فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ بیبیفاطمه اسفندیاری هشتادساله است و در پایگاه بسیج مسجد شمسالشموس که در همسایگی خانهشان است، هنوز هم فعالیت میکند و سفارش دوختن عروسک میگیرد. زندگی بیبیفاطمه و عشق و اشتیاق او به ادامه زندگی روایت جالبی دارد. مادربزرگی که غمهای زندگی را جدی نمیگیرد و هنوز هم کودکی میکند.
همه دلخوشیاش نشستن روی ایوان و تماشای پرندههای سرخوشی بود که از این شاخه به آن شاخه میپریدند. خانهاش بزرگ بود و آمدوشد فراوان داشت. با آمدن ویروس کرونا، کمکم خانه مادربزرگ سوتوکور شد، اما او باز هم دلخوش به ریختن گندم و تماشای قمریها بود. غصه از وقتی به دلش افتاد که باید آن خانه قدیمی و درخت انجیرش را میگذاشت و زندگی آپارتماننشینی در میانه ساختمانهای سربهفلککشیده را تجربه میکرد. اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد. مثل همیشه در مسیرهای سخت برای خودش راهی انتخاب میکند که سرگرمش کند. علاجش چند تکه پارچه و شاخه خشکیده و نازک درختان و نخ و سوزن بود تا به یاد کودکی عروسک بسازد. عروسک بسازد و دل خوش کند به هنری که ۷۴سال قبل از مادربزرگش یاد گرفته بود. هنری که خوب از پس آن برآمد و حالا روز بیبیفاطمه شب نمیشود، مگر نازبانویی و گلبانویی بیافریند و عروسکی به عروسکهای لچکبهسرش بیفزاید.
میراثی که از کودکیهایم ماند
نشانیاش سرراست است. خانه بیبیفاطمه بعد از خیابان وحید۱۹ است؛ در انتهای کوچهای طویل با عرض کم که ۲ طرفش ساختمانهای سربهفلککشیده آسمان کوچه را بلعیدهاند. درکه باز میشود، حیاط خلوتی نقلی خیلی زود ما را به پلهها میرساند و باز سنگ و آجر و سیمان. بیبی با چادر رنگی و صورت خندان درب را گشوده و به انتظارمان ایستاده است. خانه کوچکش صفا و صمیمیت خانه مادربزرگها را دارد. بوی چای تازهدم فضای خانه را پر کرده است، اما آنچه لذت حضور را دوچندان میکند، دیدن عروسکهای پارچهای است که با تنپوشهای سنتی زنان روستایی به ردیف روی تخت به صف شدهاند. بیبی سینی چای را که مقابلمان میگذارد، بساط دوختودوزش را پهن میکند تا هنرش را برایمان شرح دهد: ششهفت سال بیشتر نداشتم که وردست ننه کلونم مینشستم. او با تکهپارچههایی که از پارچهبافی و نخریسی اضافه آمده بود، عروسک درست میکرد. بعدها که بزرگتر شدیم، همراه دختران همسنوسال با سرقیچی لباس بزرگترها، عروسک درست میکردیم. درست مثال مادربزرگ.
روزهای بیقراری پای عروسکها گذشت
بیبی که بیشتر عمرش را در خانههای حیاطدار و پردارودرخت گذرانده، چند ماهی میشود که اسیر آپارتماننشینی شده است. محدودیتهای کرونایی روزهای اول تحمل اوضاع موجود را برایش سختتر میکرد: اینجا که آمدم، صبح شب نمیشد. کلافه و بیقرار بودم. یک روز فاطمه، نوهام که هنرمند است و از هر انگشتش یک هنر میریزد، گفت: بی بی! چرا عروسک پارچهای درست نمیکنی؟ فکر خوبی بود. چند تکه پارچه و نخ و سوزن برداشتم و ذوق برگشت به روزهای خوش کودکی و عروسک درستکردن سرگرمم میکرد. شروع به کار کردم و تا الان حدود ۵۰عروسک درست کردهام.
شاعرانههای مادربزرگ
بعضی قدیمیها عجیب صفایی دارند. شادی درونی که به یادگارمانده از روزگاران جوانیشان است. بیبی وقت شکستن ترکه نازک چوب درخت سیب و آمادهکردن ستون فقرات نازبانوی رؤیاهایش، زیر لب زمزمه میکند: نگارا! سر ببند که آمدم مو/ به زیر لب بخند که آمدم مو// بزن قلابه را بر زیر دستمال/ به بالاتر ببند که آمدم مو// خودم اینجه دلم در جای دلبر/ خدایاای سفر کی میشود سر// خدایاای سفر آسون بگردون/ که بینم بار دیگر روی دلبر
بیبی مرثیه میخواند
بیبی میخواند و میخواند و در کنار دوبیتیهای عاشقانه، گاه به قابهای تکیه داده بر دیوار خیره میشود. عکس چند مرد جوان و پیرمردی است که به گفته خودش یک روز از اعضای خانوادهاش بودند و هنوز هم هستند. آن وقت است که مرثیه بلند حضرت رقیه (س) را شروع میکند به خواندن و آخرش پاککردن اشکها با پر چادر: یک دختر و یک پسرم جوانمرگ شدند. پسر دیگرم ۴۳ساله بود که به رحمت خدا رفت. برادرم قبل از اینکه عروسش را بیاورد، شهید شد. چندسال قبل هم شوهرم، تنها همدم تنهاییهایم، را از دست دادم. شبهای زمستان بلند است. مینشینم هم عروسک درست میکنم، هم با عزیزانم خلوت میکنم.
بین خودمان بماند؛ گاهی هم برای آنها مرثیه حضرت رقیه (س) و دشت کربلا را میخوانم؛ای مرغ چرا حال پریشان داری/ از غم کیست چنین ناله و افغان داری// اشک خونین ز چه از چشم ترت میریزد/ کو به من گو که چرا خون ز پرت میریزد// من ماتمزده آخر پدرم در سفر است/ ز غم دوری او خون دلم در بصر است// گفت آن مرغ که با شور و نوا آمدهام/ قاصد مرگم و از کربوبلا آمدهام// کربلا یکسره صحرای منا بود امروز/ روز قربانی شاه شهدا بود امروز...
او میخواند و وقت سلام به سیدالشهدا رو به قبله میایستد و سلام میدهد، پشتبندش هم مرثیهای یادگار از کتاب «خزینةالاشعار» زری، دختر جوانمرگشدهاش، را زمزمه میکند. ثواب روضه حزنانگیزش را نثار رفتگانش میکند و میگوید: مادرجان! دنیا محل گذر است. سخت یا آسان میگذرد، اما به موی سپیدم دنیا محل راحتی نیست. هیچکس بیغم نیست. باید با دنیا کنار بیایی که به تو سخت نگذرد. اگر میخواستم در این خانه کوچک با این دریای غم روزم را شب کنم که دق میکردم. الان صبح به امیدی از جا بلند میشوم و شب سرگرم همین عروسکها هستم. ذوق دارم که دختری به دخترهایم اضافه کنم. هرکدام به رنگی و اندازهای.
هدیه دست عزیز
روی تختخواب چوبی که با ملحفه سفیدی پوشانده شده است، عروسکهای ریز و درشت و بلند و کوتاه به صف شدهاند، با موهای پریشان و گاه بافتهشده و چشمان یکخط و چینی. تعجبم را که میبیند، میگوید: ننه! چشم بلد نیستم. یک کوک این طرف میزنم، یک کوک آن طرف، درحالیکه از بین عروسکها یکی را که چشمان درشت سیاهش، آن را از دیگر عروسکها متمایز کرده است، نشانم میدهد و میگوید: این هنر نوهام است. من ۲ کوک میزنم تا چشم بچهها به دنیا باز شود، بعد رنگ و لعاب و خوشگلکردنشان با فاطمه است.
در کنار عروسکهای باربی و آنور آبی، عروسکهای دستساز پارچهای مادربزرگ با پوشش سنتی، برای نوهها جذابیت خاصی دارد، بهخصوص که هدیه دست عزیزشان است: ۲۵ نوه دارم که به هرکدام از آنها که سنوسال کمتری دارند، عروسک هدیه میدهم. بعضی وقتها هم زنان همسایه از من میخواهند برای نوهشان عروسکی درست کنم.
او که بهتازگی از سوی یکی از بانوان بسیجی سفارش تهیه چند عروسک گرفته است، درحالیکه نایلون پارچهها را روی زمین پهن میکند، میگوید: از قدیم میگویند از تو حرکت از خدا برکت. برکت این کار برای من همین بس که دلخوش به زندگی هستم و انگیزهای برای خوش بودن دارم.