شنبه| تازه سوار خودرو شدهام که گوشی تلفن همراهم زنگ میخورد. با دیدن اسم یک دوست بدهکار، امیدوار میشوم که سرانجام قرار است پولی را که میخواسته است پرداخت کند بدهد و اولصبحی چیزی کاسب هستم. با خوشحالی تلفن را برمیدارم و درحالیکه سلاموعلیک میکنم، وارد خیابان اصلی میشوم. دوست عزیز البته برای یک مشورت زنگ زده است و خبری از پرداخت نیست! دارم با لبولوچه آویزان جواب مشورتش را میدهم که یک مأمور پلیس از روبهرو اشاره میکند و مجبور میشوم بهسمت راست خیابان بیایم و توقف کنم. پلیس راهنماییورانندگی بابت مکالمه تلفنی در هنگام رانندگی جریمهام میکند و من در فکر و حیرتم که چگونه الآن با این مکالمه تلفنی، چیزی هم بدهکار شدهام!
یکشنبه| حدود یک ماه است که در بنگاههای املاک بهدنبال آپارتمانی مناسب برای اجاره میگردیم و البته با افزایش وحشتناک و باورنکردنی قیمتهای رهنواجاره، کارمان بسیار سخت است. مشکل دیگر هم وضعیت ماست که با عبا و عمامه و چادرمشکی نمیتوانیم به هرجایی برویم و برای همین انتخابهایمان با این تیپ و ظاهر بسیار محدود میشود. در برخی مجتمعهای مسکونی هم صاحبخانه یا همسایهها با دیدن ما اخموتَخم میکنند و علنی بیمیلی خود را به همسایگی با چنین مستأجر جدیدی نشان میدهند! چنین واکنشهایی تا ۲ سال قبل که در جستوجوی خانه اینطرف و آنطرف میرفتیم، اینطور آشکار دیده نمیشد و اینقدر علنی نبود!
دوشنبه| برای کاری به خارج شهر آمدهام و قصد دارم بهسرعت برگردم و نماز خود را در خانه بخوانم، اما گرفتار بیماری خودروی کهنسال میشوم. رادیاتور ماشین سوراخ شده است و در این وضعیت برای تعمیرش هم نمیشود کاری کرد. از یکطرف گرفتار خریدن یکدبه آب و پرکردن رادیاتور هستم که بتوانم هرطور هست خود را به شهر برسانم و از طرف دیگر نگران قضاشدن نماز هستم. خوشبختانه همان اطراف مسجدی پیدا میکنم. چند نفر در شبستان مسجد مشغول کارند و میشود نماز خواند، ولی درهای وضوخانه بهعلت کرونا بسته است و ناچار در یکی از مغازههای اطراف مسجد وضو میگیرم. پیرمرد صاحببقالی با محبت راهنمایی میکند و قسمت وضوی این نماز شکستهوپریشان همراهی اوست. برای تشکر چیزهایی از مغازهاش میخرم و قدری بیشتر پول میدهم.
سهشنبه| کنار پیادهرو بهانتظار تاکسی ایستادهام. یک جوان موتورسوار توقف میکند و بیمقدمه میپرسد: «میشه ماسک رو بردارین؟» هم غافلگیر شدهام و هم لحظهای دچار تردید میشوم...... نه قیافه و برورویی دارم که بخواهد به صورتم اسید بپاشد و نه عددی هستم که بخواهد ترورم کند! قدری مکث میکنم و در فکرم که برای چه این درخواست را دارد. بعد اضافه میکند: «میخوام ببینم خودتون هستید یا نه؟» ماسک را که از روی صورتم برمیدارم، لبخند میزند و درحالیکه گوشی تلفن همراهش را از جیبش درمیآورد، میگوید: «میخوام سلفی بگیرم!» و موقعی که کنارم ایستاده است، آهسته میگوید: «این اولین باره که تقاضا میکنم با یک روحانی عکس بگیرم!»
چهارشنبه| هنگام خروج از ساختمان محل کار، چند نفر از بچههای نگهبانی جلوی مرا میگیرند و دور من جمع میشوند. یکیشان که نزدیکتر آمده است، میگوید: «حاجآقا یک سؤال داریم!» با تصور اینکه با هم بحثی درباره یک موضوع دینی یا مسئله شرعی داشتهاند، خود را برای پاسخ آماده میکنم که میپرسد: «حاجآقا بالاخره ترامپ میشه یا بایدن؟»
پنجشنبه| کتاب «نا» که روایت داستان زندگی شهید سیدمحمدباقر صدر است، بهدستم میرسد. خانم مریم برادران کاری فوقالعاده و ماندگار نوشته است درباره این شخصیت استثنایی و نابغه کمنظیر شرق و جهان اسلام. روحش شاد که پس از شهادت دردناک و تلخش نیز همچنان غریب و مظلوم است.