لیلا کوچکزاده | شهرآرانیوز - «نتوانستم همه حرفها را بزنم، زندگی با تو حاج آقا طعم نان و تنور داشت. داغ و تازه. الان هم که رفتی، انگار هستی، نرفتی. حسرت یک بوسه و بغل از بچهها در شما ماند. بچهها وقتی کوچک هم بودند، برای بوسیدنشان شک داشتید. یا ترسیدن بچهها شما را از گرمای بغل آنها محروم کرد یا برخورد نگاههای آنها به صورت. من برای همه دختران سرزمین ایران، صبر پای زندگیهای عاشقانهشان را از خدا میخواهم. زندگی یکی دو روز نیست. یک عمر است. این را هم من و شما ثابت کردیم. حاج آقا همین امروز هم با یاد تصویر صورت مبهم تو همه روز را شب و شب را روز میکنم. خدا از تو قبول کرد، از من هم قبول کند.»
این جملات، دلنوشته طوبی زرندی، همسر شهید رجب محمدزاده معروف به بابارجب در ابتدای کتابی به همین نام است. کتاب «بابارجب» خاطرات شفاهی این بانوی فداکار از ۲۹ سال زندگی در کنار مردی است که به گفته او صورتی مبهم داشت. جانبازی که مردم خیلی دیر، فهمیدند صورتش زخمیِ جنگ است و با حرفهایشان آزردهاش کردند و خیلی دیر، در کنار خانوادهاش ایستادند.
با نویسنده کتاب «بابارجب»، نسرین رجبپور، درباره داستان زندگی مردی گفتگو کردیم که چهره نداشت و مظلومانه سالها در حصار خانه اش زندگی کرد. این کتاب را نشر ستارهها در ۲۳۹ صفحه و در ۱۰۰۰ نسخه، به تازگی منتشر کرده است.
۴ سال در راه مدرسه بابا رجب را میدیدم
نسرین رجبپور، نویسنده کتاب بابا رجب که متولد سال ۱۳۶۳ است، درباره شهیدی نوشته که چهارسال تمام او را در راه دبیرستانش میدیده و نمیدانسته چه بلایی بر سر صورت این مرد آمده است. او در تعریف آن روزها میگوید: همیشه در راه برگشت از مدرسه مردی را میدیدم که کلاه گذاشته و دور صورتش چپیه بسته بود.
صورتش با همه کسانی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. من هم سرم را پایین میانداختم و بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش میگذشتم. تا اینکه وقتی اواخر اردیبهشت سال ۱۳۹۶، نگارش زندگینامه شهید رجب محمدزاده را شروع کردم، هنوز نمیدانستم جانبازی که حدود چهارسال پیش از سوی رسانهها به مردم معرفی شد و من هم او را مثل بسیاری از مردم ایران «بابارجب» میشناختم، همان کسی باشد که روزهای زیادی از کنارش میگذشتم و هرگز فکرش را نمیکردم وضعیت صورتش حاصل دفاع از هزاران تن مثل من باشد.
گرچه در هنگام نوشتن کتاب، بابارجب به رحمت خدا رفته بود و این آرزو برای من باقی ماند که کاش در دوران حیات بابارجب این کتاب را مینوشتم و او را از نزدیک میدیدم.
دیگر حرفی ندارم
رجبپور برای نوشتن این کتاب دو سال با خانواده شهید محمدزاده در ارتباط بوده است و کتاب از زبان طوبی زرندی و به شیوه اول شخص، روایت میشود. این نویسنده درباره روند نوشتن کتاب میگوید: وقتی برای گفتگو با همسر شهید محمدزاده به خانهشان رفتم، تمام زندگی مشترکشان را که حدود ۳۸ سال طول کشیده بود، در کمتر از یک ساعت خلاصه کردند و بعد گفتند دیگر حرفی ندارند. یک هفته بعد دوباره به سراغشان رفتم و سعی کردم متقاعدشان کنم که با جزئیات همه مطالب را از اول برایم تعریف کنند و جلسات را ادامه دادیم، ولی در این مدت وقتی با ایشان تماس میگرفتم، میگفتند «اگر برای مهمانی تشریف بیاورید، قدمتان روی چشم. ولی من دیگر برای گفتگو حرفی ندارم.»
درنهایت کم کم جلسات را با حضور فرزندانشان برگزار کردم که در مرور خاطرات و جزئیات کمک بزرگی به من کردند. از طرفی در مراحل تدوین کتاب با جانباز دیگری از جنگ تحمیلی به نام محمد نوذری مرندیز که اهل بجستان بود و او هم از ناحیه فک و صورت آسیب دیده بود و روزهای زیادی در بیمارستان فاطمهالزهرای تهران کنار شهید بابارجب با درد جانبازی زندگی کرده بود، گفتگو کردم.
کاش میتوانستم بچههایم را ببوسم
به گفته نویسنده کتاب بابارجب، دفاع مقدس به اعتقاد بسیاری از مردم ایران، هشت سال و برای برخی فقط یک هفته است. ولی برای کسانی مثل شهید بابارجب، از سال ابتدای جنگ شروع شد و تا آخرین لحظات عمرشان ادامه پیدا کرد. هرچند برای خانواده این شهید که هنوز هم اثر زخمهای آن سالها بر روحشان به جا مانده، هرگز تمام نخواهد شد. چنانچه فرزندان بابارجب که در ابتدای جراحت پدرشان خردسال بودند، از دیدن پدر وحشت داشتهاند.
رجبپور، نویسنده کتاب، در توصیفی از این موضوع نقل کرده است: «موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش میریخت. هر چند کلمهای که حرف میزد، صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بیاختیار توی بغل گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان میکرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که میگفت: دلم میخواهد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچههام را میبوسم. حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم بچهها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریههایشان در حیاط پیچیده بود.»
همان مردی بود که دلم میخواست
کتاب بابارجب ۲۵ فصل با عنوانهای مختلف همچون «دیگر صورتی نمانده»، «اعزام به آلمان» , «صورت جدید»، «چه زود پیر شدم»، «بابام ترس نداره»، «قاب تلویزیون» و ... دارد. اما فصل اول، ماجرای خواستگاری بابا رجب از همسرش در سال ۱۳۵۷ است.
نویسنده کتاب در این بخش از قول طوبی زرندی روایت کرده که زیبایی ظاهر شهید محمدزاده برای او اهمیت داشته است. رجبپور به نقل از طوبی زرندی میگوید: «شوهرم مرد نجیب و مهربانی بود، به قول مادرم مظلومیت خاصی داشت. هیچ وقت ندیده بودم مستقیم توی صورت زنی نگاه کند. با ظاهر جذابش، همان مردی بود که دلم میخواست و مهرش به دلم نشسته بود.»، اما طوبی مهر مردی به دلش مینشیند که ۵ سال بعد از ازدواج، راهی جبهه میشود و در سال ۱۳۶۶ در منطقه هور عراق، بر اثر اصابت خمپاره، زخمی میشود، صورتش را از دست میدهد و تا ۲۹ سال خانهنشین میشود.
نویسنده کتاب بابارجب میگوید: «خانم زرندی در بین گفتگو از خاطرات تلخ و ناراحتکنندهای درباره برخورد برخی مردم ناآگاه صحبت کرد که به دلیل ملاحظات اجتماعی با چاپ آنها موافقت نکرد. البته موارد بسیار زیاد بود و انگار بخش زیادی از داستان زندگی آنها، به همین نگاه مردم گره میخورد. در کتاب آمده که بابارجب به همراه همسرش از حرم به خانه برمیگشتند که خانمی فرزند کوچکش را که اذیت میکرده و بیقراری، از بابارجب میترساند. اما جالب اینجاست که بابارجب آن خانم را به صبر و آرامش در برابر فرزندش دعوت میکند. یا اینکه بابارجب و پسرش در سفری به تهران برای درمان، ناهار به رستورانی میروند، اما متاسفانه صاحب رستوران به دلیل ظاهر بابارجب، بیرونشان میکند.»
تو هزار بار مجروح میشوی
اما آخرین فصل کتاب بابارجب با عنوان «باز هم زندگی میکنم»، روایت دومین سالگرد شهادت بابارجب در حرم مطهر رضوی سال ۱۳۹۷ است. در این بخش، دیالوگهایی ساده، اما تاثیرگذار بین همسر بابارجب و دختر جوان و ناشناسی که در مراسم سالگرد شرکت کرده، برقرار میشود و همین گفتگو، پایانی شایسته بر زندگی همسر شهیدی است که اشک ریخت، زندگی کرد و صبر کرد. رجبپور در توضیح این فصل میگوید: «مراسم دومین سالگرد شهادت بابارجب، در بهشت ثامنالائمه حرم امام رضا (ع) برگزار شد. دختری هفده یا هجده سالهای تا لحظه آخر مراسم حضور داشت و دائم خانم زرندی را نگاه میکرد تا اینکه با یکدیگر وارد گفتگو شدند.»
دختر خواستگاری دارد که پسرعمویش است و از مدافعان حرم و به همدیگر علاقه بسیاری دارند. اما دختر جوان میترسد با این ازادواج، سرنوشتی شبیه همسر بابارجب پیدا کند و برای دلگرم شدن خودش دوست داشت با خانم زرندی صحبت کند. همسر بابارجب به او میگوید: «مگه کسی مجبورت کرده؟ با یکی دیگه از خواستگارات ازدواج کن که نخواد بره جنگ»، اما دختر از علاقه شدیدش میگوید. خانم زرندی که تمام آن سالهای دشوار زندگی گذشته از پیش چشمش رژه میرود، راه میافتد که برود.
اما دختر با گریه، رهایش نمیکند. همسر بابا رجب هم به او میگوید: «زندگی به هیچ زنی تضمین نداده که تا آخر عمر همسرش کنارش باشه. هر حادثهای ممکنه اتفاق بیفته. اگه میترسی بره جنگ و صورتشو از دست بده، باید بگم اون یه بار مجروح شده، ولی تو هزار بار مجروح میشی. دختر میفهمی اگه یهشبه موهات سفید بشه، یعنی چی؟ ...، ولی اگه یه بار دیگه به جوونیام برگردم و رجب مجروح بشه، بازم باهاش زندگی میکنم. چون دوستش داشتم و راهی که رفته بود رو قبول داشتم.»