گروه جامعه | شهرآرانیوز؛ هر ساله روز مادر چند روزی قبل از آمدن صدایش بلند میشود صدای خندهها را میتوان حتی در فضای مجازی هم شنید. هدیههای رنگارنگ و دست بوسیهای تکراری و جانم فداهایی که در پیامها و تصاویر رد و بدل میشود اگر چه حال خیلیهامان را خوب میکند، اما حوالی همگی ما کسانی هستند که این روزها سنگ صبورشان یک قاب پرخاطره است. این متن هدیهای کوچک از طرف تعدادی از خبرنگاران شهرآرا به مادرانی است که در خاک آرمیدهاند و دعاگوی فرزندانشان در بهشت جاودان هستند.
سـوگ حلنشده!
محبوبه عظیمزاده
مرگ مامان برای من یک اتفاق ناگهانی بود، برای بقیه، اما نه. این را روزی فهمیدم که از سر فضولی و مثل خیلی وقتهای دیگر، رفتم سراغ دفتر خاطرات خواهرم. یک جا نوشته بود: «همه توافق کردیم به محبوب چیزی نگیم. اینطوری بهتره. گناه داره. سنی نداره طفلک.» یک هفته نگذشت که مامان مرد. درست همان روزهایی که داشتم این چند جمله کوتاه را توی ذهن بیخبر از همهجای خودم بالا و پایین میکردم که «یعنی چه؟ چه چیزی را به من نگفتهاند؟ این چه توافقی است که سر من انجام دادهاند، اما من باید از آن بیاطلاع باشم؟»، راز سربهمهری که داشتم تلاش میکردم از آن سر در بیاورم، اما خودبهخود برملا شد، با مرگ مامان. این کارشان یک معنی بیشتر نداشت. دکتر آب پاکی را ریخته بوده روی دستهای بابا: «سرطانش پیشرفت کرده است و کاری از دست ما برنمیآید.» بابا هم همه بچهها را جز من در جریان گذاشته بود. حتی بعدها فهمیدم جلوجلو کارهای کفن و دفن و خرید قبر و این چیزها را انجام داده بودهاند. اینقدر همهچیز روشن و واضح بوده است برایشان، برای من، اما نه. مامان آن روزها فقط یک جسم بیجان بود، یک تکه پوست و استخوان که روی تختی توی اتاق درازبهدراز افتاده بود. حتی دیگر از لبخندهای زورکی و محض دلخوشی ما هم خبری نبود. فقط پلکهایش تکان میخورد، آن هم با کلی زحمت و بهسنگینی. همیشه توی دستهای لاغر و نحیفش سرم بود و خواهرم مدام با یک تکه پنبه خیس، لبهای خشکش را مرطوب نگه میداشت. من همه این صحنهها را میدیدم، ولی غم سنگین پشتش را نه. به همین دلیل، هرگز مرگ مامان را پیشبینی نمیکردم.
در عوالم خودم سیر میکردم و منتظر بودم مامان یک روز از روی تخت بلند شود و زندگی عادیمان را از سر بگیریم. این تلفیقِ احساس پذیرش و انکار مرگ مامان روز مرگش و روزهای بعد هم ادامه داشت. مامان صبح روز بیستوهفتم مهر سال ۸۲ تمام کرد، حول و حوش ساعت ۷ صبح، اما ما، یعنی من و بچههای همسنوسال من توی فامیل، همان شب دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به بگوبخند و جوکگفتن و ادا درآوردن و هزار و یک جنگولکبازی دیگر. صبحش چرا، به گریه و هقهق و زاری گذشته بود. مدرسه بودم که آمدند دنبالم و توی گوشم پر شده بود از صدای جیغ آدمهای دوروبر. چند ساعت بعد، همهچیز به روال عادی برگشت، خیلی سریع. یک نفر قربانصدقهام میرفت. یک نفر سر و کلهام را نوازش میکرد.
یکی دستم را گرفت، برد دوردور و بعد، با یک کیسه پر از خوراکی برم گرداند به خانه و من تمام آن لحظهها داشتم به این فکر میکردم که شاید خیلی هم اتفاق بدی نیفتاده است. دستکم فعلا که بد نیست. یک نفر رفته، ولی در ازایش صد نفر دیگر دارند مثل پروانه دورم میچرخند. من در مرکز توجه عالم و آدم و پیر و جوان و بزرگ و کوچک بودم. چه چیزی بهتر از این؟ هرچه روزها و هفتهها و ماهها و سالهای بیشتری میگذشت، بیشتر متوجه میشدم چه اتفاقی رخ داده است. تازه از آن تماشای صرف رسیده بودم به لایههای عمیقتر. داشتم میفهمیدم و داشتم درک میکردم یک چیزی کم است، یک چیز خیلی بزرگ. دوست و آشنا و غریبه که پایشان را میگذاشتند داخل خانه، هنوز تمام و کمال از قاب در نگذشته بودند، میزدند زیر گریه.
پنجشنبهها از راه میرسید و ما مثل آدمهای قهاری که همه عمرشان عزادار بودهاند، راهمان را کج میکردیم سمت قبرستان، همینطور مناسبتهایی مثل عید نوروز و روزهای مادر، که این میان روزهای مادر عادیتر و جنجالیتر بود. یا مشغول هورتکشیدن چایهایمان بودیم یا مشغول سقزدن نانهایمان که یکهو یک آقا یا خانم مجری از راه میرسید و با شعف تمام، از مادرها میگفت و روز مادر و هر آنچه مربوط میشود به مادر جماعت، چیزهایی که میتوانم قسم بخورم همه سال از ذهن و فکر احدی رد نمیشد، اما آن روزها به طرز عجیب و غریبی رخ نشان میداد.
بعد هم میانداخت روی دور نصیحتهای لجدرآر که «ای بابا! چرا نشستهاید؟! همین الان بلند شوید بروید دستشان را ببوسید، پایشان را ببوسید، سرشان را ماچ کنید، دورشان بچرخید، بگویید دوستشان دارید و خلاصه اینکه قدر این فرشتههای زمینی را بدانید که مبادا دیر شود.»، ولی دیر شده بود. خیلی هم دیر شده بود. همه میدانستیم. جزو معدود زمانهایی بود که همه مطمئن بودیم داریم به یک چیز مشترک فکر میکنیم، یک چیز مشترک عذابآور.
یکیمان یواشکی جوری که بقیه متوجه نشوند اشک گوشه چشمش را پاک میکرد. یکی خودش را با همان استکان و نعلبکی جلو دستش مشغول میکرد. یکی بهکل میزد به آن در و بی ربطترین بحثها را پیش میکشید وسط که شاید بحث عوض شود. من هم بلند میشدم و جمع را ترک میکردم. ترک کردن که نه، فرار میکردم، مثل همیشه. یک روز وقتی دیدم هیچجوره نمیتوانم با این قضیه کنار بیایم، به سرم زد بروم پیش مشاور، با همان توجیهی که خیلی وقتها توی زندگی به کار بردهام: «فایدهای نداشته باشه، ضرر هم نداره.» نشستم روبهرویش و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. حرف میزدم، گریه میکردم، فینفین میکردم و دوباره از نو. خانم مشاور فقط زل زده بود و نگاهم میکرد. کمی که گذشت و آرامتر شدم، با همان حالت شق و رق و لحن خشک و قاطعش رو کرد به من و گفت: «تو سوگ حلنشده داری. هنوز مرگ مامانتو باور نکردی، ولی واقعیت این نیست. مامان تو مرده، سالهاست. وجود نداره. زیر خاکه. نیست. مامانت مرده محبوبه، مرده.»
نبات دارد میمیرد، طفلک محبوبه
محبوبه فرامرزی
«نبات دارد میمیرد. طفلک محبوبه هنوز خیلی کوچک است. طفلک، بیمادر چهطور بزرگ شود؟» نبات مرد و طفلکیطفلکی گفتنها شروع شد. «آخی! مادر نداری؟ پس کی بهت رسیدگی میکنه؟»
دوساله بودم که مادرم از دنیا رفت. عجیب است که مادرم را به خاطر میآورم. تصاویری گوشه ذهنم مانده و هنوز بعد از ۳۸ سال به خاطر دارمشان. گاهی از به یاد آوردنشان تعجب میکنم.
تنها تصویرم از مادر، صورت رنگپریدهاش بود. توی بغل برادرم به اطراف نگاه میکردم. خانه شلوغ بود. همسایهها گوشتاگوش خانه نشسته بودند. مادری جوان جان میداد و در روستا ماشینی نبود که او را به دکتر برساند. همان شب صدای شیون خانه را پر کرد. هنوز توی باغ نبودم. نمیدانستم بیمادری چه مفهومی دارد. با دخترهای میهمانها بازی میکردم. فقط گاهی بین جمعیت، یکی از اقوام بغلم میکرد و میزد زیر گریه. گاهی هم برادرم من را توی بغلش میفشرد.
نمیدانم چند روز بعد از مرگ مادر، خواهرهایم سر مزارش رفته بودند. انگار من در خانه خواب بودم. خاطرم هست بیدار شدم و از پنجره کوچک خانه روستایی به بیرون نگاه کردم. هوا روشن بود، اما ترسی عجیب به جانم چنگ میزد. عجیب است که به خاطر دارم در که باز شد خواهرم، گلابتون، به سمتم دوید. انگار خانه را با گریه روی سرم گذاشته بودم. آن روز گذشت، اما امان از آن ترس، از آن دلهره لعنتی.
اولین باری که مادر نداشتن دلم را سوزاند کلاس اول ابتدایی بودم. مشقهایم را آنقدر بدخط مینوشتم که معلم بعد از اینکه مدادش را لای انگشتانم فشرد، با عصبانیت گفت: «بگو فردا مادرت بیاید مدرسه.» گفتم: «خانم، ما مادر نداریم.» کمی صدایش را آورد پایین و گفت: «با کی زندگی میکنی؟ بگو پدرت بیاید.» روز بعد، زن برادرم مقابل معلم ایستاد و به حرفهایش گوش داد. بچههای کلاس آنجا بود که فهمیدند مادر ندارم و مدام سؤالپیچم میکردند.
یکی دو سال بعد مدادتراش رومیزی دخترهای برادرم، لباسهای تمیزشان، خوراکیهای توی کیف مدرسه، پول توجیبی و ... یادم میآورد یک چیزی کم است. آنها چیزی دارند که من ندارم. ما همسنوسال هم بودیم. چند باری در عالم بچگی با هم کتککاری کردیم. یکی از آنها گناه نکرده را گردنم انداخت. تا آمدم بگویم من کار بدی نکردهام زن برادرم از دخترش حمایت کرد. دیگرکم کم میفهمیدم که دختر بیمادر حامی ندارد.
جوانتر که شدم، رازداری نداشتم. به هر کسی اعتماد میکردم و درد دلم دهانبهدهان توی فامیل میچرخید. گاهی آنقدر دلم به درد میآمد که میگفتم چه معنی دارد دختر بیمادر زنده بماند. دختر بیمادر باید بمیرد. خواستگار آمد. مادر نبود که بگوید: «من اینجا هستم. کسی نمیتواند تو را به کاری مجبور کند.» مادر شدم. مادر نبود که بیمنت من و نوزادم راتر و خشک کند. دیگر جای نبودنش میسوخت.
خوب که فکر میکنم میبینم از همان روزی که از خواب بیدار شدم و از پنجره کوچک روستا بیرون را نگاه کردم تا الان که خودم مادرم و دختر کوچکی دارم یک دلهره همیشگی با من است. بیپناهی یا همان حس نبود حامی هنوز که هنوز است دلم را ریشریش میکند.
حالا پسرم سال دوم دانشگاه است و دخترم کلاس سوم ابتدایی، اما باور میکنید آن حس تنهایی از گوشه اتاق روستایی در دوسالونیمگی تا حالا هر روز و هر لحظه با من است و رهایم نکرده؟ انگار آن تنهایی آمد که بماند.
شکستن سکوت؛ پس از ۴ سال
بنیامین یوسفزاده
چرا دروغ بگویم؟ ۴ سالی میشود که دوست ندارم روزی به نام «مادر» در تقویم باشد. روز مادر برای منی که او را نرسیده به سیسالگیام از دست دادم، نهفقط بیمعنا بلکه زجرآور است. زجرآور است از آن رو که هنوز نمیتوانم نبودش را هضم کنم. نمیتوانم صدای مهربانش را فراموش کنم و هیچ نمیشود خاطرات او را کنار گذاشت. مادر برای من تا زمانی که زنده بود همهچیز و همهکس بود و وقتی رفت، انگار همه دنیا یکباره روی سرم آوار شد. ۴ سال از وداع سخت و سرد دیماه با رفیق بیکلکم میگذرد و در این مدت نتوانستهام حتی یک سطر درباره او بنویسم.
امسال هم میخواستم در سکوت و سکون از کنار چنین روزی بگذرم، اما پیشنهاد و اصرار یکی از همکاران برای نگاشتن از کسی که زندگیام را از او دارم، مجابم کرد این طلسم خودخواسته را بشکنم. ۴۹ ماه پیش، همین روزها بود که او چشمان مهربانش را برای همیشه بست و رفت. صبح آن روز نحس را هرگز فراموش نمیکنم وقتی روزها و لحظههای شیرین زندگی با او همچون یک نگاتیو سیاهوسفید از روبهروی چشمانم عبور کرد. در تلاطم آن روز غمبار، خاطرات زیادی مرور شد. از روز اولی که همراه او پای به مدرسه گذاشتم تا شبهایی که تا صبح یک دستش به پاشویه بود و یک دستش به پیشانیام. روزی که با چشمان نگران برای رفتن به سربازی بدرقهام کرد و عصری که بعد از ۲ ماه دوری به استقبالم آمد. به یاد اخمهای دلسوزانهاش افتادم وقتی از سر بچگیکردنها از دستم ناراحت میشد، یاد روزهای تولدم که پر از شور و شوق، سنگ تمام میگذاشت و از همه خوشحالتر بود، یاد روزهای مادر .... اما برای من بچهننه از همه سختتر تجسم روزهای مادری بود که میخواست بدون او بیاید، روزهایی مثل همین روزهای پیش رو. یادم میآید همیشه به ما میگفت مبادا به دوست و رفیقی که مادر یا پدرش را از دست داده است روز مادر و پدر را تبریک بگوییم؛ شاید غصه بخورند. حالا ۴ سال میشود که حرفش را درک میکنم و از روز مادر و هر آنچه درباره مادر است فراریام. حالا میفهمم چهقدر سخت است در روز مادر، مادرت پیشت نباشد. لطفا شما هم در روز مادر مراعات بعضیها را بکنید.
مادرها چه زمانی مادر شدند؟
غلامرضا زوزنی
مشغول نوشتن همین متن بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. از صدای بریدهبریده خواهرم فهمیدم دست پسر خردسالش با خردهشیشه بریده است. تلفن قطع شد و باسرعت خودم را به خانهاش رساندم. پسرش را در آغوش گرفته بود. سوار ماشین شد و تا رسیدن به درمانگاه، یکبند اشک میریخت و قربانصدقه جگرگوشهاش میرفت. خواهر سیوچندسالهام دل دیدن جراحت و زخم را ندارد بهویژه اگر آن زخم روی بدن عزیزش باشد. وسط داد و فریادهای خواهرزادهام، درحالی که دستش را محکم چسبیده بودم تا تکان ندهد و پرستار به کار دوخت و دوز دستش برسد، مغناطیسی از عاطفه که میان نگاه مادر و فرزند مداری جذاب برقرار کرده بود من را نیز جذب کرد. گویی مکاشفهای رخ داده باشد، این مدار مغناطیسی من را به سی و چهار پنج سال پیش پرتاب کرد، درست همان زمانی که یک سال بیشتر نداشتم و مادرم میان خیل عزادارانی که برای تشییع پیکر خونین پدرم آمده بودند به سینه میکوبید. (این را از روی عکسهای بهیادگارمانده از آن زمان میگویم.)
نگاه باصلابت مادرم در آن تصویر بهجامانده از روز تشییع در بهشت رضا هنوز هم به دلم قوت قلب میدهد. در آن گیر و دار داد و فریاد و اشک و آه، همچنان که دست خواهرزاده بازیگوشم را که شیطنتهایش کار دستش داده بود نگهداشته بودم، از خودم پرسیدم: «راستی مادرم در آن زمان که ناگهان نقش تازهاش را پذیرفت چند سالش بود؟ در آن زمان که پدرم برای حضور در جبهه رفته بود و او را با ۵ تا بچه قد و نیمقد تنها گذاشت و دست آخر هم زنده نیامد، چه حالی داشته؟ چهطور توانسته از پس اداره یک زندگی با همه مشکلات برآید و بچههایش را سامان دهد؟ مانند همه مادرها در همه ادوار تاریخ، مادر من هم در آن سن و سال بهاحتمال ناچار شده است نیمهشبی یا سر صبحی یا وقت و بیوقت دیگری، یکی از ۵ تا بچهاش را سراسیمه به درمانگاه برساند. آن زمان که نه تلفنهمراه بود و نه چندان تلفن ثابت، تک و تنها چهکار میکرده؟ یک زن زیبای جوان بیستوچهارپنجساله سر صبحی در یکی از روزهای زمستان سال ۶۵ چشم باز کرده و دیده تک و تنها شده و مجبور است بار زندگی خود و فرزندانش را یکه به دوش بکشد. مادر بیستوچهارپنجساله من ناگهان باید نقش جدیدش را میپذیرفته بدون اینکه هیچ تمرینی کرده یا آموزشی دیده باشد، درست مثل همین احوال خواهرم که وسط سالن درمانگاه ایستاده و پسرش را در آغوش کشیده است.
از خودم میپرسم همبازی دوران کودکیام کی اینقدر بزرگ شده؟ کجا اینطور یاد گرفته مهر مادرانهاش را ابراز کند؟ دختری که از خون، جراحت و بوی بیمارستان بدش میآمد، حالا درست مثل مادرم بالای سر پسرش ایستاده و با او ابراز همدردی میکند. انگار مادرها وقتی مادر میشوند، یا بهتر است بگویم انگار دخترها وقتی مادر میشوند، خودشان را آگاهانه در جبری قرار میدهند که پر از عشق و درد و رنج است. انگار مادرها خودشان را آماده کردهاند تا فدا کنند. انگار مجبورند در سن و سال کم یا در سن و سالی که هنوز میتوانند تفریح کنند، درس بخوانند و دهها کار دیگر انجام دهند، انتخاب میکنند که مادر شوند. انگار مجبورند زودتر از آنچه تصور میکنند بزرگ شوند، زودتر از آنکه فکر میکنند به معنای واقعی مادر شوند. انگار خودشان هم نمیدانند چه زمانی مادر شدهاند!
شاید برای دیدنمان از بهشت به جهنم بیاید
زهیر موسوی
«مادر» واژه بزرگی است، آنقدر بزرگ که از پیامبر اسلام نقل شده است: «بهشت زیر پای مادران است»، وعدهای که راستی و درستی آن را بارها در زندگیمان حس کردهایم. انگار دست خودشان نیست. هرکجا باشند و هرکاری بلد نباشند، مادری را خوب بلدند. گویی خدا مادر را به زمین فرستاده است تا مهربانی کند. انگار جنسشان با همه دنیا فرق دارد و روی پیشانی مادران با خطی آسمانی نوشته است: بهشت. اما قدر هر نعمتی را کسی میداند که از آن بیبهره است. درد نبود مادر از آن دردهایی که هیچگاه فراموش نمیشود و حس میکنی یک گوشه از قلبت را بریدهاند. اهمیتی هم ندارد چند سال داریم. مهم این است که آن نعمت دیگر در زندگیمان وجود ندارد. شاید کسانی که از نعمت مادر بهرهمندند آن را تنها در حضور و وجود مادر در این دنیا میبینند، اما آنکسی که از وجودش بیبهره است، علاوه بر حضور و وجود مادر، گاه دلش برای نعمت خنده مادر، گاه صدای مادر و گاه نگاه مادر تنگ میشود، دلتنگیای که شاید تا آن را از دست ندهیم حسش نکنیم و مجبور شویم تا آخر عمر به دنبال این دلتنگی و خاطراتش بگردیم. اما ما که دیگر مادرمان در قید حیات نیست، گاه فکر میکنیم آنها که این نعمت بزرگ، یعنی مادر، را دارند چرا درکش نمیکنند و چه سخت است که میبینم مادری در خانه سالمندان است. گاهی، فقط گاهی، فکر کنید مادرتان دیگر در زندگیتان نیست.
ببینند چهقدر دلتان برایش تنگ میشود، چهقدر میخواهید بغلش کنید، چهقدر دلتان هوس بوسیدن دستانش را میکند و حتی یاد صدایش هم آرامتان میکند. این فکر برای همه ما لازم است. شاید من و امثال من که از این نعمت خدا محرومیم آن را بیشتر درک میکنیم و در تکتک لحظههای زندگیمان نبودش را حس میکنیم. حتی اگر سالها از نبودش گذشته باشد، باز هم لحظهای که در خانه را میزنیم، لحظههایی که بلند میخندیم، لحظههایی که یک تکیهگاه میخواهیم و ... با همه وجود جای خالیاش حس میشود و فقط و فقط یک چیز زندگی انسانی را که دیگر مادرش در این دنیا نیست آرام میکند.
آنهم این است که دیگر از مرگ نمیترسد و منتظر است در جهانی دیگر، دوباره به استقبالش بیاید و مطمئن است حتی اگر در جهنم هم باشد، باز برای دیدنش از بهشت میآید، چون مادر مادر است. حالا این روزها به نام فاطمه زهرا (س) و روز مادر گره خورده است، روزی که دوباره برای همه آنهایی که مادرشان دیگر در این دنیا نیست روزهای سخت و دلتنگی است. شاید روز مادر روز همه آنهایی باشد که مادرشان دیگر در این کره خاکی هم نیست، چون آنها هستند که قدرش را بیش از هرکسی میدانند و آرزو میکنند فقط یک بار دیگر در این روز در کنار فرشتههای زندگیشان باشند.