سرخط خبرها

مجاهد صبور

  • کد خبر: ۴۱
  • ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۵
مجاهد صبور
حاج محمودرضا جمع‌آور، شهید زنده دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست

نجمه موسوی کاهانی- وارد مسجد می‌شوم، هفتمین روز مراسم عزاداری است. مانند همه مراسم‌های عزاداری اشک است و آه و گریه! اما بیشتر از شیون و بی‌قراری، سکوتی غم‌بار توأم با صبر به چشم می‌خورد. طبق عادت در ابتدای ورود به دنبال بانیان مجلس می‌گردم. دختران جوانی که با چشمان اشک‌آلود در گوشه‌ای ایستاده‌اند نظرم را جلب می‌کنند، بی‌شک صاحبان عزا همین دختران جوان غم‌زده هستند. برای عرض تسلیت به سمتشان می‌روم و در گوشه‌ای می‌نشینم تا فرصتی مناسب را برای صحبت بیابم. روی بنرها و تابلوها اسم شهید حجت‌الاسلام و المسلمین حاج محمودرضا جمع‌آور نقش بسته است. این نام برایم آشناست. کمی فکر می‌کنم و ناگهان این نام برایم در میان اسامی جانبازاندفاع مقدس تداعی می‌شود. پس باز هم یک شهید زنده را از دست دادیم.

 

داماد صبور خانواده
در کنارم چند خانم نشسته‌اند که با هم صحبت می‌کنند. «مرد خوبی بود، صبور بود»، به سمت یکی از آن‌ها برمی‌گردم و می‌گویم«شهید را می‌گویید؟» خانم میانسال جواب می‌دهد: بله، داماد خانواده‌مان بود. شوهر خواهرم! خیلی کم سن و سال بودند که ازدواج کردند، چند ماه پس از ازدواج به جبهه رفت و خیلی زود هم جانباز شد ولی هر چه از صبرش بگویم کم است.
فاطمه‌کبری اکبرزاده، خواهر طوبی اکبرزاده، همسر شهید جمع‌آور است که با یک دنیا خاطره شهید را بدرقه کرده است. با آرامش می‌گوید: در تمام این سال‌ها که درد بسیاری داشت، یک‌بار صدای اعتراض و ناله او را نشنیدیم. حتی به‌خاطر دارم گاهی اوقات که خود را بیش از حد معمول جابه‌جا می‌کرد با نجابت عذرخواهی کرده و می‌گفت: «باید بدنم را در وضعیتی قرار دهم که ترکش‌ها کمی جابه‌جا شوند» و آن‌موقع بود که متوجه می‌شدیم هنگام سکوتش چه دردی می‌کشد.
وی ادامه می‌دهد: هر چه از صبر و اخلاق این مرد بگویم کم است. با وجود درصد بالای جانبازی در حد توانش برای کارهای منزل به خواهرم کمک می‌کرد و نمی‌گذاشت جانبازی او فشاری را به خانواده وارد کند. با اینکه در تمام تنش ترکش و آثار جنگ وجود داشت و هر روز مشت مشت قرص می‌خورد.
 آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: البته این سال‌های آخر حتی نمی‌توانست غذا بخورد، چه رسد به قرص و دارو!
بعد 3دختر جوان را با انگشت نشان می‌دهد و می‌گوید: دخترهایش هم مانند خود شهید صبور هستند.

یک دنیا خاطره
 با گفتن این حرف نگاهم به سمت دیگر مجلس معطوف می‌شود. دختر کوچک بغضش شکسته و خود را در آغوش خواهرانش رها کرده است. 3خواهر طوری اشک می‌ریزند که مادر داغ‌دارشان بی‌تابی آن‌ها را نبیند. محدثه کوچک‌ترین دختر خانواده است که از همه بیشتر به پدر نزدیک بوده و غم دوری او و جای خالی‌اش را بیش از دیگران حس می‌کند. محدثه در گوشه‌ای می‌نشیند و من هم آرام کنارش می‌نشینم.
 «محدثه جان از روزهای آخر پدر بگو» اشک‌هایش را پاک می‌کند و این‌طور شروع می‌کند: من دردانه پدر بودم، پدرم هم عزیز من بود. داروهایش را می‌دادم، سرم‌هایش را عوض می‌کردم، کتری چایش را می‌گذاشتم، هرچند دوست نداشت دور و برش شلوغ باشد و محل استراحتش را از ما جدا کرده بود تا بی‌قراری‌هایش را نبینیم اما من گوش به زنگ بودم تا هر وقت کاری دارد، سریع به اتاقش بروم. پدرم هر وقت با من کاری داشت به گوشی تلفن همراهم زنگ می‌زد زیرا حنجره‌اش آسیب دیده بود و نمی‌توانست مرا صدا بزند.

دستخط‌های ناخوانا
محدثه مکثی می‌کند و قطره اشکی در گوشه چشمش می‌نشیند. می‌گوید: روز آخر برای عوض‌کردن سرم به اتاقش رفتم. بعد از آن به کلاس زبان رفتم و وقتی برگشتم متوجه شدم سرم پدر تمام شده و مقداری خون به داخل شلنگ برگشته است. گویا پدر تماس گرفته بود تا بگوید که به اتاقش بروم و من متوجه نشده بودم. هنوز تماس او را دارم.
بغضش می‌ترکد! و به آرامی ادامه می‌دهد: بیش از 2 سال پدر، توان حرف زدن نداشت، معمولا حرف‌هایش را برایم می‌نوشت، به‌قدری کم‌توان شده بود که دستخطش ناخوانا شده بود ولی همه دست‌نوشته‌هایش را نگه داشته‌ام. لحظات آخر که در آی‌سی‌یو بود نخواست مرا ببیند و چهره‌اش را از من مخفی کرد. اول ناراحت شدم اما بعد متوجه شدم می‌خواسته آخرین خاطره‌ای که از او دارم همان چهره خندان و آرام باشد. محدثه این حرف را می‌زند و آرام اشک می‌ریزد.

پدرم گفت....
با مطهره 24ساله که دختر سه ساله‌اش را در آغوش گرفته است صحبت می‌کنم. او هم اولین جمله‌اش صبر پدر است. چقدر این مرد صبور بوده که در ذهن همه اطرافیان این خصلت او نقش بسته است. سال‌ها درد تیر و ترکش به جا مانده از جنگ، سال‌ها بیماری اعصاب و روان، از دست رفتن قدرت بلع و هزاران مشکل دیگر که در پس این یادگارهای جنگ پیش می‌آید،
هیچ کدام نتوانسته است زبان شکوه و شکایت او را بگشاید.
مطهره با ناله‌ای می‌گوید: پدرم تشنه از دنیا رفت. مانند اباعبدا... . پدرم گرسنه و دردمند دنیا را ترک کرد چون هیچ چیزی از این دنیا نمی‌خواست. او حتی به ما گفته بود برای من اشک نریزید، اشک‌هایتان را نثار
اهل بیت(ع) کنید. این‌قدر متواضع بود که من تا روزهای آخر نمی‌دانستم او فرمانده جنگ بوده است.

وصیت پدرم
زهرا دختر بزرگ شهید جمع‌آور هم علاوه‌بر صبر پدر ، بر ایمان فراوانش تأکید می‌کند و احترامی که برای شهدا قائل بود. او می‌گوید: پدرم وصیت کرده که کارهایش برای شهدا، موکب‌زدن‌ها و زنده‌نگه‌داشتن یاد آن‌ها را تا زنده هستیم ترک نکنیم. من هم به‌عنوان دختر بزرگش به او قول دادم تا جان در بدن دارم همان مسیر را ادامه دهم. در خانه خودم یک اتاق شهدا درست کرده‌ام که پدرم هر چه یادگار ارزشمند از دوستان شهیدش داشت به من سپرد و گفت «زهراجان امن‌ترین جایی که برای این یادگاری‌ها سراغ دارم همین اتاق است.»
 زهرا از گفت‌وگوهای صمیمانه‌اش با پدر تعریف می‌کند و خاطره‌بازی‌های رفقای شهیدش. ولی گریه امانش نمی‌دهد که صحبتش را تمام کند. مادر را بغل می‌گیرد و آرام اشک می‌ریزد. همسر شهید جمع‌آور نیز به قدری به او وابسته بود و سال‌ها عاشقانه با او زندگی کرده بود که غم از دست رفتن عزیزش او را زمین‌گیر کرده است.

دست‌کاری شناسنامه
برادران شهید جمع‌آور، حاج احمد آقا و حاج مهدی آقا، هم از تواضع و وارستگی برادر می‌گویند. حاج احمد می‌گوید: من سه سال از محمودرضا بزرگ‌تر بودم. زمانی که به جبهه اعزام شدم او نیز می‌خواست که در جنگ شرکت کند. به‌دلیل سن کمش این اجازه به او داده نمی‌شد. اما به دلیل علاقه و ایمانی که داشت با دست بردن در شناسنامه توانست در  15سالگی به جبهه بیاید و در جنگ شرکت کند. او بارها مجروح شد ولی هیچ‌وقت از دردهای خودش نمی‌گفت. هر خاطره‌ای که از زبانش شنیدیم از رفقای شهیدش بود. در آن سال‌ها مشغول تحصیل در حوزه علمیه و ملبس به لباس روحانیت بود. با همان لباس به جبهه می‌رفت و همیشه می‌گفت که یک رزمنده ساده است و وظیفه خودش را انجام می‌دهد اما بعدها از هم‌رزمانش شنیدیم که در چندین عملیات، فرمانده و تخریبچی نیز بوده است.

می‌خواست مدافع حرم باشد
 ایمان حاج محمودرضا در این سال‌ها نه‌تنها کم نشد بلکه راسخ‌تر و محکم‌تر نیز شده بود و او همچنان تا آخرین نفس فردی انقلابی بود. با وجود اینکه جانباز شیمیایی بود و حنجره‌اش را برداشتند و ترکش‌های زیادی از جنگ تحمیلی به یادگار داشت اما برای شرکت در جنگ سوریه نیز درخواست داد تا به‌عنوان مدافع حرم شرکت کند. مراحل اعزام او در حال انجام بود که به بیماری حنجره دچار شد و بعد از چندین عمل، وضعیت جسمانی اجازه حضور در جنگ سوریه را به او نداد.
حاج مهدی با گفتن این‌ها از صبر و تواضع برادر می‌گوید. او بیان می‌کند: هر وقت که بیمار بود و درد داشت هیچ شکوه‌ای به زبان نمی‌آورد تا کسی را به زحمت نیندازد. حتی در بیمارستان وقتی سرمش تمام می‌شد به جای اینکه از پرستاران بخواهد به اتاق او بیایند خودش به اتاق پرستاری می‌رفت تا کسی را به زحمت نیندازد. همیشه به فکر دیگران بود. در یکی از عمل‌هایش وقتی از آی‌سی‌یو به بخش منتقل شد و فرد هم اتاقی‌اش را دید که یک عراقی مدافع حرم است به پرستار تأکید می‌کرد که به‌خوبی به او رسیدگی کنند تا احساس غربت نکند اما برای خودش هیچ چیز نمی‌خواست.

رفیق یک عمر
علی‌اصغر احمدزاده از هم‌رزمان دفاع مقدس و از دوستان بعد از دفاع مقدس محمودرضا جمع‌آور نیز از خاطراتش می‌گوید. او که در عملیات‌های کربلای1 و 5، والفجر8، بیت‌المقدس2 و طریق‌القدس با شهید جمع‌آور هم‌رزم بوده است، می‌گوید: 8سال دفاع را ما با هم در جنگ حضور داشتیم. جوانی بسیار پرانرژی بود و سنگین‌ترین و جدی‌ترین کارها را او به عهده می‌گرفت. به یاد دارم که در کربلای‌یک تصمیم داشتم مسئولیت حمله را برعهده بگیرم که سر شانه من زد و گفت«تا من هستم نباید فرد دیگری مسئولیت را برعهده بگیرد.» 19نفر را انتخاب کرد و در داخل خاک خودمان حدود 800متر پیشروی کرد و به دل نیروهای عراقی رفتند تا لودرهای خودمان را پوشش دهند. هر جا کار سختی بود به انتخاب خودش مسئولیت را می‌پذیرفت. از بهترین فرماندهان دفاع مقدس بود که به دیگران روحیه می‌داد. من افسوس می‌خورم که چرا این‌قدر زود این چنین انسان‌هایی را از دست می‌دهیم.

شرط دعوت به عملیات
احمدزاده ادامه می‌دهد: با توجه به اینکه شهید جمع‌آور 4مرتبه مجروح شده بود خاطره‌ای از کربلای5 را تعریف می‌کنم، در آن عملیات به‌دلیل جراحت‌هایی که داشت او را دعوت نکردیم اما وقتی ناراحت شد و دلیلش را پرسید به خاطر شوخی‌ای که با هم داشتیم به او گفتم «تا ازدواج نکرده‌ای تو را دعوت نخواهیم کرد.» او می‌خواست خودش را به آن عملیات برساند. با اینکه خود عملیات تمام شده بود اما پاتک‌های شدید دشمن ادامه داشت. برای اینکه هر چه زودتر به عملیات برسد پس از رسیدن به اهواز خودش را به‌عنوان یک بسیجی ساده به گردان والفجر معرفی کرده بود. از آنجا به خط مقدم در کانال دریاچه ماهی اعزام شده بود. خودش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «در آنجا روی سرمان آتش می‌ریختند. حجم آتش‌بار این‌قدر زیاد بود که حتی نمی‌توانستیم چشم‌هایمان را باز کنیم و اطراف را نگاه کنیم. به محض اینکه آتش کم شد سرمان را بالا آوردیم و دیدیم که تانک عراقی در فاصله نیم‌متری ما قرار دارد». این‌قدر حجم آتش زیاد بوده است که صدای تانک با آن عظمت را نشنیده بودند. حتی به گفته خودش نصف اسلحه‌اش زیر شن‌های تانک گیر کرده بود. به فرمانده گروهان می‌گوید: «تصمیم چیست؟ آیا اسیر شویم یا به فکر مقاومت باشیم، البته با این اوضاع امکان مقاومت وجود ندارد» فرمانده می‌گوید: «من گیج شده‌ام و نمی‌دانم چه تصمیمی بگیرم» شهید جمع‌آور می‌گوید: «از آنجایی که خداوند خودش هوای ما را داشت این حس به دل من افتاد که این تانک ما را ندیده است. به فرمانده گفتم فکر می‌کنم هنوز ما را ندیده، بهتر است ما 50متر به عقب برگردیم و از آنجا عملیات را ادامه دهیم.»
احمدزاده با لحنی غمگین ادامه می‌دهد: 30متر که به عقب برمی‌گردند شهید جمع‌آور مجروح می‌شود. روحیه شهید در روزهای آخر و در مواقع بیماری ستودنی بود. از تواضع این مرد همین بس که بگویم خدمت‌هایی که به خانواده، اقوام و فقرا داشت از چشم همه پنهان بود.

کلاسِ صبرِ حاج محمود

غلامرضا بنی‌اسدی*- صبر را معنایی نو بود و شکوه بردباری را تجسمی امروزین. این خصلت حمیده، ملکه زندگی‌اش شده بود. حرف امروز و دیروز نبود. سخن فردا و پس‌فردا هم نخواهد بود. او یک خط نورانی بود از شکیبایی که از ایمان آغاز می‌شد. من بیش از 3دهه توفیق درک محضرش را داشتم و به‌جرئت شهادت می‌دهم که جانباز والامقام، شهید حجت‌الاسلام حاج محمودرضا جمع‌آور را حتی لحظه‌ای بی‌قرار ندیدم. بی‌قراری‌هایش هم طعم قرار داشت. اصلا قرار زندگی‌اش این بود که به قرار بندگی، استوار بماند بنابراین در جبهه و پشت جبهه، در اوج رزم یا تحمل دردهای مردشکنِ جانبازی، باز هم به‌قرار بود. در برابر نابردباری دیگران هم مثل صخره‌ای بلند بود که امواج دریا را در خویش به آرامش می‌رسانند. یادم هست سال1366 در مقر گردان الحدید، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، در برابر سختی تمرین‌ها کم آورد و در برابرش ایستاد و به گونه‌اش سیلی زد، نه‌تنها – به‌رغم قوت بیشتر و قامت رشیددتر- مقابله به مثل نکرد بلکه چنان برادروار او را در آغوش کشید و گرم فشرد که آن رزمنده نوجوان و ناشکیبا، به یک‌باره بزرگ شد. به شکیبایی رسید و انگار دریافت که در این ساحت، جای پرخاش نیست که این کلاس را باید گذراند برای اینکه در گاه عمل، بهترین عملکرد را داشت. محمود، رفتارش درس بود و چه درسی بالاتر از مدیریت خشم؟! او می‌توانست پرخاشگری تند نوجوان بسیجی را تندتر جواب دهد و اخراجش هم بکند اما او از مولایش علی(ع) آموخته بود که هیچ‌گاه خود را نبیند و همه رفتارش، « در صبغه‌ا...» رنگ و بوی بندگی بگیرد. او نگاهش تربیتی بود بدون آنکه جار بزند، خصلت‌های انسانی افراد را به جنب‌وجوش وامی‌داشت. کرامت و گذشتش هم کار خود را می‌کرد تا افراد، به اصلاح رفتار بپردازند. او نه‌تنها در برابر زخم تیر و ترکش و گازهای جان‌سوز شیمیایی، صبور بود که حتی طعنه‌ها هم او را از میدان به در نمی‌کرد. یادم هست وقتی زمان امتحانات رسید یکی از افرادِ همیشه در صحنه کلاس‌ها و گریزان از مدرسه بزرگ جنگ، به طعنه زبان چرخاند که؛ آقای جمع‌آور! فصل امتحانات است. شما باز بروید جبهه.... انگار که او از ترس امتحان به جبهه می‌رود؟! جوابش را نغز داد و باز هم با نهایت احترام که؛ اگر لازم باشد از روزهای اوج عملیات، می‌آییم و در جلسه امتحانات می‌نشینیم و اگر تکلیف باشد از جلسه امتحانات خود را به خط می‌رسانیم. شما نگران نباشید! شاید تندترین کلماتش همین بود؛  «شما نگران نباشید!» البته چنین هم بود چون حاج محمود ما، در ماه رمضان سال67 به سفر تبلیغی رفت اما وقتی با خبر شد که وضع در جبهه به هم ریخته است، سفر خود را در پنجمین روز ناتمام گذاشت و راهی جبهه شد. اخلاق مردِ شریفِ ما، اهل تکلیف بود. صبر را هم تکلیفی همیشگی می‌دانست در برابر همه بلایا...
* هم‌رزم شهید

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->