گزارشی از نیکوکاران موکب‌هایی که امسال نذری‌هایشان را به کارتن‌خواب‌ها و زائران می‌دهند

  • کد خبر: ۴۶۷۵۷
  • ۲۳ مهر ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۷
گزارشی از نیکوکاران موکب‌هایی که امسال نذری‌هایشان را به کارتن‌خواب‌ها و زائران می‌دهند
هر سال یک موکب سر جاده کلات می‌زدند، اما امسال موکب‌ها برقرار نیست. باز هم خدا خیرشان بدهد که اگر موکب نیست، حواسشان به مایی که از حرم دوریم هست. این نذری‌ها آدم را هوایی حرم می‌کند.
الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز - می‌گوید: «نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواهد بروم حرم و بین جمعیت، خودم را تا نزدیکی‌های ضریح برسانم.» با خودم می‌گویم: «من هم همین‌طور.» هنوز همراهی‌ام برای دلتنگی حرم را به زبان نیاورده‌ام که با برق خاصی در چشم‌هایش می‌گوید: «خوش‌به‌حال شما که مشهدید. ما نزدیک مشهدیم، اما دورافتاده‌ایم. مطمئنم تا حالا اسم روستای جغری را نشنیده‌اید؛ برای همین می‌گویم که دورافتاده‌ایم. هر سال یک موکب سر جاده کلات می‌زدند، اما امسال موکب‌ها برقرار نیست. باز هم خدا خیرشان بدهد که اگر موکب نیست، حواسشان به مایی که از حرم دوریم هست. این نذری‌ها آدم را هوایی حرم می‌کند.»‌

می‌گوید: «به خدا دلم خون است.» دستش را به نشانه بهت و حیرت جلو دهانش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «اِ اِ! پارسال مثل همین زمان، توی موکب بودم. چای می‌گذاشتم، پیگیر پخت غذای شب بودم و... هی (تکان سر)! البته امسال هم بیکار ننشستیم و گفتیم نذری‌ها را به حاشیه مشهد و روستا‌های اطراف ببریم. گفتیم اگر توفیق خدمت توی موکب نداریم، خودمان سراغ مردمی برویم که می‌آمدند به موکب.»

یک روز کامل همراهشان بودیم تا غذا‌های نذری را که از نیمه‌های شب قبل آماده شده بود، به دست همه کسانی که امسال دلشان مشهد است، برسانیم، به چوپان توی جاده و بیماران کمپ ترک اعتیاد، به پیرمرد نابینا و پیرزنی که نای راه‌رفتن ندارد، به همه دلدادگان دوردست و عاشقان چشم‌به راه.

این گزارش روایت یک روز همراهی با خیّران موسسه خیریه «همسایگان آفتاب»، جمعیت زائران پیاده و درنهایت خیّرانی است که تا سال قبل، اقدام به برپایی موکب برای زائران پیاده می‌کردند. به خواست و نیت برخی از خیّرانی که در تهیه این گزارش همراه ما بوده‌اند، اسامی آنان درج نمی‌شود.

نشانی‌ای که داده‌اند، این‌طور شروع شد: از جاده سیمان باید برویم. بعد از اینکه به کارخانه سیمان رسیدیم، باید از وسط کارخانه سیمان عبور کنیم. حتماً با خودتان می‌گویید که چطور از وسط کارخانه سیمان برای رسیدن به روستا استفاده کنیم؟ مشکلی نیست. نگهبان‌های دم در کارخانه سیمان می‌دانند که اهالی روستا مسیری به‌جز عبور از وسط کارخانه برای رسیدن به روستای جغری ندارند. کل فاصله این روستا تا مشهد ۳۰‌کیلومتر است. با عبور از کارخانه، چند‌کیلومتری در مسیر کوه‌ها باید برویم تا به جغری برسیم.

غذا‌های بسته‌بندی‌شده را داخل ماشین و یک وانت کاملاً پوشیده گذاشته‌اند. خیّری که همراه ماست دوست ندارد نامش درج شود. او می‌گوید: برای پخت این غذا چند خیّر از موسسه خیریه همسایگان آفتاب پای کار هستند تا آماده شود. دیروز برای کارتن‌خواب‌ها غذا بردیم. امروز قصد کردیم نذورات را به چند روستا که زائرانش هر‌سال پای پیاده از آنجا راهی مشهد می‌شدند، برسانیم. هدفمان روستا‌های دور‌افتاده است. آقایی که همراه ماست (اشاره به راننده وانت) از مهندسان خوب و خیّر مجموعه است. خودش این وانت پوشیده و سقف‌دار را جور کرده است تا در مسیر برای غذا‌ها اتفاقی نیفتد.

با عبور از میان کارخانه سیمان، دو طرف جاده، کوه‌ها قد برافراشته‌اند تا جاده رسیدن به روستای جغری، کوهستانی و پرپیچ‌وخم باشد. چندکیلومتری تا رسیدن به روستای جغری فاصله داریم. خیّری که همراه ماست، قبل از رسیدن به روستا توضیح می‌دهد: روستای جغری فاصله چندانی تا مشهد ندارد؛ حدود ۲۵ یا ۳۰ کیلومتر. روستایی زیبا که هنوز بافت روستایی خودش را حفظ کرده. اگر به این روستا توجه شود، مطمئنم که در آینده می‌شود از این روستا به‌عنوان جاذبه گردشگری استفاده کرد.

به زمین‌های خشک دور و اطراف جاده اشاره می‌کند و می‌گوید: در این زمین‌ها مردم روستا، گل آفتابگردان و گندم دیم کاشته‌اند، اما خودتان می‌بینید که محصولی نداده. اوضاع بارندگی جوری نیست که مردم بتوانند کشاورزی کنند و از این زمین‌ها برای خودشان نانی سر سفره ببرند.

تا قبل رسیدن به روستا، از موکبی که سال قبل داشتند، می‌پرسیم. آه بلندی می‌کشد و این‌طور جواب می‌دهد: به خدا دلم خون است. دستش را به نشانه بهت و حیرت جلو دهانش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: پارسال مثل همین زمان در موکب بودم؛ چای می‌گذاشتیم، آن هم چای آتشی.

با برقی توی چشم‌هایش، پی حرفش را می‌گیرد؛ «جوان‌ها می‌آمدند و کمک می‌کردند. این موکب‌ها فرصتی بود برای همه. چه برای کسی که نذر و کار خیر می‌کرد، چه کسی که پای کار پخت‌وپز بود و چه آن فردی که درزمینه پشتیبانی و فراهم‌کردن مواد غذایی مورد‌نیاز موکب همکاری می‌کرد. ما در همین جاده کلات موکب داشتیم. در این چند سال، مسافرانی حتی از اصفهان داشته‌ایم؛ همه تا کلات می‌آمدند و از اینجا پای پیاده تا مشهد می‌رفتند. پارسال یکی از زائران پیاده می‌گفت بار اول به‌صورت اتفاقی با این زائران پیاده راهی مشهد شده. اما از سال بعد، آخر‌های صفر، خودش را به کلات می‌رسانده تا از اینجا پیاده برود مشهد. این زائر اصفهانی می‌گفت همین پیاده‌روی برای رسیدن به حرم، حس آرامشی در او ایجاد کرده است. این هم یک امتحان برای همه ماست که بتوانیم در این اوضاع و شرایط باز هم کاری کنیم که حس و ارادتمان به امام‌رضا (ع) را نشان بدهد.»

چشم به جاده دارد و حرف‌هایش را بدون وقفه ادامه می‌دهد: درست است که امسال به‌خاطر شیوع کرونا برپایی موکب تعطیل شده، اما ما بیکار ننشسته‌ایم و نذر‌ها را به حاشیه مشهد و روستا‌های اطراف می‌بریم. با بقیه خیّران صحبت کردیم که در این بخش‌ها نذورات را هزینه کنیم. گفتیم اگر توفیق خدمت به این زائران را در موکب نداریم، ما برویم سراغشان.

بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، رو به ما می‌کند و می‌گوید: بیشتر خیّرانی که در موسسه خیریه همسایگان آفتاب کنار هم قرار گرفته‌اند، خودجوش وارد مجموعه شده‌اند. هدف ما این است که کارمان را جوری انجام بدهیم که افراد را توانمند کنیم. به قولی کاری کنیم که افراد برای خودشان کسب‌وکاری به پا کنند؛ مثلا روستایی رفتیم که زمین‌های اطراف پر از اسپند بود. آنجا به چند خانواده کمک کردیم تا بتوانند اسپند‌هایی را که جمع می‌کنند، بسته‌بندی کنند. یا به بعضی از خانواده‌ها کمک کردیم تا سمت کاشت گیاهان دارویی بروند. گیاهان دارویی به آب کمتری نیاز دارند و با فروش این گیاهان می‌توان درآمد کسب کرد. برای همین می‌گویم که هدف ما دادن بسته کمکی به یک خانواده نیست. ما دوست داریم خانواده‌ها خودشان روی پای خود بایستند.

تا روستای جغری چند‌کیلومتر بیشتر نمانده است. چوپانی کنار جاده به چوب دستی‌اش تکیه داده است و چشم به گوسفندانش دارد. خیّر، ماشین را نگه می‌دارد و چند غذا به او می‌دهد. غذای نطلبیده چوپان را سر ذوق می‌آورد و می‌گوید: قربان امام رضا (ع) بشوم که حتی توی بیابان که باشی، روزی‌ات را به دستت می‌رساند. خدا شما را هم خیر بدهد.

جاده روستای جغری تا چند متر مانده به شروع خانه‌های روستایی، آسفالت است. مینی‌بوس روستا هم برای سوارکردن اهالی تا آنجا بیشتر نمی‌رود. به قول یکی از روستاییان: «مینی‌بوس تا سر خاک‌ها (قبرستان روستای جغری) بیشتر نمی‌آید.»

علی‌اکبر بی‌غش، دهیار روستا، می‌گوید: روستای ما ۴۰۰‌خانوار دارد. کوچه‌ها خاکی است. دو سال است شرکت گاز کار گازکشی به روستای ما را شروع کرده و دارد کوچه‌ها را برای لوله گاز می‌کَند. برای همین منتظریم تا کارشان تمام شود و بعد سراغ کوچه‌ها برویم.

او درباره آب روستا می‌گوید: آب را با تانکر به این روستا می‌آورند، اما این میزان آب جواب‌گوی نیاز روستا نیست. برای همین اهالی روستا مجبورند سر جوی آب، لباس و ظروف خود را بشویند.

قبل از آنکه سراغ جوی آب برویم، غذا‌های نذری را کوچه‌به‌کوچه میان اهالی روستا توزیع می‌کنیم. پیرزنی کیسه‌ای خار و برگ جمع‌شده روی سرش گذاشته است و با تکه‌چوبی که دستش گرفته از انتهای کوچه می‌آید. با گرفتن غذای نذری خوشحال می‌شود و می‌گوید: خدا باعث و بانی این نذورات را خیر بدهد. نه پای رفتن دارم و نه کسی را که من را به مشهد ببرد. غذای نذری امام‌رضا (ع) یک دنیا برایم ارزش دارد.


جوی آب و سردی آب و شستن هر روز ظرف و لباس

«ها! ها!» دست‌هایت را بی‌خیال از اینکه مبادا کرونای سبز‌رنگ شاخ‌دار روی دستت جا خوش کرده باشد، نزدیک دهان می‌بری. چاره نیست؛ خنکی هوای کوهستانی و سردی آب روان، دست به دست هم داده‌اند تا لرزان، پای صحبت زنانی که کنار جوی آب، رخت و ظرف می‌شویند، بایستی و حرف‌هایشان را بشنوی. یکی از زنان کنار جوی آب، حرف‌هایش را با بلند‌شدن از کنار جوی شروع می‌کند. همان‌طور‌که از کنار جوی آب بلند می‌شود، لباس از جوی آب بیرون می‌کشد. دو‌دستی، آب لباس را می‌گیرد و از حال و هوای روستا می‌گوید: دفعه اولی است که اینجا می‌آیی؟ تعجب کردی؟ چه کنیم! وقتی آب نیست، باید ظروف و لباس‌های کثیف را اینجا بیاوریم. آب این روستا کم است و با تانکر آب می‌آورند؛ برای همین بیشتر وقت‌ها در کل روز یک ساعت آب داریم. وقتی که آب می‌آید سریع دست به‌کار می‌شویم تا دبه آب را برای غذا‌پختن پر کنیم.

سرش را کمی نزدیک‌تر از قبل می‌آورد تا مبادا صدایش را زن‌های سر جوی آب که رخت می‌شویند، بشنوند؛ «من چندماهه باردارم. آخر‌های اسفند بود که فهمیدم باردارم. بچه سومم است. اینکه گفتم دلم لک زده برای حرم، به این دلیل است. به‌خاطر وضع و حالم از همان اسفند که در‌های حرم را بستند، به حرم نرفته‌ام. برایم دعا کن. گره‌ای توی زندگی‌ام دارم که مطمئنم به دست امام‌رضا (ع) باز می‌شود. رفتی حرم، به جان جواد جوانش قسم بده و بگو یا امام رضا (ع) گره کار آن خانم روستای جغری را باز کن. راستی برای غذای نذر و تبرک، خدا به شما و بانیانش خیر بدهد. ما که از همه چیز دوریم. شب‌ها با خودم می‌گویم بچه من در این وضع کرونا دنیا می‌آید و حرم هم نرفته‌ام. قبل از کرونا هر چندماه تا سر قبرستان روستا می‌آمدم و با مینی‌بوس روستا به مشهد می‌رفتم، اما حالا....»

مسیر بعدی روستای زادگاه فردوسی، پاژ است. بخشی از غذا‌های آماده قرار است در این روستا توزیع شود. خیّری که همراه ماست مثل همان روستای جغری بیشتر ساکنان و اهالی را می‌شناسد و همان‌طو‌رکه با ماشین، میان کوچه‌های روستای پاژ دور می‌زند، غذا را توزیع می‌کند. گاهی هم خودش را در زمان توزیع غذا با جملاتی تأکیدی امر و نهی می‌کند؛ «یادم نرود برای بابای مصطفی هم ببرم. دو تا غذا را الان بگذارم کنار دستم تا یادم باشد برایشان ببرم.»

در راه توضیح می‌دهد: این پیرمرد با خانمش زندگی می‌کند. با اینکه یک چشمش نمی‌بیند، از نظر راه‌رفتن اوضاعش از زنش بهتر است. زنش چند سال است که توی خانه افتاده و نمی‌تواند جایی برود.
به خانه این پیرمرد و پیرزن می‌رسیم. کنار در یک تکه چوب که به طنابی وصل است، گذاشته‌اند. با کشیدن تکه چوب در خانه باز می‌شود. خیّر همراه ما می‌گوید: اینجا زیاد می‌آییم و می‌دانیم چطور در باز می‌شود. بنده خدا تا بخواهد دم در بیاید، ما خودمان را سریع بهشان می‌رسانیم.

چند «یا ا...» که می‌گوید، پیرمردی پرده جلو در را کنار می‌زند و پیش می‌آید. با دیدن خیّر و چند ظرف غذای متبرک می‌گوید: خدا خیرتان بدهد که به ما سر می‌زنید. الهی هرچه می‌خواهید خدا بهتان بدهد. چه بوی خوبی دارد این غذا! غذای متبرک و نذر آقاست؟ دست شما درد نکند پسرم. الهی خیر ببینید.
موقع خداحافظی پیرمرد التماس دعایی دارد؛ «التماس دعای مخصوص. ما که نای راه‌رفتن و آمدن به مشهد را نداریم، اما شما سلام ما را به آقا برسانید.»


تبرکی‌های حضرت به کمپ هم رسید

بعد از چند دور گذشت‌وگذار میان کوچه‌های روستای پاژ، خیّر درِ خانه‌ای بی‌نام‌ونشان را می‌زند. تا قبل از آنکه کسی در را باز کند، آرام توضیح می‌دهد: اینجا کمپ ترک اعتیاد است. به‌خاطر این بی‌نام و نشان است که دردسری درست نشود. ما هر زمان که بتوانیم به اینجا می‌آییم و کمکی می‌آوریم. اگر همه ما دست به دست هم بدهیم و به این آدم‌ها کمک کنیم و آن‌ها را به زندگی بر‌گردانیم، این بدبختی‌هایی که از سر اعتیاد است، کمتر می‌شود. کسی که این کمپ را اداره می‌کند، خودش چند سال قبل معتاد بود و با سختی ترک کرد. بعد از ترک، خیلی مهم است که دور‌وبر آن آدم را اطرافیانش بگیرند و کاری برایش درست کنند که دوباره برنگردد.»

لابه‌لای صحبت‌های این خیّر، مردی در این خانه یا همان کمپ را باز می‌کند. بعد یک حال و احوال، خیّر سراغ غذا‌های تبرکی می‌رود و می‌گوید: داداش چند تا مریض داری؟ این‌ها غذای تبرکی دهه پایانی صفر هست. گفتیم برای بچه‌ها بیاوریم.

کوچه‌های روستای پاژ را مثل کف دست می‌شناسد و از کوچه‌های تنگ و باریک روستا عبور می‌کند و به خانه‌ای که در‌میان یک زمین رها‌شده قرار دارد، می‌رسد. می‌گوید: چند دقیقه‌ای اینجا منتظر بمانید تا غذا‌های نذری را به این خانه بدهم و بیایم.

بعد از تحویل غذا به این خانه توضیح می‌دهد: در این خانه، کسی زندگی می‌کند که چند سال خودش و بچه‌هایش توی خرابه‌های اطراف خانه قدیمی فردوسی زندگی می‌کردند. هیچ کدامشان شناسنامه نداشتند. وقتی فهمیدیم، این خانه را برایشان درست کردیم و الان یکی‌دوسال است که در این خانه زندگی می‌کنند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->