به گزارش شهرآرانیوز؛ زن میان سال با چادری که تا زیر چشمانش کشیده بود، وارد کلانتری خواجه ربیع شد. او با لهجهای خراسانی به یکی از دژبانان گفت: پسرم، شوهرم ما را تهدید کرده است. چطور میتوانم از او شکایت کنم؟ با شنیدن این توضیح مختصر، زن را به داخل کلانتری هدایت کردند و با توجه به حساسیتی که در ادعای زن نهفته بود، یک از مأموران کلانتری مسئول بررسی اظهارات زن شد.
زن خودش را زهرا معرفی کرد و در حالی که مأموران خود را برای هر احتمالی آماده میکردند سفره دلش را گشود؛ اما این زن داستان دیگری تعریف کرد و گفت که شوهرش، احمد، او را در مقابل یک دو راهی دشوار قرار داده است. او با توهین و تهدید گفته است که باید بین زندگی مشترک خودم یا آینده دختر سیزده سالهام یکی را انتخاب کنم.
زن که هیچ اطلاعی از مباحث قانونی طلاق و حمایت از خانواده نداشت، اشک ریزان گفت که شوهرش تهدیدش کرده است که اگر مانع ازدواج دخترش بشود، او را طلاق میدهد؛ دختری که مشاور مدرسه و معلمانش درباره افسردگی شدید و افت تحصیلی اش هشدار دادهاند.
هرچند اظهارات زن، خیال افسر کلانتری را از بسیاری مسائل راحت کرد، با توجه به نگرانی از سلامت و جان دخترش، سرهنگ احمد زمانی، رئیس کلانتری خواجه ربیع، بلافاصله در جریان مراجعه و اظهارات این زن قرار گرفت و با صدور دستوراتی فنی، مریم آرامی -مسئول دایره مددکاری و مشاوره این مرکز پلیس- را مأمور رسیدگی به این پرونده کرد. مأموران زن میان سال را به دایره مددکاری و مشاوره راهنمایی کردند. زهرا خانم در مقابل خودش نه یک مأمور، بلکه یک مادر را دید که میتوانست به راحتی با او درد دل کند.
این زن درباره زندگی اش تعریف کرد: من متولد ۱۳۶۲ و ساکن یکی از شهرستانهای استان بودم. در دوازده سالگی با مردی بیست ساله ازدواج کردم. با اینکه شوهرم اعتیاد شدیدی داشت، در همه این سالها سوختم و ساختم؛ حتی وقتی شوهرم در شهرستان بیکار شد و من را به امید پیدا کردن شغل، به مشهد آورد، باز هم حرفی نزدم. ما مهاجرت کردیم و از خانوادهام دور شدم؛ البته والدینم چند سال قبل به مشهد آمدند.
این زن ادامه داد: در مشهد من صاحب دو دختر شدم. دومین دخترم -آرزو- که به دنیا آمد، خانواده شوهرم به دیدنم آمدند. در بدو ورود، مادرشوهرم اسمی منسوخ روی دخترم گذاشت. نامی که خوشبختانه وقتی دخترم را دید، از سرش افتاد و تا همین چند سال قبل دیگر تکرارش نکرد.
آرزو وقتی به دنیا آمد، آن قدر زیبا بود که مادر شوهرم وقتی او را دید، گفت: نافش را به نام مجتبی میبرم. مجتبی پسر برادر شوهرم بود. او هشت سال سن داشت که آرزو به دنیا آمد. راستش او از همان کودکی طوری رفتار میکرد که انگار دچار اختلالات ذهنی است؛ البته من از اینکه مادرشوهرم با این حرف، نامی را که میخواست روی دخترم بگذارد، فراموش کرد، خوشحال بودم.
زهرا با نشان دادن عکسی از هشت سالگی دخترش گفت: ما در مشهد بودیم و خانواده شوهرم در سرخس؛ به همین دلیل خیلی کم یکدیگر را میدیدیم؛ البته آنها هروقت به مشهد میآمدند، به ما سر میزدند و همیشه به آرزو میگفتند تو عروس ما هستی. اوایل بابت این موضوع به شوهرم اعتراض میکردم که میگفت احترام میهمان را نگهدار، اما وقتی دخترم هشت سالش شد و آنها حرف ازدواج را پیش کشیدند، شوهرم با من دعوا کرد و گفت: باید از خوشبختی دخترت خوشحال و حتی قدردان برادرم باشی.
خانواده شوهرم آن روز بارها موضوع ازدواج را مطرح کردند، اما من گفتم دخترم بچه است، هنوز عروسک بازی میکند. صبر کنید کمی بزرگ و عاقل شود که آنها رفتند. چهار سال بعد، وقتی آرزو دوازده سالش بود، دیدم شوهرم با میوه و شیرینی به خانه آمد. او هیچ وقت از این کارها نمیکرد؛ برای همین ناخودآگاه تنم به لرزه افتاد. از او پرسیدم که چرا میوه خریده است؟ گفت: خوشحال باش که امشب برای دخترمان خواستگار میآید.
این زن ادامه داد: شوهرم گفت یک ساعت دیگر برادرم به خانه ما میرسد تا کار آروز و مجتبی را تمام کند. آنها که رسیدند تو حق حرف زدن نداری و ساکت مینشینی. مهمانها با یک دسته گل و هدیههای فراوان به خانه ما آمدند و مستقیم گفتند که میخواهند عروسشان را ببرند. من نتوانستم ساکت باشم و گفتم: دخترم هنوز بچه است. چطور میتواند ازدواج کند؟ مادرشوهرم در جوابم با لحن تندی گفت: مگر میخواهی دخترت را ترشی بیندازی؟ تو هم سن او بودی که شوهر کردی. مگر بد شد؟
با این حرفش بدون اینکه منظوری داشته باشم، ناخودآگاه خندهام گرفت. به او گفتم اگر میخواهد سرنوشتش مثل من باشد، ترجیح میدهم ترشی بیندازمش و پیش خودم بماند. جاری من با شوخی و خنده بحث را عوض کرد و گفت: ما فقط آمدهایم آرزو را نشان کنیم؛ برای ازدواج عجلهای نداریم. عروس را نشان میکنیم و او میتواند درسش را بخواند و دیپلم بگیرد.
مادرشوهرم نیز اضافه کرد که پدر عروس اینجا نشسته است و حرفی ندارد. یادت باشد که ناف آرزو به نام مجتبی بریده شده است و تو چه کاره هستی که حرف میزنی؟! شوهرم تا این لحظه چشمش به کادوهایی بود که برادرش به خانه ما آورده بود؛ اما به یک باره در مقابل میهمانان با من دعوا کرد. او از برادرش بابت کادوها تشکر کرد و آنها به آرزو یک انگشتر و النگو دادند.
زهرا خانم ادامه داد: اواسط تابستان شوهرم به من و بچهها گفت حاضر شویم تا برای دیدن خانواده اش به سرخس برویم. با اینکه حس بدی از این سفر داشتم، اما مخالفتی نکردم. وقتی به سرخس رسیدیم، مستقیم به خانه برادر شوهرم رفتیم. آنجا متوجه شدم آنها عاقد آوردهاند تا بین دخترم و پسرعمویش صیغه محرمیت بخوانند. هیچ راهی برای اعتراض نداشتم.
گفتند یک صیغه محرمیت میخوانیم تا رسما به نام هم شوند. من به چهره مجتبی نگاه میکردم و میدانستم او نمیتواند دخترم را خوشبخت کند. دخترم هم که غافل گیر شده بود و نمیخواست روی حرف پدرش چیزی بگوید، ساکت ماند.
عاقد صیغه را خواند و آنها به هم محرم شدند. همان روز به پیشنهاد مادرشوهرم دخترم با پسرعمویش دست هم را گرفتند و بیرون رفتند. چند ساعت بعد وقتی آنها برگشتند، آرزو دیگر مثل قبل نبود. متوجه شدم که گریه کرده است، اما هرچه از او پرسیدم، چیزی نگفت.
مادر آرزو اضافه کرد: آرزو همیشه به مدرسه علاقه داشت. روزشماری میکرد تا تعطیلات تابستان تمام شود و به مدرسه برود، اما امسال برخلاف سالهای گذشته هیچ علاقهای به مدرسه نشان نمیداد. هنوز یک ماه از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که مدیر مدرسه اش تلفنی من را به مدرسه فراخواند. در مدرسه مشاور مدرسه جلوی من را گرفت و گفت: چرا دخترت را بدبخت کردی؟
او گفت که هر اتفاقی برای آرزو بیفتد، مقصر تو و پدرش هستید؛ بعد متوجه شدم آرزو برای مشاور تعریف کرده که وقتی با مجتبی بیرون رفته او مدام دخترم را ترسانده است. به او گفته است تو زن من هستی و هرگز حق نداری مثل مادرت رفتار کنی. هر حرفی که من میزنم، قبول میکنی و ممکن است دیگر اجازه ندهم درس بخوانی. دلیلی هم ندارد درس بخوانی. باید در خانه بمانی و خانه داری کنی. بعد از مشاور سایر معلمان هم من را دوره کردند و گفتند که اصلا آرزو دیگر توجهی به مدرسه ندارد.
وقتی اینها را به شوهرم گفتم، او با من اتمام حجت کرد که اگر یک بار دیگر از این حرفها بزنم و آرزو را از ازدواج منصرف کنم، من را طلاق میدهد. من هم قهر کردم و به خانه پدرم رفتم؛ اما دلم طاقت نیاورد و برای شکایت از شوهرم به اینجا آمدم. لطفا کاری کنید. ممکن است هر روزی که من در خانه نیستم، شوهرم دخترم را به خانه برادرزاده اش بفرستد.
به دنبال اظهارات این زن، آرزو و پدرش به کلانتری فراخوانده شدند. در ابتدا، آرزو بدون حضور والدینش در مقابل مسئول دایره مددکاری و مشاوره کلانتری خواجه ربیع نشست و گفت: من نه تنها عشقی به مجتبی ندارم، بلکه از او میترسم. او مرا تهدید کرد و گفت اجازه ادامه تحصیل نخواهم داشت؛ من هم وقتی میبینم پدر و مادرم به خاطر من مدام دعوا میکنند، فهمیدم که دیگر راهی برای فرار از این ازدواج ندارم.
پس از این دختر نوجوان، نوبت به پدرش رسید که درباره اجبار دخترش به ازدواج توضیح دهد. او در جلسهای که بیش از سه ساعت طول کشید اصرار داشت که دلیل مخالفتهای همسرش تنها حسادت به خانواده برادر شوهرش است. این مرد وقتی در جریان شکایت همسرش و افت تحصیلی دخترش در آغاز سال تحصیلی قرار گرفت، مدعی شد این موضوع اهمیتی ندارد.
او به قول برادرش استناد کرد و توضیح داد که پدر داماد گفته است آرزو میتواند دیپلمش را در سرخس بگیرد. هرچند تغییر دادن نظر این مرد میان سال دشوار بود، مسئول مددکاری و مشاوره کلانتری خواجه ربیع سرانجام موفق شد با ارائه سرگذشت دهها مورد ازدواج فامیلی ناموفقِ دختران نوجوان به این مرد میان سال، او را دچار تردید کند.
این مرد سرانجام وقتی متوجه شد بیشتر این دختران با یک یا چند بچه و انبوهی از مشکلات به خانه پدرشان برگشتهاند، نظرش را تغییر داد؛ موضوعی که سبب جلسهای فوری بین اعضای این خانواده شد. پدر آرزو در حضور همسر و دخترش قول داد به شرط اینکه همسرش از شکایتش صرف نظر کند و به خانه اش بازگردد، دیگر تا نوزده سالگی آرزو، حرفی از ازدواجش نمیزند؛ وعدهای که به درخواست مسئول دایره مددکاری و مشاوره کلانتری خواجه ربیع، این مرد آن را نوشت و امضا کرد. با پیگیریهای انجام شده، پدر آرزو همه کادوهای برادرش را پس داد و به زودی دیگر اقدامات برای باطل کردن این ازدواج انجام خواهد شد.