حسن احمدیفرد
همه خاطرههای خوشی که دارم، او در یک طرفش ایستاده است؛ و درست برعکس من، شَرّ و شاد و شلوغ است. حالا که نگاه میکنم میبینم نصف بیشتر روزهای خوش عمرمان را با هم گذراندیم؛ همه روزهای تابستان، بیشتر روزهای عید و هر وقت خدا که آقام حوصله میکرد تا دست زن و بچهاش را بگیرد و راهی سفر بشود.
تابستانها زیر آن آفتاب داغ، از صبح خروسخوان تا گرگ و میش دم غروب، گم بودیم لابهلای باغ و بوتهها و دشت و دامنهها. روزهای شاد عید با لباسهای نو نوار، میزدیم به دل دشت. دشت بهاری با علفهای تازهرستهاش، دنیای ناشناختهای بود که ما میرفتیم تا کشفش کنیم. یکبار رودخانهای را کشف کردیم که لای علفهای بلند اطرافش، چند تا لاکپشت آرامآرام زندگی میکردند. یکبار هم دنبال گاو گمشدهای، گم شدیم لابهلای تپهماهورها و هرچه میرفتیم به هیچجا نمیرسیدیم؛ وقتی به خانه برگشتیم که هوا حسابی تاریک شده بود. یکبار از درخت توت که بالا رفته بودیم، مار دیدیم و از لای شاخ و برگها پایین پریدیم. یکبار، زمستان یخبندان، زدیم به دل برفها، و یخ قطور روی آب کال که شکست، تا زانو در گلهای سرد و چسبنده فرو رفتیم. یکبار سگها دنبالمان کردند و یکبار روباهی را دیدیدم که با دم پرپشتش، از دوردست دشت میگذشت.
جوانتر که شدیم، بیشتر روزهایمان را در شلوغیهای بیپایان شهر، با هم میگذراندیم و همه روزهای تعطیل را. یا سینما میرفتیم یا شهر بازی؛ یا خیابانهای شلوغ را آنقدر پیاده طی میکردیم تا شب از پادرد خوابمان نبرد، یا میخزدیم در شلوغی اتوبوسها و با شلوغبازی، حوصله مسافرهای پیر و خسته را سر میبردیم.
گاهی هم چمباتمه میزدیم روی نیمکت زنگزده ایستگاه اتوبوس و منتظر میماندیم تا آن مسافرهای همیشگی درست سر همان ساعتی که باید، از راه برسند و نفس را در سینههایمان حبس کنند. بعد هیجانزده و سرخوش میرفتیم پارک و روی آن نیمکت سبز خوشرنگ مینشستیم، زیر آن چنار سایهدار، و باد که در شاخ و برگها میپیچید دخترانی را به یادمان میآورد که انگار دامنش را در باد میتکاندند...
اما گرفتاریهای زندگی انگار خوششان نمیآید که دو تا دوست صمیمی، دو تا رفیق، همیشه خدا پیش هم باشند. برای همین جلو میدوند تا آنها را از هم جدا کنند و هر کدامشان را آرامآرام در پیله تنهاییشان گرفتار کنند؛ مثل همان لاکپشتهایی که آنروز بهاری لای علفهای کنار رودخانه دیدیم؛ لاکپشتهایی که هرکدام، آخرش مجبور بودند سرشان را توی لاک خودشان فرو ببردند...
و بعد ناگهان یکی از همان روزهایی که ما از هم بیخبر بودیم، تقدیر کار خودش را کرد.
حالا خبری از آن همه گرفتاری نیست. شاید برای همین است که بیشتر شبها همدیگر را میبینیم. جایی که همدیگر را میبینیم آنقدرها برایم آشنا نیست. احتمالا یکی از همان کوچههاست که آن شب که گم شده بودیم، بعد از آن که پیدا شدیم، مضطرب و نگران از آن رد شده بودیم. شاید هم همان کوچهای است که آن شب، وقتی روی پشتبام آن خانه کاهگلی از خواب پریدم، زیر نور زرد چراغ، دیدمش؛ خالی و خلوت و ترسناک.
همیشه همانجا همدیگر را میبینیم. توی تاریکی غلیظ کوچه مینشینیم کنار هم، و حرف میزنیم؛ از همه آن روزها و شبهایی میگوییم که با هم گذراندهایم و زمان انگار برای همیشه همانجا ایستاده است. من همیشه انگار دیر کرده باشم، مضطربم اما او آرام همانجا به دیوار کاهگلی تکیه داده است. هیچکس از آن کوچه رد نمیشود و حتی صدای سگی هم نمیآید تا سکوت سنگین آن را بشکند. چراغی هم نیست که ناگهان روشن بشود و نور بتاباند به همه آن زوایایی که هیچوقت خدا درست دیده نمیشوند. همه آن آدمهایی هم که پشت دیوارها، در خانههایشان دراز کشیدهاند انگار برای همیشه خوابشان برده و دیگر هیچوقت خدا بیدار نمیشوند. هیچکس از آنجا رد نمیشود تا ببیند که ما باز دوباره با همیم، کنار هم نشستهایم، و بیشتر وقتها میخندیم و گاهی گریه میکنیم.
مرگ همین است دیگر. کاری میکند که آدم با رفقای صمیمی و قدیمیاش، همیشه ته آن کوچه تاریک قرار بگذارد، و همیشه خدا یادش برود که بپرسد چرا آنجا؟ و بپرسد که چرا آن کوچه لعنتی آن قدر دلمرده است؟ و چرا او دیگر آنقدرها شاد و شلوغ نیست؟ و چرا نمیتواند از ته دل بخندد و چرا زنگ صدایش همیشه خدا، بوی غم دارد، بوی خاطرههایی که دیگر نمیتواند حقیقت داشته باشد؟