اگر از داستان کوتاه خوشتان می آید، اگر از سادگی خوشتان می آید، اگر حوصله حرف های قلمبه سلمبه را ندارید، اگر اعصاب توصیف دارودرخت و چشم وابرو و قدوبالا را ندارید، اگر از آن هایی هستید که فکر می کنند عشق هم مثل انتقام، غذایی است که باید سرد سرو شود، بی گمان از چخوف خوشتان خواهد آمد و در این صورت این بخت را دارید که یک آدم حسابی به حساب بیایید. نکته دیگر اینکه اگر از داستان کوتاه دل خوشی ندارید، دیگر بی شک باید با چخوف آشنا شوید؛ چون داستان های او این قدرت را دارند که نظر شما را برگردانند و داستان کوتاه را برایتان زنده کنند.
الان کمی تصورش سخت است اما تا قبل از چخوف، تقریبا کسی به صرافت نیفتاده بود که می شود درباره سر خوردن روی برف، درباره دوستی که به طور تصادفی در ایستگاه راه آهن دیده ای، درباره ملال زندگی در شهری کوچک یا بزرگ و خلاصه درباره این اتفاق که هیچ اتفاقی نمی افتد، داستان نوشت. شخصیت های مورد علاقه چخوف، آدم های عادی بودند.
آدم هایی که به قول خودش به قطب شمال نمی رفتند و از کوه پرت نمی شدند. آن ها می رفتند اداره، با زنشان دعوا می کردند و سوپ کلم می خوردند. چخوف دراصل پزشک بود. البته خودش هیچ وقت نتوانست تصمیم بگیرد دراصل کدام است؛ نویسنده یا پزشک؟ چون هردو را دوست داشت. این موضوع باعث شد با همه نوع آدمی سروکار داشته باشد و این برای یک نویسنده، شانس بزرگی است؛ به خصوص کسی که می خواهد درباره مردم عادی بنویسد.
چخوف اولین داستان هایش را برای یک مجله فکاهی مینوشت. او علاوه بر قد بلند و موهای خرمایی، استعداد طنز خوبی هم داشت، اما ازآنجاکه هیچ کس کامل نیست، مرد فقیری بود. درواقع به امید اینکه پولی دست خودش و خانواده ۹ نفره اش را بگیرد، به سرش زد که بنویسد.