طوبی اردلان - محمدحسین تقویگیلانی که به تایید سجلش، سنه1316 در مشهد بهدنیا آمده است، یکی از معدود کسانی است که خاطرات زیادی از مشهد قدیم در یاد دارد. او این خاطرات را بعدها با پژوهشهای بسیارش درباره تاریخ مشهد و خراسان آمیخت و آن را در کتاب «خاطرات حگمت» یا «مشهد قدیم» به چاپ رساند. مرور رویدادهای شهریور1320 در مشهد، سبب شد که پای خاطرات این موسپیدکرده مشهدی بنشینیم و از روزهای حضور متفقین در شهر بشنویم.
محمدحسین تقویگیلانی تعریف میکند: شهریور۱۳۲۰، چهارسال بیشتر نداشتم اما لحظه ورود متفقین را خوب به یاد دارم. انگار همین دیروز بود. ما در یک خانه کوچک در کوچهطلاییِ محله نوغان زندگی میکردیم که طبق معمول خانههای آن روزگار، حیاط بزرگی داشت. آن دوران برابر معمولِ شبهای تابستان، بیشتر مردم روی پشتبام یا در حیاط خانه میخوابیدند و ما هم آن شب مثل شبهای پیشین در حیاط خوابیده بودیم. صبح اول وقت، هوا تازه روشن شده بود و آفتاب داشت به لب بام میرسید که صدای غرشمانندی همه مردم شهر را از خواب بیدار کرد؛ صدایی که پیش از آن، هرگز به گوش کسی نرسیده بود. انگار که اسرافیل در صور دمیده باشد. من با اضطراب چشمهایم را باز کردم و بلافاصله متوجه آسمان شدم و دیدم که لکههای سیاهی که به اندازه یک کلاغ بزرگ بودند، با صدای وحشتناکی درحال پرواز هستند. این صدا آنچنان وحشتناک بود که هنوز هم با گذشت نزدیک به ۸۰سال آن را به خاطر دارم. هیچکس نمیدانست چه خبر شده است یا آن چیزهایی که در آسمان پرواز میکنند، چه هستند؛ چون در آن روزها کمترکسی طیاره دیده یا حتی اسمش را شنیده بود.
چند دقیقهای که گذشت، متوجه شدم پدرم دارد با عجله تکتک ما بچهها را که درکنار یکدیگر خوابیده بودیم، در آغوش میگیرد و به داخل اتاق میبرد. ظهر نشده فهمیدیم که آن آهنهای پرنده، هواپیماهای جنگی روسها هستند که از شمال و شمالشرقی کشور وارد خاکمان شدهاند. چندی بعد هروقت به کوچه میرفتم تا با بچهها بازی کنم، سربازان روسی را با لباس سربازی، بدون تفنگ و دیگر آلات جنگی میدیدم که بهصورت دونفره، نه کمتر و نه بیشتر، قدم میزدند. آنها بهظاهر کاری به کار کسی نداشتند و از مردم ما هم کسی را با آنها کاری نبود. تنها وقتی از کنار یکدیگر عبور میکردند، بههم زل میزدند و میگذشتند. روسها که آن دوران در پادگانها و اطراف شهر مستقر بودند، تمرین عملیات نظامی برگزار میکردند. این تمرینات با آلات جنگی آن زمان مانند توپ، خمپاره، بازوکا یا سلاحهای مربوط به تانکهای زرهپوش انجام میشد و سروصدای زیادی داشت. مسلم است که این تمرینات اگر بدون آگاهی مردم ساکن در شهر انجام میشد، بهویژه شبهنگام، برای مردم وحشتناک بود و عجیب نبود که از ترس آن صداهای مهیب، عدهای نیز دل بترکانند. همین امر سبب شده بود که روزِ پیش از تمرین، فرماندهان، سربازان روس را دو نفر دو نفر به محلات مختلف شهر بفرستند تا به مردم خبر بدهند که آن شب تمرین دارند و اگر سروصدایی شنیدند، هول نکنند. سربازهای روسیه هم محلبهمحل میرفتند و با زبان شکستهبسته به مغازهداران میفهماندند که به مردم و مشتریانشان بگویند که امشب تمرین عملیات جنگی برگزار میشود. دکانداران هم چنین میکردند و این خبر غروبنشده، دهانبهدهان میچرخید و در همه شهر میپیچید.
وقتی دزدها، مردم را سر میبریدند
خاطرم هست در آن دوران، چندین سال نه امنیت داشتیم و نه نظمیهای در کار بود. این بیقانونی، شهر را به بهشتِ سرگذربگیرها، گردنکلفتها و چاقوکشها بدل کرده بود. هر داشغلام معرکهبگیری برای خودش حکومتی داشت و هر صاحبزوری آشکارا به دیگران زور میگفت. هر دزدی هم با خیال راحت و آسوده از دیوار خانه مردم بالا میرفت. مملکت که شمال و شمالشرقی آن در تصرف روسها و پایتخت و جنوبش در تسلط انگلیس بود، صاحب نداشت؛ برای همین مردم هر شهر و محله، ناگزیر باید خودشان جور برقراری امنیت را میکشیدند و محله ما هم از این قاعده مستثنا نبود. به یاد دارم یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم، خبر دادند که دزدها شبانه به خانه یکی از همسایهها ریخته و سر همه اعضای خانواده را بریدهاند. بعد هم هرچه پول و جواهر و کالای قیمتی بوده است، برداشته و دررفتهاند. آن روز در محله ما جای سوزن انداختن نبود. هر کسی که خبر را شنیده بود، آمده بود تا ببیند چه شده است. نتیجه آن جنایت بیرحمانه این شد که مردم محلات، بزرگان و ریشسفیدان هر محل در مساجد یا خانههای بزرگان آن زمان گردهم آمدند و به فکر چارهاندیشی برای پیشگیری از تکرار چنین وقایعی افتادند. پس از مشورتهای زیاد و تبادل افکار، قرار بر این شد که در هر کوچه، هرشب تعدادی از جوانان محل بیدار بمانند و در پشتبامها و کوچهها بهنوبت کشیک بدهند، طوریکه تا روشنایی صبح نگهبانی بدهند و اگر غریبه یا غریبههایی را مشاهده کردند یا به چیزی مشکوک شدند، با بهصدا درآوردن طبل، دیگران را خبر کنند.
همچنین قرار شد هرچنددقیقه یکبار بر طبل بکوبند تا به این وسیله از بیدار و هوشیار بودن نگهبانان، اطمینان بهدست بیاورند. این کار مدتی ادامه داشت تااینکه دوباره کلانتریها توانستند پابگیرند و امنیت شهر را عهدهدار
شوند.
بلوای نان در شهر
در بازه زمانی بین سالهای1320 تا ۱۳۲۴، قحطی یکی دیگر از بلایایی بود که بهدلیل ادامه جنگ و حضور متفقین در ایران، گریبانگیر مردم شده بود؛ بهویژه قحطی نان که قوت لایموت مردم و مایحتاج زندگی آن روزگار بود. نان گندم که بهکلی یافت نمیشد؛ برای همین به نانواییهای آن زمان، روزانه مقداری جُو آغشته به سنگریزه، شن، سرگین حیوانات و پِهن گاو تحویل میدادند تا با آن نان پخته، به مردم بفروشند. روزها جلوی هر دکان نانوایی جمعیت زیادی از زن و مرد و کودک درحالیکه در هم میلولیدند، مشاهده میشد. هرکدام هم چندقرانی در دست داشتند تا قرص نانی بخرند و به خانه ببرند. آن دوران صف بستن، باب نبود؛ برای همین نان گرفتن زور بازو میخواست و کمی گردنکلفتی. هر کسی که زورش بیشتر بود و بهتر میتوانست فشار جمعیت را تحمل کند و به دیگران نیز فشار وارد بیاورد، خودش را جلوی پیشخوان نانوایی میرساند و نان میگرفت؛ البته خیلی پیش میآمد که خود آن طرف هم نمیتوانست نان را به خانه برساند؛ چون مردم گرسنه یا همانجا دم نانوایی یا در طول مسیر، نان را از دست یکدیگر میقاپیدند. مردم چه مرارتها برای تهیه نانی که آردش با پهن گاو و سرگین حیوانات آغشته بود، نمیکشیدند؛ البته نمیدانم این غش زدن در نانوایی رخ میداد یا آردی که به دستشان میرسید، کیفیت نداشت. بماند که همین آرد بیکیفیت بودار هم بعد از مدتی قطع شد و قحطی با تیغ آختهتری به جان مردم افتاد.
نبودِ نان که خوراک اولیه مردم را تشکیل میداد، احتمال بهوجود آمدن شورش و بلوا را زیاد میکرد؛ برای همین بزرگان شهر گردهم نشستند و فکر کردند که چه بکنند تا بتوانند نیاز اولیه مردم را تامین کنند و دچار مشکل بزرگتری نشوند. از زبان بزرگترها میشنیدم به بلدیه -که تازه دوران فترت خود را گذرانده بود و کمکم داشت شکل میگرفت- دستور داده بودند تا برنج و لوبیا تهیه کنند و دراختیار تعدادی از صاحبان مغازههای عطاری، بقالی و... قرار دهند تا آنان در دیگهای مسی بزرگ، لوبیا پخته، جای نان به مردم بفروشند.
پدرم مرد آبروداری بود. خودش خجالت میکشید کاسه دستش بگیرد و کوچهبهکوچه دنبال پلولوبیا بگردد؛ برای همین همیشه یک کاسه مسی با یک تومان به دستم میداد تا بروم زیر بازارچه لوبیاپلو بگیرم. بقال محلهمان همیشه کاسه را پر از لوبیا میکرد و میداد تا ببرم. همه اهل خانه از همان کاسه، غذا میخوردیم و خدا را شکر میکردیم. بچه بودیم و چیزی از اوضاع مملکت و قحطی نمیفهمیدیم. خوب به یاد دارم بعدازظهر یکی از همان روزهای سخت، ما بچهها پس از خوردن همان نانهای جوین آغشته به سنگ و سرگین، مشغول بازی شدیم. پدرم هم لب پاشویه حوضِ وسط حیاط، مشغول وضو گرفتن بود و مثل همیشه با چشمهایی که نگرانی از آن بیرون میزد، به گوشهای زل زده بود. مسح پایش را که کشید، با حالتی نیمهعصبی سمت من آمد و گفت: «یک لقمه نان جُو خالی، شماها را مست کرده که اینجور هایوهوی میکنید؟» پدرم را تا به آن سال اینطور ندیده بودم و فهمیدن اینکه زندگی چقدر به او فشار آورده است، سخت نبود. چند صباحی به همین حال سپری شد تااینکه دولت مرکزی توانست به وضع مردم سروسامانی بدهد. استانداری، شهرداری و دیگر نهادها حالت عادی پیدا کردند و مسئله قحطی و کمبود نان هم بهمرور برطرف شد.
شهر؛ در اشغال ارتش سرخ
مشهد آن روزگار باغی معروف به نام باغ ارگ داشت که تفرجگاه روزهای آخر هفته اهالی شهر بود. پدر من هم گاهی روزهای جمعه وقتی ما بچهها احساس دلتنگی میکردیم، دستمان را میگرفت و به خیابان ارگ میبرد تا آبوهوایی عوض کنیم. در ضلع غربی این خیابان، ساختمانی در محوطهای برای ارتش ساخته بودند که بعدها به «باشگاه افسران» معروف شد. آن دوران، این محل هم مانند همه پادگانها و دیگر جاهای نظامی که متعلق به ارتش بود، دراختیار «ارتش سرخ» قرار گرفته بود و آنها هم روی درِ ساختمان عکسی بزرگ از مردی با لباس نظامی، سبیل کلفت و چهرهای بسیار خشن آویخته بودند. یکبار از پدرم نام آن مرد را پرسیدم و او خیلی کوتاه گفت: «استالین.» بعد هم یک «خدا لعنتش کند» حوالهاش کرد. آن روزها نمیفهمیدم دیدن این عکس و در اشغال بودن وطن، چقدر برای مردانِ شهرم حقارت دارد؛ حقارتی که تحمل میکردند و دم نمیزدند.