سحر نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ از دور سایهها را دنبال میکنم. به نظر میرسد که در حال انجام مراسمی خاص باشند. این طرف و آن طرف میروند. گاهی روی دو زانو مینشینند، چیزهایی روی زمین مینویسند و دوباره بلند میشوند. نزدیکتر که میشوم تازه این سایهها برایم جان میگیرند. پیرمردهایی را میبینم که در حال انجام یک بازی گروهی هستند. تیلهبازی، اسمی است که برای این بازی انتخاب کردهاند. تمامش، اما به همین تیلههای سنگی ختم میشود که آنها را به سمت چالههایی که روی زمین کندهاند شوت میکنند. محل بازیشان یک زمین خالی است بغل به بغل بوستان رجا. جایی که هر روز موسپیدهای منطقه در دو دسته با عصا و بیعصا روانه آن میشوند و مشغول بازی. تیلهبازی، بازی محبوبشان است که گروهی آن را بازی میکنند.
عدهای که حوصله نشست و برخاست و تحرک ندارند یک گوشه مینشینند، روی زمین با گچ صفحه بازیشان را ترسیم میکنند و مشغول قطار بازی (دوز) میشوند. آنها که حال و رمق همین را هم ندارند صندلیهای تاشوی طبیشان را کنار زمین بغل رفقایشان میگذارند و به تماشای بازیها مینشینند، مابینش گفت و گویی هم میکنند و از خاطرات قدیمشان میگویند. من اسم این سرزمین کوچکی را که برای خودشان ساختهاند، میگذارم شهربازی پیرمردها. پیدا کردن این شهربازی کوچک در این نقطه از شهر برای من شبیه پیدا کردن برکهای زلال در کویری خشک و خالی است. آن هم در محدودهای که امکاناتی برای اوقات فراغت این سالخوردگان بازنشسته وجود ندارد و در زمانهای که حتی کودکان هم بازی را در دنیای مجازی پیدا کردهاند و ساعتها با پشت خمیده و قامت مچالهشده پشت سیستم مینشینند.
بازی در دنیای واقعی
فصل، فصل سرماست، اما آفتاب انگار آفتاب تموز است که وسط آسمان جا خوش کرده. در یکی از ایستگاههای پایانی بولوار حر از اتوبوس پیاده میشوم، در انتهای بوستان رجا که حالا به محل آمدوشد کارگران روزمزد تبدیل شده است. کارگرانی که با چهرههای بیلبخند برای خلاصی از شر گرما به سایه درختهای گوشه پارک پناه بردهاند. چشم به خیابان دوختهاند و رد اخمی روی پیشانی آفتابسوختهشان افتاده است که محو نمیشود. از میان آنها عبور میکنم دیوار کنار پارک را میگیرم و پیش میروم. زمین آسفالت پیشرویم از صدای خنده بچهها پر است.
کودکانی که برای خودشان فوتبال بازی میکنند، با توپ پاره پورهای که بهسختی قل میخورد، با دروازهای خالی که تور ندارد و زمین آسفالت پر چالهچولهای که شباهتی به زمین فوتبال ندارد. اما انگار دنیای کودکانه این بچهها سر و کاری با این قانون و قاعدهها ندارد. خندههای از تهدلشان توی هوا چرخ میخورد و به دوردستها میرود. با خودم فکر میکنم که عطای این دورافتادگی از مرکز شهر شاید همین شادی بیحد و حصر باشد، میان این بچهها که هنوز توی صفحه تلفن همراه و بازیهای مجازی گیر نیفتادهاند. در دنیایی واقعی توپ میزنند، میدوند و میخندند.
چهرههای آفتاب سوخته
جایی دورتر از این زمین بازی سایههایی را میبینم که در جنب و جوش هستند. نزدیکتر میشوم و سایهها جان میگیرند. پیرمردهایی را میبینم با محاسن سفید، چهرههای پرچین و چروک آفتاب سوخته و نگاههای شاد و سرزنده. انگار به سرزمینی ناشناخته پا گذاشتهام. روی زمین پر شده از اعداد درهم و برهمی که با گچ نوشته شده اند و بعد زیر کفشها محو و محوتر شده اند. چیزی از قوانین و قواعد بازی هایشان نمیفهمم فقط پیرمردهایی را میبینم که غرق بازی و شادی هستند. عدهای گروه گروه توپهای سنگی را سمت چالههایی که ایجاد کردهاند شوت میزنند، آن طرفتر چند نفر رو به روی هم نشستهاند و سنگهای توی مشتشان را تند تند روی صفحهای که با گچ روی زمین کشیدهاند میچینند، برخی هم گوشه زمین به تماشای بازیها نشستهاند.
بازی محبوب
اینها تصاویر شاد درهم و برهمی است که همان ابتدا میبینم. کمی که میگذرد میفهمم بازی محبوبشان تیلهبازی است. تیلهها همین تیلههای کوچک سنگی هستند که با دست به سمت چالهها شوت میکنند. یک آکاستیو پلاستیکپیچ به من میدهند تا به عنوان صندلی از آن استفاده کنم و کنار دیگر تماشاچیان، رقابتهای تیلهبازی را دنبال کنم.
پیرمرد قد بلند لاغراندامی که از همه جدیتر است باید قدرترین حریف این میدان باشد. بقیه میخندند، شوخی میکنند و حرف میزنند. او، اما در تمام طول بازی لب باز نمیکند و با دقت خاصی حرکت تیلهها را تماشا میکند. نوبتش که میشود گلوله را از جیبش در میآورد. روی دو زانو خم میشود. گلوله را میبوسد و توی مشتهایش جا میدهد. آن را با انگشت وسط شوت میکند سمت خانه آخر. گلوله به تیله کنار خانه برخورد میکند، کمانه میکشد و داخل چاله میافتد. صدای تشویق حاضران بلند میشود.
فرار از خانه به زمین بازی
بازی که تمام میشود با علی گفتگو میکنم. او سالها پیش برای تحصیل از روستایی در کلات به مشهد مهاجرت میکند. از همان ابتدا حوالی همین منطقه ساکن میشود و همین جا خانه و زندگیاش را میسازد. حالا نزدیک هفتاد سال دارد و بازنشسته آستان قدس است. همه دختر و پسرهایش را هم به خانه بخت فرستاده و با همسرش روزگار میگذراند. اما نه به خوبی و خوشی بلکه با جنگ و دعوا و مرافعه. میگوید: «مثل دو تا خروس جنگی هستیم که اگر نصف روز تنها باشیم پوست هم را میکنیم.» همین میشود که علی حالا صبح و شبش را اینجا میگذراند و نصف روز هم در خانه نمیماند.
سیر تا پیاز تیلهبازی
علی آقا به لطف همان جنگ و دعواها و گذران اوقات در اینجا حالا به ماهرترین بازیکن میدان تبدیل شده و سیر تا پیاز این بازی را با دقت و جزئیات برایم تعریف میکند: تیلهها همان تیلههای امروزی هستند. این تیلههای سنگی در قدیم برای ما حکم همین تیلههای شیشهای رنگی را داشتند. در روستا که بودیم برای پیدا کردن سنگ سماق ساعتها از کوهها بالا و پایین میرفتیم، سنگهای سفت و محکمی که به راحتی نمیشکنند. بعد با تیشه و اره و هر چیزی که دم دستمان بود گوشههای تیزش را میگرفتیم. بعد سنگ دیگری را برمیداشتیم. داخلش را گود میکردیم. توی آن آب میریختیم و تیله را آن قدر میچرخاندیم تا صیقل بخورد و گرد گرد شود. حالا هم تیلهها را خودمان درست میکنیم با همان سبک و سیاق قدیم. البته هستند خراطیهایی که در همین منطقه این تیلهها را میسازند و با قیمت ناچیز میفروشند.
جنگ بر سر خانهها
مرحله بعدی کندن چهار چاله در یک ردیف است. چالههایی کمعمق و کوچک به قطر دو سانتی متر که بهاصطلاح به آن خانه میگویند. بازیکنان دو گروه میشوند. یکی از آنها تیله را لب چاله اول مینشاند و بازیکنی از تیم حریف پشت خطی که با فاصله روی زمین میکشند مینشیند. تیله را به سمت خانه اول شوت میکند تا به تیله حریف برخورد کند. هر بار که تیله بازیکنی به تیله دیگری برخورد کند تیم یک امتیاز کسب میکند که این امتیازها را با گچ روی زمین مینویسند. این بازی قوانین و قواعد پیچیده و خاصی دارد که تا بازی نکنید آنها را یاد نمیگیرید. اما خلاصه تمام بازی این است که باید بر سر تصرف این خانهها بجنگید. سلاح این جنگ هم همین تیلهها هستند.
تداعی خاطرات
چند ساعت از آمدنم به اینجا بیشتر نمیگذرد و در همین مدت کوتاه با خیلیهایشان همکلام شدهام. بیشترشان زاده روستا بودهاند که به شهر مهاجرت کردهاند و حالا هر کدام از کاری فارغ شدهاند. یکی کله پز بوده، یکی اتوبوسران، دیگری بازنشسته شهرداری و...، اما وجه اشتراکشان همین بازیهای کودکی است. دوران خوشی که حالا در کنار هم آن را تداعی میکنند. از بجولبازی میگویند که تیله زیرمجموعه آن محسوب میشود. بجول تکهای از استخوان پای گوسفند بوده که بچهها آنها را از سر سفرهها جمع میکردند و با آنها بازی میکردند. تیلهبازی هم یک بازی فصلی محسوب میشده که در تابستان و فصل کاشت و داشت و برداشت رواج نداشته است.
فصل سرما که کاری نداشتند، صبح و شب مشغول بازی میشدند. پیرمردی که گوشه زمین نشسته است و تمام مدت تیلههای بقیه را با سمباده توی دستش صیقل میدهد تا کژیهایش را صاف کند، پرسن و سالتر از بقیه دیده میشود. او خاطرات بیشتری برای تعریف کردن دارد: بچه که بودیم وسایل بازی ما جوز (گردو)، تیله و بجول بود. دیگ بلغورشیر توی خانه بار بود و گوسفندها هم توی آخور بودند. با بچهها مینشستیم به بازی و دوران خوشی داشتیم.
چشمهای سرشار از هوش
چیزی به اذان ظهر نمانده که تمام آن هیاهوها آرام میگیرد. پیرمردها یکی یکی به سمت خانههایشان میروند تا ناهار بخورند، نماز بخوانند، نفسی تازه کنند و دوباره برگردند. اما تک و توک هستند کسانی که هنوز دل از این زمین بازی نکندهاند و همچنان مشغول بازی هستند. یکی از اینها پیرمرد افغانستانی چهارشانهای است که او را مُلا صدا میزنند. استاد بلامنازع قطار بازی که کسی حریفش نمیشود. محاسنی بلند وسفید دارد و چشمهایی نافذ و جدی.
در گوشهای از زمین رو به روی حریفش نشسته. روی زمین با گچ سفید چند خط ترسیم کردهاند و سنگها را طوری میچینند که حریف نتواند سنگهایش را در یک ردیف قطار کند. آن قدر غرق بازی هستند که متوجه حضورم نمیشوند. ملا با چشمهای روشنش چشم دوخته به صفحه بازی. نگاهش سرشار از هوش است. سنگها را با سرعت و مهارتی خاص تند تند از توی مشتش روی زمین میچیند. دقایقی به همین منوال میگذرد و همانطور که حدس میزنم بازی با برد او به پایان میرسد.
یک سال پیش کلنگ شهربازی را زدیم
بازی که تمام میشود تازه کیسه پر از ضایعات بغل دستش را میبینم. ملا یکی از مهاجران افغانستانی این منطقه است که سالها پیش به مشهد مهاجرت میکند. از همان زمان تا به امروز روزگارش را با جمعآوری ضایعات میگذراند. لحظههای پررنگ زندگی او حالا همین لحظاتی هستند که کنار رفقایش به بازی مشغول میشود. او خودش مؤسس این شهر بازی کوچک است و داستان به راه انداختنش را برایم تعریف میکند: «تا یک سال پیش پاتوق پیرمردهای محله بوستان رجا بود.
آنها عصرها به این پارک میآمدند، دور هم خاطره تعریف میکردند و آواز میخواندند.» ملا که مشخص است زود با همه رفیق میشود هم کم کم به جمعشان وارد میشود. ما بین خاطراتش از افغانستان، از بازیهای قدیمی که در زادگاهش رواج داشته هم میگوید و متوجه میشود خیلی از این بازیها بین ایرانیها و افغانستانیها مشترک هستند. با شیوع ویروس کرونا و تعطیل شدن پارک، پیشنهاد به راه انداختن بازیهای قدیمی مشترک را به دوستانش میدهد. آنها استقبال میکنند و ملا درست یک سال پیش کلنگ این شهربازی کوچک را در کنار این بوستان میزند. طوری میشود که زمین صبح و شب خالی نمیماند، آوازهاش همه جا میپیچد.
هم ورزش هم تفریح
این شهربازی آنقدر محبوب میشود که یک روز هم خالی نمیماند. ملا از روزهای سرد و زمستانی میگوید که آنها زیر برف و باران بازی را تعطیل نکردهاند. گواهش هم تل چوب و خاکستر کنار زمین است که آنجا آتش روشن کردهاند. این استقبال شدید، اما چند جنبه مختلف دارد که ملا تمامش را منحصر به گذران اوقات فراغت و تفریح و بازی نمیداند. میگوید: یکی از مهمترین دلایلی که ما را به اینجا میکشاند ورزش و سلامتی است. ما اینجا مجبور میشویم که مدام خم و راست شویم و به دنبال توپ بدویم. زمین این بازی در اصل باید خاکی باشد که توپ قل نخورد و دور نشود. اینجا، اما باید کلی دنبال تیله بدوی و همین خودش باعث تحرک میشود.
ما قمار نمیکنیم
اینها، اما تنها لحظههای خوبی هستند که ملا از آنها تعریف میکند. عباس که همسن و سال ملاست و هفتاد درصد جانبازی دارد و یکی از چشمهایش نابینا شده است از روزهای تلخ هم میگوید: این بازی وجهه خوبی بین عموم مردم ندارد.
حالا خیلیها بهویژه جوانترها این بازی را به یک نوع بازی قمار تبدیل کردهاند. گروههای قمارباز که تیلهبازی میکنند هم در این منطقه هستند. همین وجهه بد باعث شده بود که آن اوایل مأموران نیروی انتظامی و شهرداری به ما تذکر بدهند. کلی طول کشید تا برایشان توضیح دادیم قصد ما فقط بازی و ورزش است. بالأخره خودمان را ثابت کردیم و حالا همه ما را میشناسند. از دیگر دلایلی که میتوان به بیراهه رفتن مسیر این بازی اشاره کرد به رسمیت نشناختن آن است. تیلهبازی با وجود تمام ریشههایی که در فرهنگ و سنت ما دارد هنوز به ثبت نرسیده است.
حالا نظارت درستی روی آن نیست و امکانات و تجهیزاتی هم در اختیار بازیکنانش قرار داده نمیشود. یکی از پیرمردها میگوید: «امکانات برای بازی و تفریح ما پیرمردها در حاشیه شهر وجود ندارد. ما با فکر و تدبیر خودمان این فضا را برای خودمان ایجاد کردیم. کاش مسئولان شهری فکری به حال ما بکنند و زمینی مجهز و مناسب را در اختیار ما بگذارند.»
تنها چیزی که تکراری نمیشود
ساعت حوالی سه بعدازظهر است که زمین بازی دوباره شلوغ میشود. پیرمردها یکی یکی میآیند و این بار تک و توک جوانترها هم مابینشان دیده میشوند. جوانانی که از سر کار به اینجا آمدهاند، این بازی را همین جا شناختهاند و به آن علاقهمند شدهاند. جمعیت بیشتر از قبل است و ولولهها و سر و صداها هم بیشتر. بازی همان بازی است و مثل قبل تکرار میشود تنها چیزی که اینجا تکرار میشود، اما تکراری نمیشود دور هم بودنهای این آدم است.
زندگی را زندگی میکنند
هوا رفته رفته رو به تاریکی میرود و زمین از هیاهوی آدمها خالی میشود. سایه درختها در غروب قرمز رنگ روی آسفالت خالی کش آمده اند و عددهای محو در هم پیچیده گچی حالا در سکوت این زمین جان گرفته اند. اینها تداعی کننده بازی و شادی پیرمردهایی هستند که گذر سالها آنها را از پا در نیاورده است. سالخوردگانی که هنوز از پا ننشسته اند و زندگی را با تمام وجود زندگی میکنند.
تیله بازی بار تربیتی و فرهنگی دارد
«محمود ناظرانپور» که مشهدپژوه است و تا به حال درباره بازیهای محلی پژوهشهای متعددی داشته، گل سرسبد بازیهای محلی خراسان را تیله بازی میداند. یک بازی گروهی پرهیجان که مهاجرانی که از روستا به شهر آمدهاند هنوز اوقات فراغتشان را با انجام این بازی گروهی میگذرانند. او توضیح میدهد: «توشلهبازی به لهجه خراسانیها یا همان تیلهبازی هنوز یکی از بازیهای محلی محبوب خراسانیهاست.
توشله همان تیله رنگی امروزیهاست با این تفاوت که در آن زمان ما تیله شیشهای و رنگی نداشتیم. تیلههای زمان ما سنگی بود و ساخت آن مراحلی شبیه گذر از هفتخان رستم داشت.» او که خود روزگاری از طرفداران پر و پا قرص این بازی بوده میگوید: «خاطرم هست که به دامنه کوههای اطراف شهر میرفتیم و دنبال سنگ سماق یا خارا میگشتیم. بعد هم مینشستیم و با نوک تیشه آنقدر کنارههای سنگ را میشکستیم تا حالتی تقریبا مدور پیدا میکرد. در قدم بعدی، سنگ دیگری را برمیداشتیم، وسطش را به اندازه ۴ یا ۵سانتیمتر گود میکردیم، داخل آن آب میریختیم و پس از آن، تیله را داخل آن گذاشته با کف دست آنقدر میچرخاندیم تا صیقل میخورد و کاملا مدور میشد.»
او پس از توضیح دباره مراحل ساخت تیله از صورتهای مختلف این بازی میگوید. اینکه هرکسی شیوه و قوانینی برای انجامش داشته، اما مسئله مهم در انجام همه آنان، گروهیبودن بازی بوده که به جوانان همکاری، همیاری و رقابت سالم برای رسیدن به هدف نهایی را آموزش میداده است.
این بازیها به دلیل بار تربیتی، آموزشی، فرهنگی و ریشهای که در آداب و رسوم و نوع تعاملات بشری داشتهاند، دارای اهمیت هستند و ارزش حفظ شدن را دارند.
تأثیر بازیهای گروهی در بحران کهنسالی
حامد بخشی، عضو هیئت علمی گروه علوم اجتماعی سازمان جهاد دانشگاهی
انجام بازیهای محلی در گوشه و کنار شهر همیشه وجود داشته و پدیده جدیدی نیست. اما این بازیهای محلی و گروهی همیشه در بستری خاص شکل میگیرند، در میان اجتماعاتی که تعامل بیشتری با هم دارند. این بستر در حاشیه شهر هم بیشتر از هر نقطه دیگری وجود دارد و روابط و تعاملات در این مناطق نسبت به مناطق دیگر پررنگتر است. ما این مسئله را بهوفور در مناطق با بافت سنتی میبینیم. اینکه افراد مسن برای خودشان اجتماعات کوچکی را تشکیل میدهند.
در جامعهشناسی کهنسالان، مردها، چون دارای بازنشستگی هستند، پس از بازنشستگی به تشکیل این اجتماعات تمایل بیشتری نشان میدهند. آنها در این دوره دچار بحرانی در وظایف، نقشها و حتی تعریف هویت خودشان میشوند که میتوان از آن به عنوان بحران کهنسالی نام برد.
همین مسئله باعث میشود که به شکلدهی روابط با همسن وسالان خودشان در محله، مسجد، پارک و... رو بیاورند. خیلی وقتها از دل این روابط و گذشته و خاطرات مشترک این کهنسالان، بازیهای محلی بیرون میآید. بازیهایی که هم میتوانند باعث نشاط و تحرک آنها باشند و هم در دل همین اجتماعات زنده بمانند و از بین نروند. در این میان نقش شهرداریها و نهادهای حاکمیتی این است که تسهیلات و امکاناتی را در این فضاهای ایجادشده به کهنسالان ارائه بدهند.
البته قبل از ایجاد این فضا و ارائه تسهیلات باید در این محلات پژوهشهایی هم شود. اینکه این پیرمردها چند ساعت از روزشان را به انجام این بازیها با همنسلانشان اختصاص میدهند؟ به جای وقت گذراندن در دایره خویشاوندانشان تا چه اندازه به گذران وقت با همسن وسالهای خود علاقه دارند؟ و در نهایت زنده ماندن این بازیها در قالب این اجتماعات چه تأثیری روی آنها، اجتماع کوچکشان و در نهایت محله و شهرشان دارد؟