قرار بود برای یک چکاپ ساده به همراه مادرم به آزمایشگاه برویم. از شب قبل، مادر چندباری تذکر داد «نترسی دخترم! یک آزمایش خون ساده است». با همین جمله ساده که در ظاهر، یک دلداری و حمایت مادرانه بود، اما دقیقاً خاطرات سختی که هربار بعد از آزمایش خون داشتم، در من زندهتر میشد. باوجود آنکه ترس بیهوشی و ضعف بدنی بعد از آزمایش به جانم افتاده بود، خندهکنان در جمع خانواده به مادر اطمینان خاطر میدادم که اتفاقی نمیافتد؛ اما هرچه بیشتر به لحظه پذیرش من در آن آزمایشگاه نزدیک میشد، سردی بیشتری در بدنم حس میکردم. تلاشم این بود حواسم را به هر چیزی غیر آن لحظه پرت کنم و به خودم امیدواری میدادم که «نگران نباش دختر! چیزی نمیشود. یک آزمایش خون ساده است دیگر»، اما آن ترس درونی و نگرانیهای مادرم، به من اجازه فرار از آن لحظه را نمیداد.
در صف انتظار بودیم و مادر، هر از گاهی محتویات کیفش را نشانم میداد که برایم شربت و ساندویچ آورده تا بعد آزمایش، سریع بخورم تا حالم بدتر نشود. بالاخره نوبت به من رسید. بدون هیچ نشانهای از ترس در رفتارم روی صندلی نشستم، اما هنوز متخصص آزمایشگاه، چند سیسی از خونِ گرفته شدهام را در جای مناسبش نگذاشته بود که پرستار با صدای هیجانزدهای گفت «آقای دکتر! این دختر رنگش مثل گچ سفید شده». سریع مرا روی تخت خواباند و فشارم را گرفت. هنوز آن جمله در ذهنم میپیچد که رو به مادرم گفت «خانم! دخترتون فشارش خیلی بالاست و اگر دو درجه دیگر بالا میرفت و کمی دیرتر آن شربت را میخورد، ممکن بود بمیرد.»
بعدها به واسطه گفتوگو و راهنمایی یکی از دوستان پزشک، متوجه شدم آن آزمایش خون ساده که به یک بحران رفتاریجسمی و روانی در من تبدیل شده بود، همه و همه به دلیل ترس بود. بحرانی که ریشه آن، ترس مادرم از مواجهه با خون و محیط آزمایشگاه و بیمارستان بود و به دلیل اثر عمیق مادرم بر من و رابطه عاطفی که یک فرزند با مادرش دارد، این ترس به من نیز منتقل شده بود؛ البته بزرگتر که شدم و دلیل این بحران را متوجه شدم، هربار نیاز به آزمایش خون داشتم، بهتنهایی میرفتم و هیچیک از آن مشکلات دیگر برایم وجود نداشت؛ اما آنچه در من ماندگار شد، ترسی بیهوده بود که بخشی از آرامشم را نشانه گرفته بود.
این یک داستان واقعی است و ما از این داستانهای واقعی کم نداریم که پدر و مادرها، ترسها و احساسهای اشتباه یا نادرست خود را به فرزندانشان با کلام یا رفتاری ساده منتقل میکنند درحالیکه به رفتارشان آگاهی ندارند و ندانسته چنین میکنند و این انتقال احساسهای نادرست، از سوی والدین در موضوعات مختلف بزرگ و کوچکی وجود دارد که نتیجه آن، نشانهگرفتن مهمترین ماهیت وجودی یک انسان یعنی «عزت نفس» اوست.
حال سؤال این است: «چه باید کرد؟» بهترین راهکار بعد از آگاهی والدین نسبتبه ترسهای خود، گفتوگو با کودک است؛ اینکه بدون برچسبزدن و استفاده از کلماتی که بار عاطفی دارند، از خودش نظرخواهی کنیم؛ نهاینکه نظر خود را بر او تحمیل کنیم. هرچند این راهکار، ابعاد گستردهای دارد و بنا به وضعیت عاطفی و روانی و ذهنی هر کودک متفاوت است و گاهی نیاز است ترسها و احساسات کودک، موشکافانه و با نظر مشاوران حاذق بررسی شود؛ اما قدر مسلم، گفتوگوی صمیمانه و به دور از هر قضاوت و برچسبزنی والدین، آرامشی شگرف برای فرزند و خانواده به دنبال دارد.