محمدرضا امانی | شهرآرانیوز - بیش از ده سال از آن روزها، هنوز به یادماندنیترین خاطراتم از دوران دانشگاه، مربوط میشود به فعالیت و حضورم در انجمن تاک، انجمن کم بینایان و نابینایان دانشگاه فردوسی مشهد.
البته که من هنوز هم جز ضعف ۰/۷۵ آستیگمات در هر دو چشم، که آن هم با یک عینک ساده رفع میشود، هیچ گونه مشکلی در بینایی نداشته و ندارم، ولی در برنامه ریزی و اجرای برنامهها با انجمن همکاری داشتم و همین جا باید اعتراف کنم که خوبترین احساساتم هم در دوران دانشگاه به رغم فعالیت در بسیاری از گروه ها، کوهنوردی تا عروسک گردانی نمایش، از همین انجمن تاک بوده است. احساس مفیدبودن و کاربلدی میکردم و این برای یک جوان بیست وچندساله فرصت مغتنمی بود که تا آن زمان کمتر تجربه اش کرده بود.
البته تنها من نبودم و چند نفر دیگر از دانشکدههای دیگر هم بودند که مثلا اگر انجمن برای اعضایش برنامه کوه نوردی میگذاشت، ما امنترین مسیر را با طناب سفیدی، معبر میساختیم تا بچهها با دست گرفتن آن بتوانند صعود کنند. اگر اردو میرفتیم، وظیفه شرح جنگل و دریا و کوهستان، یا بنای تاریخی بر عهده ما بود. گاهی توی اتاقک انجمن مینشستیم و برای بچهها داستان میخواندیم یا شعر یا هر چیزی که از قبل در تابلوی اعلانات تقاضایش را کرده بودند و من یا یکی دیگر رفته بودیم و کتابش را از کتابخانه مرکزی امانت گرفته بودیم.
باید اضافه کنم که رشته دانشگاهی ام، به استثنای آن چند واحد آمار و حسابداری، طوری بود که میشد با همان چند ساعت مطالعه شب امتحان، هم رضایت والدین را جلب کرد و هم از چشم استادها نیفتاد. به همین علت هم بود که دانشگاه برایم امکان و محیطی فراهم کرد که در آن فارغ از هراس درس و مشق، تجاربی تازه را از سر بگذرانم.
برای رفع نگرانی اهل خانه از دیرآمدنهای شبانه و زود رفتنهای صبحگاهی، با سوءاستفاده از اسم شهرستانی که در شناسنامه ام به عنوان محل تولد ثبت شده بود، موفق به گرفتن یک اتاق در خوابگاه شدم. دیگر آنقدر دیربهدیر دوروبریهایم را میدیدم که ملاقات با خانواده برای هم اتاقی ام که از بندرخمیر بوشهر بود، بیشتر از منی اتفاق میافتاد که از جلو در اتاقم در خوابگاه تا آشپزخانه خانه مان کمتر از پانزده کیلومتر بود.
روزی که یادم است شکوفه به درختان آلبالوی دانشگاه نشسته بود، خبردار شدم هوشنگ مرادی کرمانی مهمان یکی از تشکلهای فرهنگی دانشگاه است. داستانها و قصههای هوشنگ مرادی کرمانی به سبب سادگی و دوری از پیچیدگی، و به این دلیل که میشد در شنیدن هم همان لذت و تعلیقی را کسب کرد که در خواندنش بود، یکی از پرطرف دارترین گزینهها برای روخوانی هفتگی بود.
عصر همان روز قرار بود جلسه داستان خوانی آزاد با حضور مرادی کرمانی در ساختمان جهاد دانشگاهی در سه راه ادبیات برگزار شود. باید پیش از رفتن به آن جلسه، پیدایش میکردیم و چند دقیقهای هم که شده میآوردیمش به انجمن تاک که میدانستم چقدر در روحیه اعضا تأثیر مثبت خواهد داشت.
با اشراف اطلاعاتی مان در آن زمان، با اینکه هنوز تلفن همراه دست کم بین دانشجویان همه گیر نبود، خیلی زود توانستیم پیدایش کنیم. در اتاق یکی از استادان دانشکده ادبیات در حال صرف ناهار بود. برای پایین آوردن ریسک پیشنهاد غیرمنتظره مان، از یکی از خانمهای کم بینا و بسیار کوشا که هم کلاسم بود خواستم برود و از ایشان دعوت کند. حال یا در معذوریت یا با میل خودش، هوشنگ مرادی کرمانی را در آن ظهر بهاری سوار پیکان سفید پدرم کردیم و به مسئول برنامهریزی جلسه جهاد دانشگاهی قول دادیم خودمان بهموقع آقای نویسنده را به مجتمع جهاد ببریمش.
در این میان، وظیفه میدانم از پیکان سفید پدرم نیز یاد کنم که در آن برهه زمانی الحق خدمتی بزرگ به اهالی فرهنگ و ادب دانشگاه کرد.
استاد بخشهایی از داستان «خمره» را برای بچههای انجمن تاک خواند و خاطرهای تعریف کرد از دوستی که خیلی اهل هنر نبوده و روزی که در جنگل قدم میزده اند، با احساس لطیفی دست کشیده به درخت بلندبالایی و چند دقیقهای درخت را عاشقانه تماشا کرده است. استاد که کنجکاو این عمل دوستش میشود، توی راه برگشت، از او میپرسد چه چیزی در درخت دیده که این طور مبهوتش شده. آن رفیق هم در حالی که به طرز وحشتناکی یک پرتقال را پوست میکنده گفته است: «هوشنگ! حساب کردم یک دست میز و صندلی خوشگل میشه از توی اون درخت درآورد. مردش هستی نصفهشب تبر برداریم و بریم سراغش؟!»
ساعت ارزان قیمت روی مچ لاغرم نشان میداد که نیمساعت بیشتر تا جلسه جهاددانشگاهی نمانده و حتم داشتم از حالا سالن پر از دعوت شده هاست و اینجا هم که دهان استاد تازه گرم شده به خاطره گویی.
از بچهها عذر خواستم و استاد را راهنمایی کردم تا پیکان سفید که بیرون از اتاقک انجمن خوابانده بودم. چند تا از بچهها هم گفتند که میآیند. گفتم که جز صندلی جلو، هرچندتایشان که توی ماشین جا شدند میتوانند بیایند، و این جمله آغاز فاجعه بود.
راه که افتادیم احساس کردم ته ماشین زیادی پایین رفته. وقتی از آیینه صندلی عقب را نگاهی انداختم، آن قدر آدم بود که شمرده نمیشد. حالا درست است که گفته اند تعداد سرنشینان پیکان بستگی دارد به تعداد افراد یک خاندان، ولی دیگر همه اعضای انجمن تاک کمی زیاده روی بود!
همه چیز تا ابتدای بولوار ملک آباد خوب بود. ترافیکی نبود و بلبلان و قمریان آواز میخواندند و از ماشین پلیس هم خبری نبود. تا اینکه با صدایی ناشناخته، فرمان ماشین توی دستم دیوانه شد و قصد داشت به هر طریقی خودش را از دست هایم رها کند.
گوشهای پارک کردم و دیدم یکی از چرخهای عقب پنچر شده است. سریع به استاد اطلاع دادم که خیلی سریع اوضاع را روبه راه خواهم کرد و جای هیچ نگرانیای نیست و به زودی به جلسه مورد نظر خواهد رسید.
اینکه در اولین تعویض زاپاس عمرت انتظار شتابی نظیر سرعت تعویض کنندگان زاپاس در مسابقات فرمول یک داشته باشی، کمی از انصاف به دور است. از مسافران چپیده در صندلی عقب هم به خاطر شرایط جسمانی شان انتظاری نبود. میماند هوشنگ مرادی کرمانی که پس از ده دقیقه فهمید من این کاره نیستم. کتش را درآورد و با وسواس آستین پیراهن سفیدش را بالا زد و گفت: «آچار چرخ لطفا.»
طبیعی بود که دیر به جلسه داستان خوانی با حضور نویسنده معاصر، هوشنگ مرادی کرمانی، میرسیدیم، ولی مهم این بود که بالأخره رسیدیم.