میچرخد و با آدمهای مختلف گپ میزند. همهچیزهایی را که میبیند و همه چیزهایی را که میشنود، مکتوب میکند تا چیزی جانماند. مردم در روزهای ملتهب جنگ، صدایش را میشناسند؛ صدای او که هر بار حرفهایش را با جمله «اینجا آبادان... صداوسیما جمهوری اسلامی ایران» آغاز میکند.
گاهی این جمله را به عربی هم تکرار میکند تا بعثیها بشنوند و بدانند نهتنها مردم آبادان جایی نرفتهاند، بلکه از همه ایران مردم راهی آبادان شدهاند تا پاره تن ایران را از وجود دشمن پاک کنند. غلامرضا از نوجوانی در رادیو آبادان کار میکرد. وقتی انقلاب شد، مدیر خبر مرکز آبادان شد و جنگ که بالا گرفت، همهچیز را جمع کرد و خودش را به زیر آسمان جبهه رساند. بارها حوالی خطمقدم مجروح میشود.
گوشهایش از انفجار آسیب میبیند، اما روایت بیواسطه جنگ را به همهچیز ترجیح میدهد. دوست دارد چهره خاکی رزمندهها را خودش به ثبت برساند. بسیاری از مسئولان فقط زمانی از صحت اخبار جنگ مطمئن میشوند که آن اخبار را از دهان غلامرضا بشنوند. او الگوی بیبدیل خبرنگاری جنگ است؛ بادقت، مسئولیتپذیر و در میدان.
دیماه است و هوا سرد. عملیات «کربلای۵» جریان دارد و آتش دشمن رگباروار روی کانالها میریزد. گروه تصویر صداوسیما تا خط دوم آمده است و میخواهد به خط اول برود. سرتیمشان مثل همیشه غلامرضاست و بیخیال خط مقدم نمیشود. عملیاتهای کربلا، صحنههایی از آتش مداوم، میدانهای مین چندلایه و دیوارهای آتش دشمن است؛ جایی که آسمان شلمچه و اروند مدام با نور منور و انفجار سرخ شکافته میشود و زمین از صدای تانک، گلوله و فریاد «یاحسین» میلرزد.
غلامرضا ساعتها منتظر نفربر میماند، اما خبری نمیشود. وقتی نفربر مهمات آماده حرکت میشود، غلامرضا با خواهش و التماس خودش را داخل نفربر جای میدهد. پس از ساعتها انتظار، نمیتواند بیش از این صبر کند. چند ساعت بعد خبر میرسد چیزی از نفربر مهمات باقینمانده است. احمد، یکی دیگر از رزمندهها، خبر را میشنود و سوار موتور میشود. نمنم باران شروع به باریدن میکند. دو طرف جاده خاکی، گلوله و خمپاره است. هرچه بیشتر میراند، جاده بیشتر کش میآید.
زیر آتش سنگین دشمن شروع به خواندن شهادتین میکند که ناگهان دو موتورسوار از نیروهای خودی، جلو چشمش به زمین میخورند. وقتی بالای سرشان میرسد، جراحات آنقدر شدید است که درلحظه به شهادت میرسند. جاده بسته میشود و احمد موتور را رها میکند.
لابهلای خودروهای سوخته و تانکهای زمینگیرشده، چشمش به نفربر سوختهای میافتد که دورتادورش عمیق شده است. نفربری که صبح هدف قرار گرفته بود، هنوز داغ است و نمنم باران هم حریف گرمای آن نیست. احمد به بقایای نفربر نزدیک میشود، اما هیچ اثری از سرنشینانش نیست. نخستین گزارشگر شهید صداوسیما در اوج کربلای۵ جاویدالاثر میشود. مزار یادبودش در قطعه شهدای آبادان است و هر سال در بیستویکم دیماه، گزارشگران جوان کنار عکسش میایستند و از نو قصهاش را روایت.
روایت جنگ نباید به آمار و ارقام تقلیل پیدا کند. جنگ نباید در تاریخ و روز و ماه و سال خلاصه شود. جنگ، زخمی عمیق بر پیکره تاریخ بشر است و خبرنگاران جنگ، چشم و گوش گشوده بشریت در دل این تاریکیاند. خبرنگاران جنگ نهتنها راویان رنجها و ویرانیها، بلکه چراغی در کوران کشتارند که حقیقت را جستوجو میکنند. خبرنگاران جنگ، به انسانیت ادای دین میکنند.
آنها علیه فراموشی صفآرایی میکنند و صدای مظلومان را از میان خون و آتش مخابره میکنند، مبادا صدایشان در هیاهوی انفجارها گم شود. در روزگار دفاعمقدس، خبرنگارانی که راهی خط میشدند، هم به ثبت حقیقت میپرداختند و هم پلی میان خطمقدم و خانهها میشدند. فقط صدای مطمئن یک گزارش زنده از آبادان میتوانست شهر زخمی را یکشب دیگر سرپا نگه دارد.
«غلامرضا رهبر» شانهبهشانه رزمندگان جنگید، با این تفاوت که بهجای تفنگ، قلم در دست داشت. اگر او و دیگرخبرنگاران جنگ نبودند، صفحات تاریخ میتوانست خالی بماند یا با افسون و افسانه پر شود. او جوانی بیستونهساله بود که روایت دقیق، شجاعانه و بیطرفش که او را بهعنوان نخستین شهید خبرنگار در تاریخ هشتسال دفاعمقدس جاودانه کرد.