امیرمنصور رحیمیان
کله لاغر و استخوانیاش لق میزد روی هیکلش. چند تار موی سیاه و سفید، تُنک و پراکنده از زیر کلاهش بیرون زده بود و معلوم بود که زیر کلاه هم مویی ندارد. کچلی تا توی ریش جوگندمیاش که گاه و بیگاه میخاراندش هم دویده بود. کمرش خم بود؛ انگار همیشه درحالبرداشتن چیزی از روی زمین است. عصایش زهوار دررفته و دستمالپیچ بود. کت کهنه و از مد رفتهای به تن داشت و با هر نفس، خلط و تهماندههای سرفه را غرغره میکرد. با اینکه سنش بهزور به میانه ۴۰ و ۵۰ میرسید، ولی گویی ۷۰ سالش بود. از آخرین درِ مترو خودش را به زحمت انداخت داخل قسمت زنانه. بهمحض سوار شدنش درب نیمهباز بسته شد و قطار تکانی خورد و راه افتاد. صدای سوت ممتد نگهبان ایستگاه که از سوار شدنش شاکی شده بود در تلقتولوق قطار گم شد. انگار کسی دنبالش کرده باشد. گیج و منگ و عرقکرده بود و ساک ورزشی مشکیرنگ و بزرگی را با خودش اینور و آنور میکشاند. از طرز حملکردن ساک معلوم بود که پر از خنزرپنزر است و وزنی ندارد، ولی انگار همین هم برایش سنگین بود. صدای همهمه زنها بلند شد که «تو این شلوغی چی میخوای؟» «خودمون جا نداریم آقا، تو هم چپیدی اینور»، «برو قسمت مردونه»، «ولش کنید بابا بنده خدا بیآزاره».
سرش پایین بود. ساک را گذاشته بود پایین پایش و خم شده بود رویش و داشت با زیپش ور میرفت. زیپ با صدای مقطعی تا وسط باز شد و از داخل ساک چند اسباببازی پلاستیکی بیرون آورد. عروسکی با یک دست، یک جفت ماشین زردرنگ کوچک که لاستیکهایشان را گاز گرفته بودند، یک تفنگ ترقهای که آهنش خورده شده بود و یک قطار چوبی رنگورو رفته. اسباببازیها در تاریکی عمق ساک هنوز ادامه داشتند. یک ماسک مرد عنکبوتی و یک جفت شمشیر سامورایی پلاستیکی بدون غلاف و چند چیز بهدردنخور دیگر. کمی صبر کرد تا نفسش بیاید بالا. لابهلای سرفه و خلط، با صدایی که انگار همین الساعه خاموش میشود، صحبتهایی را که از پیش تمرین کرده بود شروع کرد:
-آقایون، خانما. من گدا نیستم. اینا رو آوردم بفروشم برا بچههام نون بخرم. هرکی میخواد بخره فک نکنه چیز بهدردبخوری خریده. فکر کنه داره کمک میکنه بهم.
توی واگن همه ساکت شده بودند؛ حتی زنها هم که همیشه موضوعی برای صحبت پیدا میکنند صمبکم رفته بودند یک گوشه تا با او برخورد نکنند. نگاهها از روی سروصورت و لباس مردک رفته بود به جایی دور و روبهرو، پنجرههای مشکی قطار، کف کابین، گوشی موبایلها، سرآستینها. مرد اینبار بلندتر همان چیزها را گفت. برای اینکه صدایش به همهجای واگن برسد داشت داد میزد. بعد لرزید و سرفه امانش نداد. پسرک دامن لباس مادرش را کشید و به چیزی درون ساک اشاره کرد. زن نگاهی به امتداد مسیر انگشت پسر کرد و از لای آدمها جلو آمد. دست پسرش را سفت چسبیده بود و با هر تکان واگن قدری جلو و عقب میرفت.
-آقا؟ اون شمشیرا رو هم میفروشی؟
مرد هنوز از سرفه خلاص نشده بود. خمخم نگاهی به زن انداخت. چشمهایش خیس و خمار در عمق کاسهخانه صورتش چرخیدند و پی شمشیرها رفتند تا ته ساک. دسته شمشیر بیرون زده بود و رد دندانهای کودکی رویش مانده بود. چهقدر اصرار داشت که شمشیر را از جایی بگیرد که کسی تابهحال نگرفته باشد. کلهاش را با شدت تکانتکان میداد. ادای شمشیر زدن را در میآورد. بعد میخندید و میگفت: «بابا حال کردی؟! من شمشیرزن بیدستم!» قطار دکهای کرد و سرعتش کم شد. صدای ماشینیِ زنی از بلندگوها ایستگاه را معرفی کرد.