خواهر کوچکم از آنسوی خط با اضطراب و گریه گفت: «خودت رو برسون، علیرضا تصادف کرده و بیمارستانه. فکر کنم حالش خوب نیست.»
تا به بیمارستان رسیدم پدرم برسرش میزد و از بخش خارج میشد و امان که بهچشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
صبح شنبه سیاه اول مرداد۸۴، علیرضا برادرم برای تسویهحساب دانشگاه و گرفتن مدرک تحصیلیاش راهی شهرستان شده بود. میان راه، خوابآلودگی راننده خودرو روبهرو حادثه آفرید و برادرم را برای همیشه از ما گرفت.
بهدلیل بدحالی راننده خودرو و سیر قانونی حادثه، پیکر نازنین برادرم چهار روز در پزشکیقانونی ماند. از لحظه اول فوتش همه فامیل و اقوام و آشنایان برای مراسم تدفین و باقی قضایا به مشهد و در منزل پدرم گرد هم آمده بودند.
از قدیم میگویند که خاک مرده سرد است و بخش زیادی از آلام از دست دادن عزیزان با دفن کردنشان تحملپذیرتر میشود. شاید بیرحمانه بهنظر برسد، اما خاک دیگر تکلیف انسان را مشخص کرده و این باور را ایجاد میکند که روح عزیز ازدسترفته به ملکوت پیوسته است.
فکر میکنم قبول اینکه از این پس قرار است بهجای بغلکردن و بوسه بر رخش خاکش را ببوسی خیلی آسانتر از آن باشد که پیکری بیجان از او بر زمین داشته باشی و ندانی با او چه کنی و این چهکنم چهکنمها رنجت را افزون کند. حالا تصور کنید منِ زنده وقتی چنین بیتابانه سرگردان عزیزترینم هستم آن فرد درگذشته که جسمی آشنا بر زمین دارد و روحی ناشناخته با حال و هوایی تازه در میان زندگان چقدر میتواند دچار عذاب باشد.
آن شب و روزها، گذشته از دلتنگی و درد جانکاه از دستدادن برادر جوانم تصور این رنج برای روح پاکش بیشتر عذابم میداد. افزونبرآن سرگردانی خویشان و آشنایان منتظر تدفین و هزینههای هنگفت پذیرایی از این تعداد مهمان هم بود. مادر دیگر توان اداره امور در کنار مویه کردن برای فرزندش را نداشت و قلب پدر به سختی این عذاب الیم را تحمل میکرد.
سوم مرداد رسید و هنوز با همه این فشارها و رنجها بلاتکلیف بودیم، تنها یک نفر میتوانست کمک کند، او هم مولایم علیبنموسیالرضا (ع) بود. آخر شب که مادر را از درمانگاه پس از تزریق آرامبخش به خانه آوردیم بهسوی حرم امام مهربانی راهی شدم. راه باز شد و رفتم و رفتم تا نزدیک ضریحش رسیدم. صورتم را زیر چادرم کشیدم و شروع به التماس و ضجه کردم.
فقط آرامش علیرضایم را میخواستم و صبر مادر و پدرم و خودم. فریاد زدم: آقا خودت به دادمان برس. خودت دست این بچه را بگیر و آرامش کن! یا امام رضا! علیرضا در این شهر غریب است. به امید تو به این شهر آمده است. دستش کوتاه از دنیاست، تو که همسایههایت را تنها نمیگذاری! یا غریبالغربا (ع)! خودت از خدا آرامش را برایش بخواه.
نمیدانم چه سوزی در این درددل کردن بود که دو بانوی خادم حضرت با اینکه معمولا زیاد با لابههای دلسوختگان روبهرو میشوند، بهسویم آمدند و با مهربانی از دلیل ناراحتیام سؤال کردند و به همدردی با من پرداختند و دستم را به ضریح حضرتش رساندند.
در آن شلوغی، این وصل را به فالنیک گرفتم و وقتی به خانه برگشتم، شب از نیمه گذشته بود که چشمانم ساعتی گرم شد. در عالم رؤیا خودم را در کفشداری حرم رضوی دیدم با این تفاوت که بهجای کفش، قفسهها پر از پوشه و پرونده بودند و دو فرشته کوچک زیبا با لباسهای سفید و بالهای بزرگشان پاسخ میدادند. جلو رفتم و پرسیدم: ببخشید! پرونده علیرضا کرمی حاضر است؟ با مهربانی یک پرونده را از قفسه درآوردند و به دستم دادند و یکی از آنها با لبخندی شیرین گفت: بله، تمام شد. اجر صبر شاخه نبات است.
از خواب پریدم.
مادر آرام دلتنگی و مویه میکرد. جلو رفتم سرش را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان! اگر بگویم امروز علیرضا راهی میشود چه میگویی؟
چشمان پردرد و اشکش را بالا آورد و غمگین گفت: الحمدلله. گفتم: مامان! امام رضا (ع) دستش را گرفته است. نگرانش نباش. دیگر تنها نیست. مهمان آقاست. از این بیشتر چی میخواهی؟ فقط سرش را به سمت آسمان گرفت و اشکش روی صورت غمدیدهاش سرازیر شد. ساعتی بعد، از پزشکیقانونی تماس گرفتند که برای تحویل گرفتن پیکر علیرضا برویم و هنگام اذان ظهر، با بدرقهای گرم در آرامستان خواجهربیع بهخاک سپرده شد. یقین دارم که در پناه حضرترضا (ع) به آرامش ابدی رسیده است. یادش گرامی.