هما سعادتمند | شهرآرانیوز - اسمش «شمآباد» است، اما مدام سرخی شعله شمعی در باد، توی سرمان دوره میشود تا بنویسیم: «شمع آباد»؛ بس که جگرسوخته دارد این روستا. پیشتر شنیده بودیم و حالا ۲۳۰ کیلومتر جاده برف گرفته را زیر چرخ ماشین انداخته ایم تا ببینیم و روایتش کنیم؛ حکایت روستای کوهستانی کوچکی که پهلو به افسانه میزند. میگویند، زمان جنگ، همه مردهای این روستا راهی جبهه میشوند. طوری که آبادی میماند و زنان و بچههایش، اما کار مردانه روی زمین نمیماند؛ گیسوکمندها، دست حناییها و پیراهن گُلی ها، دستار میبندند، داس بر میدارند، کمر همت محکم میکنند و مرد میشوند و زمین شخم میزنند تا گندم برویانند. سپس از دست رنجشان به اندازه قوت سالانه برمی دارند تا باقی، هر روز توی حسینیه روستا آرد شود. زنان از گرگ ومیش صبح تا غروب آفتاب نان میپزند، مربا شیرین میکنند، کلاه و شال گردن میبافند و به جبهه میفرستند.
اهالی روستاهای مجاور گواهی میدهند که آتش تنورهای شمآباد ۸ سال تمام به خاکستر نمینشیند و خاموش نمیشود. این ماجرا، اما وقتی به اوج میرسد که میفهمیم در کنار همه این امور، کار تشییع و تدفین شهدایی که پیکرشان هر روز به آبادی میرسیده است را همین زنان انجام میداده اند. ۲۸۰ رزمنده و ایثارگر، ۸۶ جانباز، ۸ آزاده، ۲ جاویدالاثر، ۴۶ شهید دفاع مقدس و یک شهید مدافع حرم، سهم یک روستای صدواندی خانواری از جنگ است. عجیب است. شاید شبیهش توی نقشه هیچ جغرافیایی پیدا نشود، ولی عجیبتر زنانی هستند که این همه بی قراری را تاب آورده اند. زنانی که داغ پدر، شوهر، پسر و برادر دیده اند و دم برنیاورده اند؛ آن چنان که در روزگار سهم طلبیها و پست ومقام گرفتنها از قِبل جنگ، نه تنها حق وحقوقی ندارند که اسمشان و قصه ایثارشان هیچ کجا به ثبت نرسیده است تا باز هم، روز «تجلیل از مادران و همسران شاهد و جانباز» فقط یک عنوان شیک تقویمی در کاغذ سررسیدها باشد.
در خاک سربداران
برای رسیدن به شمآباد باید از «سبزوار» بگذریم، خاک مردانی که تاریخ، آنان را «سربداران» میخواند تا قصه جوانمردی جمعی کفن پوشِ خراسانی، لالایی هر شب مادران این دیار باشد. حالا، اینجا، ۷ قرن پس از حمله مغول، تاریخ دوباره تکرار میشود و باز این مردان سبزوار هستند که بیل و خیش کشاورزی را توی طلایی گندمزارهاشان دفن میکنند و تفنگ روی شانه میگذارند. شمآباد بخشی از همین خاک رشیدپرور است، جایی پس از پشت سرگذاشتن خوشاب و سلطان آباد.
اینجا یک زن، کلیدار مزار شهداست
به روستا که میرسیم، تعدادی از اهالی و اعضای شورای آبادی به پیشواز میآیند تا گفتن از خاطرات جنگ را آغاز کنیم. ابتدا پیش از هر کلامی دعوتمان میکنند از گلزار شهدای روستا که از مزار اهالی مجزا و شبیه به عمارتی گنبددار ساخته شده، دیدن کنیم. گلزاری که گویا در سال ۱۳۶۹ به دست رئیس جمهور وقت، آقای هاشمی رفسنجانی، افتتاح شده است. بنای گلزار شهدای این روستا در مساحتی هزارمتری و حیاط دار، سقف و ستون خورده است و در دارد. دری که وقت رسیدن ما قفل وزنجیر بود. یکی از جمع حاضر، میفرستد دنبال خدیجه خانم تا بیاید و در را باز کند، این یعنی کلیددار این گلزار یک زن است.
نام خانوادگی: شمآبادی، نام: علی اصغر
چند دقیقه بعد، خدیجه خانم قدوسی شمآبادی با چند کلید که بندی سبز آنها را در یک حلقه هم آورده است، آرام از راه میرسد. در را باز میکند و بی هیچ پابه پاکردنی، میرود و سر مزار یکی از آن ۴۷ شهیدی که پهلوبه پهلوی یکدیگر آرمیده اند، مینشیند. چشمی گذرا روی مزارها میچرخانیم. نام خانوادگی بیشتر شهدا «شمآبادی» و نام تعداد زیادی از شهیدان «علی اصغر» است. یکی از اعضای شورا میگوید:، چون نام خانوادگی و حتی نام بیشتر شهدا یکسان است، ما نام خانوادگی شان را نمیگوییم و آنان را با اسم پدر یا جدشان از یکدیگر تمیز میدهیم.
زنانی که چند داغ دیده اند
همه اهالی این روستا قوم وخویش و وابسته اند. برای همین هر زنی را که در این روستا وجود دارد، میتوان هم زمان خواهر، مادر و همسر شهید یا جانبازی دانست. یعنی بیشترشان چند داغ دیده اند. خدیجه خانم یکی از همین زن هاست. خودش را همسر جانباز و خواهر شهید معرفی میکند و در ادامه میگوید که دخترعمو و دخترعمه ۲ شهید دیگر نیز هست.
اهالی از او به عنوان یکی از زنانی نام میبرند که در طول سالهای دفاع مقدس، پای کار بوده و علاوه بر رتق وفتق امور خانه در نبود همسرش، صبح تا شب در حسینیه روستا حضور داشته و برای رزمندهها نان میپخته است. این روایت را که برایش میگوییم، دهان خاطره گفتنش گرم میشود و تعریف میکند: «جنگ که شروع شد، از روستای ما ابتدا فقط ۳ تن عازم شدند، اما ۲ نفر برگشتند. شهید اول روستا «حسین اصغری راد» بود. پیکرش را که آوردند. مردها شیشه طاقتشان شکست و بلند شدند. در نوبت دوم ۴۰ نفر هم زمان و بعد هم یک دسته دیگر راهی شدند تا اینکه روستا کم کم از مرد خالی شد.»
پخت ۴۰۰ نان در روز
آن روزها خدیجه شمآبادی، بیست وسه ساله جوانی است که ۵ بچه دارد. با این همه بیکار نمینشیند و همراه با دیگر زنان روستا تصمیم میگیرد هر روز جگرگوشه هایشان را به مادربزرگها یا بستگانشان بسپارند و در حسینیه جمع شوند: «هر کسی که نفسی داشت، میآمد. از خروس خوان تا غروب آفتاب در حسینیه بودیم و گاهی فقط برای یک ساعت به خانه میرفتیم. اولین کارمان جمع کردن هیزم و بعد هم آردکردن گندم بود. همه دوران جنگ، آتش تنورهای روستای ما خاموش نشد. روزی ۴۰۰ عدد نان میپختیم و کاک میکردیم، آن قدر که دست و صورتمان هم مثل دلمان سوخته بود. در این میان اگر فراغتی حاصل میشد، به درست کردن مربا، ماست چکیده یا بافتن شال و کلاه و جوراب برای رزمندهها میگذشت. هرچند روز هم یک وانت تویوتای قدیمی از طرف سپاه میآمد و آنچه را که ما زن ها، پخته، دوخته یا اندوخته بودیم به جبهه میبرد. همه فصلهای سال کارمان همین بود. کشاورززاده بودیم، اما از هیچ چیز دریغ نداشتیم. وقتی عزیزانمان را فرستاده بودیم، دیگر مال دنیا برایمان معنی نداشت. هرکسی هرچیز اضافهای که داشت، به جبهه میبخشید و ما هم بسته بندی میکردیم.»
تا عرق چین سرمان را بخشیدیم
این «هرچیز اضافه»ای که خدیجه شمآبادی توی مرور خاطراتش میگوید، صرفا کلماتی برای کامل کردن یک جمله نیست. قطعا بچه، برادر، پدر و شوهر هم نیست. دست تاول زده از پخت نان و دل منتظر و چشم سرگردان مانده توی جادههای جوین تا سبزوار هم نیست، خیلی زنانهتر است. آن قدر زنانه که میشود آن را «زر و زیور» یا حتی «عرق چین سر» نوشت. میگوید: «شنیده بودیم زنان توی شهرها، طلای سروگردنشان را به جبهه میبخشند. ما طلایی نداشتیم، آن هم که داشت، پیشتر بخشیده بود. برای همین، رسیده بودیم به عرق چین سرمان. آن زمان، زنان روستایی عرق چینهایی سر میگذاشتند که با سکههای نقره قدیمی زینت شده بود. هربار زنی میآمد، ۲ پول نقره از کلاه سرش برمی چید و لابه لای اهداییها میفرستاد تا کاروان وسایلی که از شمآباد میرود، خالی نباشد.»
زمستان حتی یک مرد نبود تا برف بامها را بیندازد
با او از مزار بیرون میآییم. آفتاب نیم مرده خودش را تا جان پناه دیوارها بالا کشیده و مثل ساقه پیچک به نرمه برفها درآویخته است. زمستان این دیار سخت است، خاصه وقتی با هجران دست در یک گریبان برده باشند، زخم نمک خوردهای را میماند که تا عمر داری از خاطر نمیرود. این را زنان شمآباد خوب میدانند و خدیجه خانم بیشتر: «آن روزها، هر تابستان، تعدادی از مردان برای درو و خرمن کوبی زمینهای کشاورزی برمی گشتند، اما زمستان که میشد، دوباره همه میرفتند. برای همین سرما به ما بی مردها سختتر میگرفت. خاطرم هست در تمام روستا حتی یک بُنیه دار نبود که برف سنگین نشسته بر پشت بامهای کاهگلی را بیندازد. خودمان دست به کار میشدیم و گاهی هم «شهید خنده رو» معلم آبادیمان، دانش آموزان را بسیج میکرد تا برف بام خانه مادران شهید را بروبند. ما این طور روزگاری را پشت سر گذاشتیم و این قصهای که امروز روایت میکنیم، زخم همان تجربه هاست.
فقط یک ماه از ۸ سال را آسوده بوده ایم
اوج روایت این زنان، اما پیش و بیش از اینکه زیر سقف حسینیه یا در پستوی اضطراب و دل تنگی خانهها رقم خورده باشد، در جادههای خاکی منتهی به قبرستان گذشته است. آن قدر که خیال میکنی هنوز عطر چادرشان مثل پرچم پیروزی در بادها تکان میخورد و لالایی مادران پسرمرده اش، گوشواره گوش آسمان است. صبوری چه تعریفی دارد؟ واقعا صبوری چه تعریفی دارد و کدام فرهنگ لغت میتواند این واژه را درست معنا کند، اگر بی اغراق بشنوید که در تقویم آن ۸ سال گذشته بر شمآباد، فقط یک ماه را میتوان پیدا کرد که در آن، پیکر شهید یا تن رنجور جانبازی را نیاورده اند: «پیکر شهدای همه روستاهای اینجا را به سبزوار میآوردند. در بیشتر روزهای سال، ما مردی نداشتیم و شهیدانمان را مردهای آبادیهای دیگر از سبزوار تا به اینجا تشییع میکردند، اما به ورودی روستا که میرسیدند، دیگر اجازه نمیدادیم پیشتر بیایند.
فقط، چون برای کفن ودفن میت باید برخی مسائل شرعی رعایت میشد، چند مرد همراه میشدند تا شهیدمان را غسل دهند و در قبر بگذارند، اما تابوت روی شانه خودمان میرفت. پیکر پدر، پسر یا شوی هر کداممان که میرسید، خودمان خبرش میکردیم. خودمان سیاه تنش میپوشاندیم و غذای پذیرایی از میهمان بار میگذاشتیم. میگفتیم: «تو خوب گریه کن. میهمانها با ما.» تا ماه دیگر و داغی دیگر، این راه و این رسم، هربار همین بود. بعدها وقتی تاریخ شهادت یا جانبازی مردانمان را سیاهه برداشتیم، دیدیم فقط یک ماه در سال ۱۳۶۵ است که هیچ شهید یا جانبازی را به شمآباد نیاورده اند و ما به اندازه یک ماه از ۸ سال آسوده بوده ایم.»
*این روستا و یکی از خانوادههای آن با داشتن ۱۵ شهید نسبی، تاکنون چندبار با عنوان روستای نمونه ایثارگری در کشور معرفی شده اند.
فاطمه صفاری، مادر شهید رمضانعلی صفاری شم آبادی
وقت رفتنش، عین مرغ بسمل بودم
مادر شهید رمضانعلی صفاری شم آبادی ۴۰ سال است هروقت از کنار جاده روستایشان رد شده است، چشم چرخانده سمت جاده سبزوار، یعنی جایی که بچه اول بارش را برای آخرین بار با لباس خاکی بسیج، پوتین سربازی و سربند «یا فاطمه» دیده و بدرقه کرده است: «دانی ننه جان، هروقت چشمم به جاده افتاده است، رمضانعلی را هم دیدم. بعد برایش اخلاص میخوانم تا دلم آرام شود. سال ۶۰ آب لوله کشی نداشتیم. وقتی ساکش را برداشت تا راهی جبهه شود، دبه را برداشتم تا بروم سر چشمه. راستش آب نداشتن را بهانه کردم تا بزنم بیرون. عین مرغ بسمل شده بودم. دل نداشتم رفتنش را ببینم. فهمید.
دستم را گرفت و نگهم داشت. بعد هم نگاهی کرد به برادر هشت ماهه اش که توی بغلم بود. گفت: «بی تابی نکن. من هم نباشم روح ا... جای مرا پر میکند.» یک ماه بعد خبر میدهند که بسیجیها دارند میآیند. مادر آن قدر دل تنگ پسر جوانش بوده که بچه قنداق پیچش را برداشته و رفته است راه آهن جوین: «روح ا... را روی صندلی خواباندم و ایستادم به تماشا. زل زدم به پنجره واگن، به واگن قطارهایی که رد میشدند، اما رمضانعلی را ندیدم. نیامده بود. دلم پر شد، چادرم را کشیدم روی صورتم که اشکم را پاک کنم، از روح ا... یادم رفت. نفهمیدم چند قدم برداشتم، اما مأمور ایستگاه فکر کرده بود میخواهم بچه را ول کنم سر راه. آمد، جلویم را گرفت و تفتیشم کرد. یک دفعه دیدم بچه ام بغلم نیست. گریه کردم. دستم را کوبیدم روی سینه و به مأمور گفتم: «تو چه دانی دردم چیست و پی چه میگردم.» رمضانعلی توی یکی از بازآمدن هایش وقتی بی طاقتی مادرش را میبیند، میرود توی جبهه و یک نوار کاست از صدای خودش پر میکند و با او حرف میزند. یک بار هم یک عکس از خودش را توی پاکت میگذارد و میفرستد.
میگوید: «توی عکس یقه پسرم لق بود.» یعنی لاغر شده بود. برای همین تا وقت شهادت پسرش غصه اش را میخورده است: «چندباری هم کاغذ (نامه) میفرستاد، اما بعد قطع شد و کاغذش نیامد. هی از هم رزمانش میپرسیدم از رمضانعلی چی خبر؟ میگفتند خوب است تا اینکه یک روز که رفتم سر چشمه آب بردارم، دیدم زنها گوش ورگوش (پچ پچ) میکنند. همان جا فهمیدم رمضانعلی شهید شده است. پیکرش را که آوردند، صورتش را باز کردم تا ببینم چقدر لاغر شده است، اما صورتش گل انداخته و خوشگل بود. مثل وقتی میرفت. همین آرامم کرد.»
فاطمه وطن خواه، مادر شهید علی اصغر شم آبادی
نان بیت المال را خوردی، باید بروی
مادر شهید شهید علی اصغر شم آبادی میگوید، همه عکسها و نامههای جگرگوشه اش را نگه داشته است و وقتی میخواهد این را ثابت کند، دست میبرد زیر چارقد گل دارش و زنجیری که کلیدی توی آن است را از گردن باز میکند. کلید صندوق عکسها و نامه هاست که انگار ۴۰ سال است آن را مثل گنجی برای خودش حفظ کرده است.
علی اصغرش ۱۶ سال بیشتر نداشته که عازم جبهه میشود. برای همین هروقت برای ثبت نام به سبزوار میرفته است، قبولش نمیکردند. آنجا یادگرفته بوده شناسنامه اش را دست کاری کند و با همین ترفند هم میرود: «۴۰ روز آموزشی بود تا اینکه خبر دادند برگشته است. یک روز برفی بود که در زد، دویدم سمت حیاط. خواستم در را باز کنم که انگشتم به زنجیر در گیر کرد و خونی شد. همان جا یک چیزی توی دلم جابه جا شد. مثل اینکه یکی بگوید پسرت برنمی گردد. آن روزها پدرش مریض بود و چندباری هم تشنج کرده بود. میخواست برود که مادربزرگش راهش را بسته و زیر گوشش خوانده بود که پسرجان این زمستان را بمان. پدرت بیمار است. اگر برای برف روبی روی پشت بام برود و تشنج کند، زنده نمیماند. این حرفها پای طفلم را سست کرده بود. روز اعزام آمد و به پدرش گفت، بابا من نمیخواهم جبهه بروم. حاجی خیال کرده بود پسر شانزده ساله اش ترسیده و هوای جبهه با یک بار دیدن از سرش افتاده است. برای همین با صدای بلند خندید و مرا صدا زد که: «مادر علی اصغر بیا ببین، پسرت دیگر نمیخواهد جبهه برود.»
من که میدانستم ماجرا از چه قرار است، گفتم پدرت خوب میشود پسرجان. حاجی هم وقتی فهمید علی اصغر به خاطر او تردید دارد، گفت: «باباجان، رفتی پوتین بیت المال را پا زدی، لباس بیت المال را تن کردی، غذای بیت المال را خوردی. باید تا آخر بروی.» طفلکم بعد این حرف ها، انگار آرام گرفت و راهی شد. راهی که او را دیگر سمت خانه نیاورد. مستقیم به بهشت برد.»
ثریا شم آبادی، خواهر شهید حسن شم آبادی
مادرم آن قدر دل تنگ شد و قرآن خواند که حافظ شد
شهید را هم ولایتیها به دلیل همان اشتراک نام، با اسم حسن قدرت ا... میشناسند. خواهرش میگوید، جوان ما وقت زن گرفتنش بود که جنگ شروع شد. میخواستیم برویم خواستگاری و چند دختری را هم نشان کرده بودیم، اما قبول نکرد. یک روز آمد و گفت که میخواهد برود جبهه. مادرم گفت: «اول زن بگیر، بعد برو.» جواب داد که: «خواب دیدم شهید میشوم، پس این خیال را از سرتان بیرون کنید.» یک بار عازم شد، اما توی جبهه دچار حساسیت پوستی شده بود و آنها هم معافش کردند، اما خودش مانده بود تا بجنگد. آخرش هم که شهید شد. برادرم را از وقت اعزامش دیگر ندیدیم، چون هرگز برنگشت. یادم هست چند دست لباس و کفش برای عروسی اش دوخته بودیم و منتظر بودیم که برگردد، اما وقتی نیامد، همه را فرستادیم جبهه. آن زمان هرکه هرچه میداد، میگرفتند و دست رد به سینه کسی نمیزدند. یادم هست، بعدها مادرم خیلی بی تاب پسرش میشد.
گاهی بغض میکرد و میگفت، دلم برای حسن تنگ شده است. زنهای روستا هم گفته بودند هروقت دل تنگ حسن شدی، برایش قرآن بخوان. او هم قرآن میخواند. آن قدر دل تنگ شد و قرآن خواند که حافظ چند جزء کتاب ا... شد. مادرم هنوز هم دل تنگ جوانش میشود، اما دیگر آن قدر پیر شده که دم بر نمیآرد و هرچه هست را بین خودش و خدایش قسمت میکند.
شهربانو نوروزی خراسانی، مداح و وصیت نامه خوان شهدا
وقت تشییع پیکر شهید جوان
حنا درست میکردیم
شهربانو خانم توی روستای شیرخان که در نزدیکی شم آباد است، زندگی میکند، اما در همه ساعتهایی که ما در شم آباد بودیم، یادش میان حرف خیلی از اهالی آبادی زنده میشد. شم آبادیها او را به دلیل صدای رسا و شعارهای انقلابی اش در زمان تشعیع پیکر شهدا به خاطر دارند. در راه بازگشت سری به او زدیم، گیسی سفید کرده، اما صدایش همچنان جوان است و زنده.
شهربانو نوروزی خراسانی، مداح بوده و در زمانهای که زنان روستا سواد چندانی نداشتند، او وصیت نامه خوان شهدا بوده است. از طرفی، چون قد بلندی داشته و درشت اندام بوده، تابوت شهدا را روی دوشش میگذاشته است. میگوید: «هروقت از سبزوار شهید میآوردند، در همه راه با پیکر شهدای همه آبادیها همراه میشدم. روستابه روستا میآمدم، مداحی میکردم و وصیت نامه شهدا را با صدای بلند میخواندم.»
شهربانوخانم، طبع شعر هم دارد و در آن دوره علاوه بر حفظ کردن اشعار انقلابی، خودش هم شعارهایی میساخته و توی همه این لحظه ها، آن را با صدای بلند تکرار میکرده است. نبودن مرد در وقت تشییع پیکر شهدا را او خوب به خاطر دارد: «وقتی شهید میآوردند، زنان خیلی بی تابی میکردند و خودشان را داخل قبر میانداختند. برای همین چند نفری جمع شدیم. وقت تدفین پیکر شهید، زنجیر به کمرمان میبستیم و جلو قبر می ایستادیم تا کار کفن ودفن سریع انجام شود. راستش آن روزها کار زیاد بود و ما حتی فرصتی برای اینکه یک دل سیر عزاداری کنیم، نداشتیم».
شهربانو، یک چیز دیگر را هم به یاد دارد و با هربار گفتنش، بغض میکند: «وقت تدفین شهدای جوان، یک ظرف حنا درست میکردیم و به یاد نوداماد کربلا، بالای قبر شهید میگذاشتیم. چه مادرها، چه مادرها که با این حسرت مردند و خاک شدند. یکی شان را خوب یادم هست. مادر رضا شیرخانی بود. روزی که پیکر پسرش را آوردند، بالای قبر پسر جوانش این شعر را خواند: «امیدم بود دامادت نمایم/ بشینی حجله و من هم تماشایت نمایم/ ندانستم که میمیری پسرجان/ امیدم بود در پیری/ عصای مادرت گیری/ندانستم که میمیری/ جوان مرگم رضاجان.»