فروش حیرت انگیز «گارفیلد» در اولین هفته اکران «سمرقند»، برای خانواده بزرگ فارسی زبانان | کتاب تازه شاعر خراسانی در نمایشگاه کتاب تهران پایان فیلمبرداری فیلم سینمایی «برج آخر» اثر سوفیا موسویان صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ آلبوم «عشق ناباور» در راه بازار موسیقی کنسرت‌های پاپ اردیبهشت ۱۴۰۳ + زمان و مکان تأکید هیأت رسانه‌ای ایران و عراق بر انعقاد «تفاهم نامه همکاری» و تشکیل «شورای رسانه‌ای مشترک» + آلبوم تصاویر برنارد هیل بازیگر «ارباب حلقه ها» و «تایتانیک» درگذشت + بیوگرافی افشای« رازهای دوبلین» در نمایشگاه کتاب تهران وکیل امیرحسین مقصودلو: «تتلو» برای اثبات توبه‌اش شعری در وصف امام علی (ع) می‌خواند + عکس صحبت‌های «پیمان جبلی» درباره ساخت فصل جدید زیرخاکی، نون خ و پایتخت محمدعلی علومی، نویسنده و پژوهشگر درگذشت + بیوگرافی سفیر ایران در عراق: رسانه ها برای گسترش روابط ایران و عراق به میدان بیایند بازدید هیئت رسانه‌ای ایران از از شبکه‌های خبری و رسانه‌های عراقی + تصاویر اولین تیزر فیلم موردانتظار «مگالوپولیس» (Megalopolis) فرانسیس فورد کاپولا انتشار تریلر جدید سریال Star Wars: The Acolyte + عکس و فیلم
سرخط خبرها

از مدرسه شفق تا اسارتگاه موصل

  • کد خبر: ۳۸۸۵۶
  • ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۱۹
از مدرسه شفق تا اسارتگاه موصل
چند برش از زندگی آزاده‌ای که ۷ سال اسارت را تبدیل به فرصت کرد
آزیتا حسین زاده عطار | شهرآرانیوز؛ احمد بذرفروش دوم فروردین ۱۳۴۴ در مشهد متولد شده است. او ۷ سال از بهترین سال‌های عمرش؛ یعنی از دوران نوجوانی تا جوانی‌اش را در اسارت رژیم بعثی عراق گذرانده است. ۷ سال سختی که برای او و هم آسایشگاهی‌هایش تبدیل به فرصتی برای حفظ قرآن و تسلط به چند زبان زنده دنیا شد. حالا آن کودکی که در دهه ۵۰ با وجود شیطنت زیادی که داشت و تمام ۲۰‌های کلاس را درو می‌کرد، با وجود گذراندن دوران بسیار سخت اسارت هنوز همان احمد تیزهوش است. او این روز‌ها در حوالی سن ۵۵ سالگی پس از بازنشستگی هنوز خودش را بازنشسته نکرده و چند ایده خلاقانه در تولید و کارآفرینی را برای دو سه هزار نفر اجرایی کرده است. گزارش پیش رو خرده‌روایت‌هایی از زندگی این آزاده ساکن محله فلسطین است که ۵۵ درصد جانبازی‌اش یادگاری از دوران رزمندگی و اسارت است.

 
 

مشق نمی‌نوشتم، ولی نمره‌هایم بیست بود

در زمان کودکی خانه‌ای در چهارراه شهدا داشتیم. همان کوچه مخابرات معروف بین چهارراه‌شهدا و خیابان خاکی. خانواده‌مان مذهبی بودند و پدرم کارمند آستانه، یک خواهرو ۴ برادر که من ته‌تغاری‌شان بودم. مدرسه‌ام هم در همان حوالی به نام شفق بود و من با وجود شیطنت زیادی که داشتم همیشه شاگرد اول می‌شدم. یادم نمی‌آید مشقی نوشته باشم یا سر کلاس به درس خیلی دقت داشته باشم، اما چون در نهایت بیست کلاس از آن من بود مدیر و معلم‌ها شاکی نمی‌شدند.
 
 
 

پدر و برادرم را در کودکی از دست دادم

۶ سالم بود که پدرم فوت کرد. من فرزند کوچک خانواده بودم و همه به من توجه خاصی داشتند. مادرم برایم بسیار وقت می‌گذاشت و تمام سعی‌اش را می‌کرد که جای خالی پدر را پر کند. چند سال که گذشت و من ۱۰ ساله شدم، برادر بزرگ‌تر از من که ۱۲ سال داشت بر اثر بیماری حصبه از دنیا رفت. من از همان ۸ سالگی مانند برادرهایم سه ماه تابستان را کار می‌کردم و تجربیات مختلفی در همان سه ماه تعطیلی‌های مدرسه کسب کردم، چون هر سال بر حسب نیاز کاسب‌های محله سراغ آموختن کسبی می‌رفتم. کار ساخت لوله‌های بخاری، اتوشویی، نجاری، برق‌کاری و خیلی از کار‌های دیگر را در همان بازه زمانی یاد گرفتم و کم‌کم بچه فنی شدم و از عهده خیلی از کار‌ها بر‌آمدم. مدرسه‌ها آن سال‌ها دو شیفت بودند. صبح از ۷ تا ۱۲ مدرسه بودیم و برای یک ساعت استراحت به منزل می‌آمدیم و باز تا ۵ بعد‌از ظهر کلاس درس ادامه داشت.
 
 
 

شوق دفاع از میهن

۱۳ ساله که بودم انقلاب شد. من هم مانند خیلی از هم سن و سال‌هایم شور و شوق دفاع از آرمان‌های انقلابی را در سر داشتم. اولین آموزش‌های بسیج را که دیدم دیگر مدرسه را شکسته بسته ادامه دادم. یادم هست سال ۵۸ بود که در بسیج مسجد کرامت ثبت‌نام کردم. ما را به چند دسته تقسیم کردند. برای آموزش تا کوه‌های خلج پیاده می‌رفتیم و آنجا آموزش‌های نظامی می‌دیدیم. زمستان سال ۵۹ بود که برای گذراندن دوره آموزشی جبهه از طرف بسیج مسجد به کاشمر اعزام و برای اولین بار با اسلحه ژ ۳ آشنا شدم. یادم هست سلاح در آن دوره بسیار کم بود و زمان دوره هم سه ماه بیشتر طول نکشید. آن زمان جنگ تازه شروع شده بود و من اشتیاق رفتن داشتم.
من در آن سال ۱۵ ساله شده بودم. نوجوانی بازیگوش با توان بدنی زیاد و قد بلند. طوری بودم که انگار فیزیک بدنی‌ام خوراک جبهه و جنگ شده بود. شوق اعزام داشتم و مطمئن بودم من هم برای اعزام به جبهه در فهرست‌های اول هستم، اما به من گفتند تو باید در مشهد بمانی و از محله در مقابل منافقین و خرابکار‌ها دفاع کنی. یک روز از یکی از بچه‌ها شنیدم که مادرت نگرانت بوده و آمده به پایگاه مسجد سپرده که تو را اعزام نکنند. برادرم هم به جبهه رفته بود و مادرم بسیار نگران بود که من هم بروم و به هیچ وجه رضایت نمی‌داد. من در ۱۶ سالگی ۱۸۵ سانت قد داشتم و وزنم ۸۵ کیلو بود، اما حدود یک سال طول کشید تا زمستان ۶۰ پنهان از مادرم به جبهه رفتم. مادرم حتی در آن سال‌ها خیلی پیله کرد که ازدواج کنم شاید هوای جبهه و جنگ از سرم بیفتد، اما من هدفم مشخص بود.
 
 
 

در سنگر لون‌کهن زیر برف‌ها دفن می‌شدیم

بدون اینکه با مادرم خداحافظی کنم عازم شدم. روزی که وارد کردستان شدم برف سنگینی باریده بود. ما از طریق سپاه به کامیاران رفتیم، اما من در دوره آموزشی فقط آموزش‌های جنوب را دیده بودم و هیچ تصوری از شرایط کردستان نداشتم. ما را به روستایی به نام لون‌کهن بردند. بالای کوهی را خالی کرده بودند تا سنگر ما باشد. ما ۴ نفر مشهدی بودیم که دوره سه ماهه آموزشی کردستان را همان جا در کنار حدود ۲۵ نفر دیگر گذراندیم. در زمان حضور ما در آن مقر به غیر از سختی‌های ماندن زیر برف خطری جدی از سوی دشمن تهدیدمان نکرد. حضور ما بیشتر به خاطر فعالیت نیرو‌های کومله و دمکرات در آنجا بود.
 
 
 

به گروه ضربت پیوستیم

یک ماه پس از گذراندن دوره آموزشی قرار شد به گروه ضربت ملحق شویم. آن‌ها یک گروه ۴۸ نفری کرد بودند که با ما ۵۲ نفر شدند. سرپرستی‌مان با فردی به نام سالار بود. این گروه باید به عملیات کمک می‌کرد و یا اگر به جایی حمله شده بود برای حمایت در آنجا حاضر می‌شد. بین ما ۴ مشهدی من توان جسمانی بهتری داشتم، اما آن‌ها ایمان قوی‌تری از من داشتند. در آن بازه زمانی هیچ عملیات خاصی که درگیر شویم رخ نداد، اما سختی‌ها بسیار بود. گاهی تا کمر در برف بودیم. آن‌قدر سرمای کوه در آن برف‌ها زیاد بود که گاهی عبور از رودخانه برای ما از آن سرما تحمل شدنی‌تر بود.
 
 
 

هر ۴۷ نفر شهید شدند و یک نفر ماند

یک بار از مقر اصلی‌مان اعلام کردند که کومله و دمکرات به مقری به نام بلوچه، حمله کرده‌اند و نیاز به کمک است. در قسمتی از مسیر ما را با خودرو بردند و قرار بود بقیه راه را پیاده برویم. هنوز از راه نرسیده خواستند ما را سوار خودرو کنند. پای من کمی درد داشت و لنگان لنگان راه می‌رفتم. وقتی خواستم سوار خودرو آیفا (کامیون‌های روسی بزرگ نفربر) شوم پایم درد داشت و کسی که ما را سوار می‌کرد متوجه شد و گفت تو نمی‌خواهد بروی. آن سه نفر دیگر مشهدی را هم پیاده کرد و گفت شما هم نمی‌خواهد بروید و فقط کرد‌ها را فرستاد. آن روز آن‌ها در یک دره ۲۵ متری کمین خورده و همه شهید شدند و تنها یک نفرشان که در دره افتاده بود سالم مانده و از راه رودخانه برگشت. بعد از شهادت آن‌ها عکس همه را در میدان وسط شهر کامیاران زده بودند و با شهادت آن‌ها دوره سه ماهه ما هم تمام شد و به مشهد برگشتیم.
 
 
 

در سومین مرتبه اعزام اسیر شدم

سه بار به جبهه رفتم؛ دو بار کردستان که یک مرتبه در زمستان بود و یک بار هم در تابستان. بار سوم مقصدم هویزه بود. آنجا من در واحد اطلاعات و عملیات بودم و ۴۳ روز در آن منطقه آموزش‌های تخصصی دیدم. ما باید بسیار سبک برای شناسایی محل عملیات می‌رفتیم. سختی کارمان این بود که نباید در ترکیب محل هیچ تغییری ایجاد می‌شد تا دشمن متوجه حضورمان نشود، زیرا گاهی نشانه‌ای زیرکانه می‌گذاشتند و با کوچک‌ترین تغییری در جای آن نشانه عملیات لو می‌رفت. ما باید عمق، عرض و طول محل عملیات و جایی مناسب برای مخفی شدن نیرو‌ها را شناسایی می‌کردیم. بعد از بازگشت نقشه‌ای می‌آوردیم و محل را روی نقشه با تمام جزئیات آن توضیح می‌دادیم. منافقان بسیار بین رزمنده‌ها رخنه کرده بودند. ما برنامه شناسایی‌ها را کامل می‌رفتیم که بدانند به جناح خاصی وابسته نیستیم. هر روز که برای شناسایی می‌رفتیم تنها با دو سه خرما سر می‌کردیم. فعالیت‌های بدنی بسیار شدیدی داشتیم. نقشه‌خوانی، مسیریابی و سلاح‌شناسی از آموزش‌های دیگرمان بود. چادر‌هایی را آماده کرده بودند که ما در آن استراحت کنیم و هر دو سوی چادر تله گذاشته بودند. بعد سطح پایین چادر را رگبار می‌زدند و می‌خواستند به ما آموزش دهند که وقتی بیدار می‌شویم نباید سرمان را خیلی بلند کنیم که متأسفانه یکی از رزمنده‌ها تیر خورد و روز بعد شهید شد. در جنوب ما شهدایی را می‌دیدیم که از پشت تیر خورده بودند. منافقان در بین ما بودند و ما در آن واحد با دو دشمن مواجه بودیم. از یک سو دشمنان نفوذی و از سوی دیگر رژیم بعثی عراق. منافقان تمام تلاششان را می‎کردند که در کار ما اختلال ایجاد کنند.
 
 
 

عملیات سخت خیبر

پیش از عملیات خیبر من و ۱۶ نفر دیگر که همگی از مشهد اعزام شده بودیم، آموزش ویژه دیدیم. ما ۱۷ نفر قرار بود که در سخت‌ترین عملیات هشت سال دفاع مقدس شرکت کنیم. دوستان اطلاعات و عملیات بسیار باتجربه و قوی بودند. شروع عملیات خیبر قرار بود برخی مکان‌های اشغال شده در خاک ایران و بخشی از خاک عراق در مناطق نفتی را بگیریم. از هویزه یک هورالعظیم بین ما بود و در آن محدوده ۵۰ کیلومتری نیمی متعلق به ایران بود و نیمی متعلق به عراق. باید می‌رفتیم به خاک عراق و البیضه و القرنه را می‌گرفتیم. برای این کار ۵ نفر از گروه ۱۷ نفره ما و ۴ نفر که در اطلاعات و عملیات بسیار با تجربه بودند و همچنین من را انتخاب کردند. مسئولمان مجید مزینانی جلسه‌ای با ما گذاشت و شرح وظایف را توضیح داد. یک بی‌سیم به هرکداممان دادند و ما را به القرنه فرستادند. قرار شد یکی دژبانی را بگیرد، یکی مخابرات را، یکی باید پاسگاه پلیس را می‌گرفت و هر کدام از ما کاری به عهده داشتیم. به من هم گفته بودند به شرکت برق بروم و برق را قطع کنم و این قطعی باید به گونه‌ای بود که دوباره می‌توانستیم برق را وصل کنیم. قرار بود هر چه نیرو می‌خواستیم انتخاب کنیم. در نتیجه هر کسی برای بخشی که قرار بود عملیات انجام دهد نیرویی را که لازم داشت انتخاب می‌کرد. قرار بود تا جایی که امکان دارد کسی کشته نشود. هر کسی تسلیم می‌شد هیچ آسیبی به او نمی‌رسید. هم‌زمان با ما گروهی دیگر از ر زمندگان هم از نقطه‌ای دیگر عملیات را شروع کردند، اما ساعت ۱۲ شب آن‌ها دچار مشکل شدند. هور همه نیزار بود و در نتیجه آن‌ها در مسیریابی اشتباه کرده و ۱۸۰ درجه چرخیده و به سمت راه برگشت رفته بودند. مزینانی به من گفت که باید برگردی و نیرو‌ها را هدایت کنی و من برگشتم. همین اشتباه آن‌ها باعث شد عملیاتی که قرار بود شب انجام شود ۷ ساعت به تأخیر بیفتد و صبح انجام شود. قرار بود شمال بصره را با این عملیات بگیریم و شرق و جنوب را هم که از قبل گرفته بودیم. بصره شهری شیعه‌نشین بود. وقتی نیرو‌ها آمدند تانک‌هایی که می‌خواستند بروند سه راه ناصریه وارد خط عراق شدند. حدود ۴۰۰ تانک مقابل گردان یاسین بودند که تازه داشتند در منطقه مستقر می‌شدند. در کنار ما نیرو‌های گردان یاسین هم باید عملیات مواجهه با دشمن را ادامه می‌داد تا به غرب آن دو شهر مرزی عراق برسند. نیرو‌ها آمدنشان تا صبح طول کشیده بود و عملیات ما هم باید با زمان آمدن آن‌ها هماهنگ می‌شد.
یک سری نیرو‌های عراقی در آن منطقه مستقر شده بودند. تانک‌های عراقی داشتند پیشروی می‌کردند. بالگرد‌ها و هواپیما‌ها هم از بالای سر شلیک می‌کردند. خیبر اولین جنگی بود که عراقی‌ها بمب شیمیایی به وسیله هواپیما‌ها زدند. آن‌ها تانک‌ها را به صف کردند و راه را بستند. فرمانده گردان ما گفت می‌خواهم گردان را برگردانم. آن‌قدر مسیر گل داشت و باتلاقی بود که وقتی قدم برمی‌داشتی پا‌ها که فرو می‌رفت و بالا می‌آمد چند کیلو گل همراه پایت بود. در مسیر برگشت یک کانال آب بزرگی وجود داشت که یک آب‌بند روی آن گذاشته بودند و سرباز‌های ایرانی یکی یکی از روی آن عبور می‌کردند. بعثی‌ها هم آن‌ها را نشانه می‌گرفتند و خیلی‌ها در همان لحظه شهید می‌شدند. دیگر رمقی برای بچه‌ها نمانده بود. تجهیزات آن‌ها بسیار و رزمنده‌های ما اندک و تجهیزات هم بسیار کمتر بود. عراقی‌ها می‌دانستند اگر ماجرای این درگیری به شب بخورد ما پیروز می‌شویم برای همین تلاششان را می‌کردند که تمام رمقمان را از بین ببرند. یادم هست آن روز به امید آنکه جنگ تا شب کش بیاورد هر چه موشک و آرپی‌جی روی زمین بود جمع می‌کردم. شرایط خیلی بدی بود. ۲۵ نفر بالای کانال شهید شدند و برخی‌ها هم که مجروح شده بودند توی آب افتاده و شهید شدند. برخی در زاویه مستقیم گلوله‌های تانک و بالگرد به شهادت رسیدند. خودم تکه‌های یکی از شهدا را جمع کردم و داخل چفیه‌ای گذاشتم و خواستم بفرستم ببرند عقب، اما چون شرایط بحرانی شد ناچار شدم آن چفیه را همان جا بگذارم. به جایی رسیدیم که برای مقابله با تانک‌ها تنها یک دوشکا، یک آرپی‌چی، چند نارنجک و چند تیربار کوچک داشتیم. آنجا عراقی‌ها به خیلی از رزمنده‌های مجروح تیر خلاصی می‌زدند که به شهادت برسند و سربار آن‌ها نشوند. از ۷ صبح تا سه و ۴ عصر درگیر بودیم. زمستان بود و غروب خورشید به ساعت ۴:۳۰ رسیده بود. به جایی رسیدیم که دیگر کمکی از ایران نداشتیم و مهماتمان هم تمام شده بود. در لحظات آخر قایق فرمانده اطلاعات و عملیات، علی احمدی‌پور آمد و یک عراقی هم همراهش بود که راه‌بلد بود. آن قایق مواد غذایی آورده بود و توانستیم ۱۲ مجروح را بر آن سوار کنیم.
 
 
 

لحظه اسیر شدن

دیگر هیچ راه پس و پیشی نمانده بود. یک ربع پس از آنکه قایق رفت گلوله به پای من خورد و مجروح شدم. فقط چند دقیقه گذشت که تانک‌های عراقی همه سرشان به سمت ما رزمنده‌های ایرانی چرخید. یکی از این عراقی‌ها که شیعه هم بود از کانال عبور کرد و به سمت ما آمد. روی دکمه‌ام عکس امام داشتم و پشت آن هم کربلا بود. او جلو آمد و آن دکمه را کند و آن را روی سرش گذاشت و گفت: «علی عین، علی عین، علی راسی» مشخص بود که خیلی به امام خمینی (ره) علاقه داشت. با اشاره و با زبانی که ما نمی‌فهمیدیم گفت شما باید با من از کانال عبور کنید، چون اگر همراهم نشوید آن‌ها شما را خواهند کشت. او برانکارد آورد و لباسش را درآورد تا بتواند مجروحان را برساند. من و دو نفر را از کانال رد کرد. وقتی از آب خارج شده بود به شدت می‌لرزید. یک پتو آوردند و دور او پیچیدند که حالش بهتر شود. مارا در ماشین آیفا قرار دادند و پشت سرمان هم نیرو‌های بعثی آمدند. شدت جراحت بچه‌ها آن‌قدر بود که خون در بار ماشین راکد مانده بود. خیلی‌ها در مسیر به شهادت رسیدند. ما را ابتدا به بصره بردند و، چون اغلب شیعه بودند رفتار بدی با ما نداشتند. در شهر القرنه، اما تیر هوایی می‌زدند و جلوی ما می‌رقصیدند.
 
 
 

تخلیه اطلاعاتی

غروب ۴ اسفند ماه ۶۲ به اولین مقصد رسیدیم. قرار بود تخلیه اطلاعاتی شویم. برای این موضوع یک هفته ده‌روزی آنجا بودیم. بچه‌ها بسیار در شکنجه‌های سنگین تاب می‌آوردند و تا جایی که می‌توانستند چیزی نمی‌گفتند. برخی هم که توانایی بیشتری داشتند با لهجه غلیظی صحبت می‌کردند که مترجمان آن‌ها هم نمی‌توانستند تشخیص دهند که آن‌ها چه می‌گویند و بیشتر سعی می‌کردیم نتیجه کل دودوتا چهارتاهایشان را خراب کنیم.
 
 
 

سخت‌ترین تونل مرگ

هر چه به سمت بغداد پیش می‌رفتیم شکنجه‌ها سخت‌تر می‌شد. انگار خدا می‌خواست آرام آرام به سختی‌ها عادت کنیم. در بغداد کلی کار تبلیغاتی با ما انجام دادند و ما را با رعایت فاصله در اتوبوس‌هایی نشاندند که تعدادمان بیشتر دیده شود. اتوبوس‌ها را در شهر‌های مسیر بغداد می‌چرخاندند. تا رسیدیم تونل مرگ به پیشوازمان آمده بود. سربازهایشان را دو طرف چیده بودند و هر کدام با باتوم، لوله فلزی و اجسام سخت دیگر و حتی کابل در دست می‌خواستند از ما پذیرایی کنند. بهتر است بگویم این تونل ضرباتش به حدی بود که خیلی از رزمنده‌ها نتوانستند از آن عبور کنند. کالبد بی‌جان خیلی از آن‌ها در مسیر می‌افتاد. اول راه یک سرباز قوی‌هیکل یک کشیده در گوشمان فرود می‌آورد و بعد هم ادامه راه بیشتر ضربات را به سر می‌زدند که زود‌تر از پا دربیاییم. نوبت به من که رسید صدایی از پشت شنیدم. اسم کوچکم را صدا کرد؛ احمد! برگشتم دیدم تیر به مچ پایش خورده است. اسمش سیدهادی هاشمی بود. او همین اواخر هم مدافع حرم بود و شهید شد. گذاشتم به من تکیه کند و دستش را روی دوشم نگه‌داشتم. کابل اول به پشت هر دوتای ما خورد. وارد تونل که شدیم افسر اشاره‌ای به بقیه کرد و به احترام اینکه من داشتم به او کمک می‌کردم تمام باتوم‌ها و لوله‌ها پایین آمد. هیچ ضربه‌ای به ما نزدند. تنها کسانی که توانستند از آن تونل مرگ با کمترین زخم عبور کنند من و شهید هاشمی بودیم. در بغداد باز هم ۱۰ روز ماندیم و تا جایی که توانستند شکنجه‌مان کردند که اطلاعات بگیرند و بعد از آن مقصد بعدی موصل بود.
 
 
 

موصل و ۷ سال اسارت

مقصد بعدی موصل بود. همه خیبری‌ها را در یکی از چهار آسایشگاه جمع کرده بودند. تونل موصل اندازه بغداد مرگبار نبود و بچه‌ها تا حدودی توانستند از آن عبور کنند. وضعیت بد بهداشتی، غذایی و نظافت هم نوعی از شکنجه بود و دیگر شکنجه‌ها در کنار آن اتفاق می‌افتاد. اردوگاه ما دو طبقه بود بالا همه سرباز‌های عراقی و پایین هم اسرا بودند. وسطش مانند زمین فوتبال بود و دور تا دور خوابگاه بود. سرویس بهداشتی نداشتیم. برای این منظور تین روغنی وجود داشت. معمولا در خوابگاه‌ها ۲۰۰ نفر بودند و جایی که برای ما تعبیه کرده بودند برای هر نفر دو وجب جا بود. دو پتو داشتیم. سالی یک دست لباس. گاهی وصله‌های لباس را که می‌شمردیم به ۷۰ وصله می‌رسید و ما ناچار بودیم برای پوشاندن قسمت‌های پاره لباس از پارچه‌های آستین و پاچه شلوار استفاده کنیم. آن‌ها ما را تا مدتی به صلیب سرخ معرفی نکردند و سال اول مفقود‌الاثر بودیم. در ماه سهمیه هر کدام یک صابون رختشویی بود، یک تاید برای شستن لباس‌ها و سه پارچ آب گرم. یک هفته در میان به جای همان آب گرم هم آب سرد می‌دادند. آشپزی را باید خودمان انجام می‌دادیم و آن‌ها مواد خشک را تحویل می‌دادند که غذا درست کنیم. تاریخ گوشت‌ها متعلق به سال‌ها پیش بود و باید آن را تکه‌های کوچک می‌کردیم و قورت می‌دادیم. صبح‌ها آش شوربا داشتیم اندازه یک لیوان یکبار مصرف. روزی دوتا نان گرد به اندازه نان همبرگر هم می‌دادند. گاهی با برگ چغندر خورش درست می‌کردیم. زمستان‌ها هم پالتویی می‌دادند که مثل پتو‌های اردوگاه نازک بود و همه اموال شخصی ما همین‌ها بود. تمام آن ۷ سال هیچ‌کسی سیر نشد حتی وقتی پای صلیب سرخ هم به میان آمد وضعیت غذایی همان بود. فقط مسواک و خمیردندان می‌دادند و گاهی حرف‌هایمان را می‌شنیدند.
 
 
 

اردوگاه یک ایران کوچک بود

اردوگاه یک ایران کوچک بود. ایرانی که گناه در آن کم بود. شاید کسی حواسش نبود و غیبتی می‌کرد، ولی بچه‌ها واقعا سعی می‌کردند گناه نکنند. همه برای آسایش هم تلاش می‌کردند. ما در اردوگاه خیبر تنها اسرایی بودیم که نماز را به جماعت برگزار می‌کردیم. وقتی که صلیب سرخ دید اشتیاق ما به یادگیری زبان‌ها زیاد است کتاب‌های آموزشی زبان‌ها را برای ما آورد. قلم و کاغذ، اما جرم بود و شکنجه مخصوص به خود را داشت، اما ما باز هم از تلاش دست برنمی‌داشتیم. کوزه‌های سفالی (حبانه) داشتیم که برای سرد نگهداشتن آب استفاده می‌کردیم. وقتی که می‌شکست با تکه‌های آن درس‌ها را زیر پتویی‌که روی آن می‌خوابیدیم، کف زمین می‌نوشتیم و پاک می‌کردیم. همین ناچار بودنمان به پاک کردن سبب شده بود خیلی زود درس‌ها را یاد بگیریم، چون برای دانستن اطلاعات بیشتر باید چندین‌بار می‌نوشتیم و پاک می‌کردیم. علمی که به سختی یاد می‌گیری ماندگاری‌اش بیشتر است.
 
 
 

۲۹ مرداد ۶۹ آزاد شدم

سال‌ها گذشتند تا ۲۵ سالگی‌ام. اعلام آتش‌بس و تبادل اسرا. بچه‌ها را در گروه‌های هزار نفری از اردوگاه شماره یک به ایران می‌فرستادند. ما گروه چهارم بودیم. حدود ۲ هزار نفر. وقتی که می‌خواستیم برویم اردوگاه‌های دیگر خالی بودند. وقتی که به اردوگاه‌های خالی سرک کشیدم همه چیز انگار هنوز زنده بود. دیوار‌ها خیلی چیز‌ها را در خود نگه داشته بودند. صدای ضجه‌های آدم‌های بی‌گناه که داشتند شکنجه می‌شدند. صدای پچ‌پچ‌هایی که بین بچه‌ها رد و بدل می‌شد؛ صدای آدم‌هایی که درد را تبدیل به فرصت کرده بودند؛ همان‌ها که دشمن می‌خواست تن به خفت بدهند، اما سربلند بودند همه در گوشم می‌پیچید.
 
 
 

رد چرخ آن اتوبوس‌ها بر خاک ایران

بعد از اینکه چرخ آن اتوبوس‌ها به خاک ایران رسید آزاده‌ها درس‌های بسیاری با خودشان آوردند. من پایه‌های عقیدتی‌ام بسیار قوی شده بود. درسم را هم ادامه دادم و در دانشگاه در رشته مدیریت بازرگانی تحصیل کردم. حالا بعد سال‌های خدمتم در سازمان تأمین اجتماعی به بازنشستگی رسیده‌ام. به تازگی مجموعه‌ای فولادی را طراحی کرده‌ایم که اگر مقدماتش فراهم شود برای دو، سه هزار نفر کارآفرینی می‌شود. علاوه بر این چند پروژه دیگر داخلی و پروژه‌هایی برای کشور‌های ترکیه و ایتالیا نیز انجام داده‌ام.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->