محمدعلی داوطلب، سرباز نیروی زمینی ارتش، با همخدمتیاش از گرمای هوا به سایه درخت پناه آوردهاند. ناهار میخورند و گپ میزنند؛ «چرا متوجه نمیشوی؟ مرز خسروی را گرفتهاند. خودم با مینیبوس رفتم. دیدم که راه را بسته بودند. میگفتند جلوتر بروی اسیر میشوی. ببین کِی گفتم. دارد جنگ میشود.»
چند روزی بود که از رادیو و تلویزیون برنامههای آموزشی پخش میشد؛ «هموطنان عزیز باید بدانند آژیر سفید بهمعنی عادیبودن اوضاع است. آژیر زرد یعنی اعلام هشدار و آژیر قرمز یعنی خودتان را فوری به پناهگاهی امن برسانید.»
دوست محمدعلی هیچکدام از اینها را قبول نمیکند و حمله رژیم بعث به ایران را غیرممکن میداند.
«آنجا را ببین!» سروکله پنج هواپیمای جنگنده از پشت بلندیهای کرمانشاه پیدا شده است. آنقدر نزدیک به زمین پرواز میکنند که میشود خلبانانش را دید. اول مخزن نفت بمباران شد، بعد پایگاه هوانیروز و سپس... به چشم برهمزدنی دود سیاه، جای آبی آسمان را گرفت. جنگ شروع شد.
انتهای نخریسی، پادگان شهدای بسیج
«در و دیوار مشهد برای من خاطره است.» یکیدو ساعتی میشود که خورشید بالا آمده است. خیابانهای آرام شهر را بهسمت پادگان شهدای بسیج، پشت سر میگذاریم و محمدعلی، از مسئولان یگان اعزام نیروی سپاه، شمردهشمرده برایمان حرف میزند؛ از خاطرههایی که وقتی شلوغیهای روز فروکش میکند، سراغش میآیند و نمیگذارند سنگینی خواب روی پلکهایش بنشیند. جوانیاش را گرد پیری فراگرفته است. بعضی سؤالها را باید دوباره و چندباره پرسید و هربار با صدای بلندتر از بار پیش. سنگینی گوشها را از روزهایی به ارث برده است که آرپیجی به دست روی خاکریز میایستاد و شلیکهایش صدای ا... اکبر رزمندهها را بلند میکرد. شلیک اول، دوم، سوم و... خیسی خون را روی نرمه گوشهایش حس میکرد؛ چیزی که در آن ثانیهها برایش اهمیتی به اندازه «هیچ» داشت.
محمدعلی از آنچه تعریف میکند، هنوز هم متأثر است. میگوید تا آنهایی که نمیدانند یا شاید نمیخواهند بدانند، نَمی از اوضاع آن روزها را تصور کنند؛ «پیرمرد را توی جاده پیدا کردیم. پشت ماشین نشسته بود و فقط گریه میکرد. قصر شیرین اشغال شده بود و منافقها، خانوادههایی را که مقاومت کرده بودند، لو داده بودند. میگفت بعثیها با لگد درِ خانهاش را باز کردند. اهل خانه را توی حیاط جمع کردند. مردهای جوان را جلو چشم زنها به رگبار بستند، زنها را با خود بردند و او را در جاده رها کردند. پیرمرد حرف میزد و گریه میکرد. نمیشد دست روی دست گذاشت. نظام به خطر افتاده بود. به ۵استان، ۱۰ شهر و هزاران روستا حمله شده بود. باید نیرو میفرستادیم و دفاع میکردیم.»
به انتهای خیابان نخریسی رسیدهایم. چندسالی است که با نام «فداییان اسلام» شناخته میشود؛ «اینجا پایگاه اصلی اعزام بسیجیهای خراسانی به جبهه بود. درِ آهنی کوتاهی داشت که روی آن «پادگان اعزام نیرو» نوشته شده بود. نیروهای بسیج اصناف، کارخانهها، عشایر، ادارات و عموم مردم از شهرستانها به این پادگان میآمدند، ساماندهی و اعزام میشدند تا یگانهای رزمی خراسان مثل لشکر ۲۱ امام رضا (ع) و لشکرویژه شهدا، لشکر ۵ نصر، تیپ انصارالرضا (ع)، گروه توپخانه ۶۱محرم، تیپ پدافند هوایی۱۳ رعد و تیپ اطلاعاتی۳۱۳ حر را تأمین نیرو کنند. گاهی اعزام نیرو در حد جزئی بود؛ از چند ده نفر تا چند صد نفر. اما وقتی قرار بود عملیات بشود، به اعزام چند هزار نیرو نیاز بود. این پادگان گنجایش نداشت و از پایگاه موقت مهدیه و مسجد گوهرشاد برای اعزام استفاده میکردیم.»
وقتی خودت را درمعرض جدایی ببینی، فراقی که خدا میداند چقدر طول میکشد، آن وقت چند ساعت دیگر با هم بودن، خوشترین غنیمت میشود. آقای داوطلب از خانوادههایی میگوید که نمیتوانستند از عزیزشان دل بکَنند. برای همین بهجای اینکه او را با اتوبوس از پایگاه بسیج مساجد شهرستان به مشهد بفرستند، خودشان با ماشین تا دم در پادگان همراهیاش میکردند. دیوارهای بلند پادگان به تعداد آجرهایش، «خدا پشت و پناهت»ها و «خدایا به خودت سپردمش»هایی را دیده است که با بغضهای ترکخورده همراه بودهاند. بغضهایی که چند قدم آنطرفتر میشکستند، خواه گریه پشت سر مسافر، یُمن داشته باشد یا نه.
خیابان امام رضا (ع)، مهدیه
سیاهههای عزای محرم، زودتر از در بزرگ مهدیه، نگاه را به دام میاندازد. حالا که داریم خاطرات نهچندان دور جنگ را گردگیری میکنیم، چه جایی بهتر از اینجا برای پرسیدن سوالی که نمیدانیم چه کسانی و چرا آن را نشر دادهاند؛ «فرستادن بچههای این کشور به جنگ، بدون اینکه آموزش کافی ببینند، واقعیت دارد؟» آقای داوطلب انگار که از شنیدنش تعجب کرده باشد، جمله «واقعیت ندارد» را میگوید و از ۶۰ روز آموزش اجباری نیروهای بسیجی اینطور تعریف میکند: نیروها بعد از اعزام، باتوجهبه اینکه باید به کدام جبهه بروند و آنجا به چه تخصصهایی نیاز باشد، دوباره آموزش میدیدند؛ مثلا در عملیات والفجر ۸، نیروها هم در آب و هم در خاک باید عمل میکردند. بخشی از آنها در کارون و بهمنشیر و برخی دیگر در همین مشهد خودمان، قایقسواری و غواصی یاد گرفتند.
مهدیه برای آنهایی که میخواستند، اما نمیشد اعزامشان کرد، هم خاطرهساز است وقتی پیش چشم بقیه از صف، جدا و با اعزامشان مخالفت میکردند؛ «سن قانونی برای اعزام به جبهه، ۱۸ سال تمام بود. گاهی داوطلبان مُصرّی پیدا میشدند که یکیدو سال کوچکتر از سن قانونی بودند. اگر خیلی اصرار میکردند، تا ۱۶ سال را هم قبول میکردیم، بهشرطیکه جثه و چهرهشان بزرگتر نشان میداد. نوجوانهایی را که به زور دستکاری شناسنامه، سعی میکردند راهی شوند، هم شناسایی میکردم و اجازه نمیدادم اعزام شوند. چارهای نبود؛ جنگ شوخیبردار نیست. نوجوان، پر از شور و احساس است. شاید تصمیمش برای جبهه رفتن هم از این دست بود. بودنشان در منطقه برایمان دردسر درست میکرد. نمیتوانستند صحنههای جنگ و صدای مهیب انفجارها را تحمل کنند. گریه میکردند. از ترس شوکه میشدند و راه بقیه را سد میکردند.»
نیروها با سلام و صلوات، حرکت میکنند. چیزی به انتهای مسیر نمانده است. یک زیارت کوتاه در مسجد گوهرشاد خوانده میشود که به قول هیئتیها، بی ذکر مصیبت آقا اباعبدا... (ع) مثل غذای بینمک است. چند قطره اشک و زمزمه مناجات، نیتها را زلالتر از قبل و عزمها را برای نبردی نابرابر، جزم میکند. برای آنهایی که رفتنشان بیبرگشت است، این آخرین خداحافظی و آغاز سلام ابدی به امامهشتم (ع) است.
چهارراه شهدا؛ چند قدم تا اعزام
«یا علی! برادرها! زود باشید!» تند برود یا نه؟ اگر قدمها را تند برندارد، صف رزمندههایی که از خیابان آیتا... شیرازی بهسمت چهارراهشهدا در حرکتند، بههم میخورد. اگر تند برود، با انگشتانش که در دستهای مادر پیرش قفل شده است، چهکار کند؟ از چشمهای خسته او شرم میکند. دارد طوری به قد و بالای پسرش نگاه میکند که انگار دارند دنیا را از او میگیرند. خدا نکند سدی که بهسختی دربرابر اشکهای مادر بسته است، بشکند.
جمعیت، چهارراهشهدا را رد کرده و بهسمت خیابان آزادی (آیتا... بهجت) پیچیده است. مردم ایستادهاند و با اشک، رزمندهها را بدرقه میکنند؛ «میدیدم رزمندههایی را که در مسیر از خانوادهشان خداحافظی میکنند. چند قدم جلو میروند و بعد برمیگردند، دوباره بچهشان را بغل میگیرند و میبوسند. از سال ۶۱ تا آخر جنگ در کار اعزام نیرو بودم، اما مگر میشود دیدن این صحنهها برایت عادی بشود؟ دلتنگیهای مادرم را میدیدم. میگفت: کافی است دیگر. تا کی میخواهی بروی؟ نمیدانست که برای همراهی نیروهای اعزامی میروم یا برای حضور در عملیات. فقط این را میفهمید که باز دارم میروم. یادم نیست درمجموع چندبار اعزام شدم، اما به حساب برگههای ماموریتم، ۳ ماه و ۱۷ روز در قطار بودم.»
مکث میکند و کمی از خودش میگوید؛ خودی که از ابتدای راه، تاکیدی به پررنگ شدنش نداشته است؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که نگفت یا که گفت و با قید «خداوکیلی» خواست که ننویسیم؛ «آخرینباری که مجروح شدم، وقتی خمپاره بین دو پایم فرود آمد و شدت انفجار من را به آسمان پرتاب کرد، توی همان لحظه بین زمین و آسمان، فقط یک تصویر توی ذهنم آمد؛ دختربچه یکساله ام.»
بازهم میگوید تا باورمان شود که سختی جنگ، گذشتن از کسانی بود که به اندازه جانت دوستشان داشتی؛ «فرمانده شهید، سیدعلی ابراهیمی را میشناسید؟ وقتی از خانه بهسمت جبهه حرکت کرد، از آینه ماشین دید که درِ خانه باز شد و دختربچهاش بیرون دوید. برگشت. دخترش را آرام کرد و به داخل خانه فرستاد. دوباره حرکت کرد. باز دید در باز شد و دختربچه که دنبال بابا میدوید، زمین خورد. اینبار برگشت و از مغازه سرکوچه برایش خوراکی خرید، آرامَش کرد و او را به خانه فرستاد. وقتی در را بست، با سرعت از خانه دور شد، درحالیکه اشکهایش از چانهاش پایین میریخت. این حال فرمانده جنگ ما بود.»
ایستگاه پایانی؛ راهآهن
به راهآهن رسیدهایم. اتوبوسها آماده حرکتند. رزمندههایی که بناست در لشکر ویژه شهدا خدمت کنند، باید سوار اتوبوس شوند، همینطور آنهایی که عازم جبهههای میانی هستند. جبهههای جنوبی را باید مستقیم با قطار رفت. قرآن و اسپند هم آماده است. برای خانوادههایی که دلتنگ ثانیههای پایانی دیدار هستند و تا راهآهن آمدهاند، اینجا آخر خط است؛ «بگذار سیر نگاهش کنم... یعنی برمیگردد؟ اگر برگردد و مثل حالا تندرست نباشد... اگر با پای خودش برود و خبرش را بیاورند... پناه بر خدا... اگر برود و مثل پسر همسایه، خبری از آمدنش نشود...»
هنوز که هنوز است، این صحنهها برایش زنده است؛ گریه بیصدای خانوادهها و لحظههای خداحافظی که مثل جدا شدن جان از بدن سخت است. آقای داوطلب میگوید با جنگ زندگی کرده است و خوب میفهمد که گاهی چارهای جز ادامه دادن نیست؛ «وقتی در جبهه با یک گروه از رزمندهها مشغول خوردن ناهار هستی و ناگهان بمباران شروع میشود یا وقتی نیروها شبانه درحال عبور از کانال هستند، دشمن منور میزند و پشتبندش بچهها گلولهباران میشوند، چهکار میتوانی بکنی؟ بمانی تا همگی کشته شوید یا اینکه راهت را ادامه بدهی؟ نمیشود بیعاطفه بود. سخت است، اما میشود کاری کرد که احساس، مانع انجام وظیفه نشود. اوایلی که جنگ تمام شده بود، این فشارهای عاطفی آنقدر زیاد بود که هشتنُه کیلومتر فاصله خانه تا حرم را پیاده میرفتم، فقط برای اینکه خسته شوم و شبها خوابم ببرد.»
ابتدا میگوید کاش از لحظههای خداحافظی، عکس و فیلم داشتم و بعد، از گفتهاش به این دلیل پشیمان میشود؛ «تصویر دست رزمندهها را که از پنجرههای قطار بیرون آمده بود، یادم هست. میدیدم پدرها و مادرهایی که دست فرزندشان را گرفتهاند. قطار آماده حرکت بود، سوت میزد، اما این دستها از یکدیگر جدا نمیشد. به فرض که دوربین میداشتی و ظاهر این لحظهها را ثبت میکردی، حال دل آنها را چطور میشد ثبت کرد؟»