روایتی از عکس علی عبدالهی

نگاه خیره از پشت شیشه بخار‌گرفته

  • کد خبر: ۵۹۷۹
  • ۰۷ مهر ۱۳۹۸ - ۱۳:۵۷
نگاه خیره از پشت شیشه بخار‌گرفته

امیرمنصور رحیمیان

بابا صدای تلویزیون را آن‌قدر زیاد کرده که من و مامان از داخل آشپزخانه به وضوح می‌شنویم. صدای مجری را می‌شنوم که انگار در میزگردی چیزی نشسته است و با چند نفر فُکُل‌کراواتی دیگر، چیز‌هایی در مورد «تهدید نظامی» و «افراطی‌گری» و «به‌هرحال آماده است» و باقی چیز‌های نامفهمومی که من سردرنمی‌آورم صحبت می‌کند. لابد الان بابا نیم‌خیز نشسته است جلوِ تلویزیون، استکان چای جایی بین زمین و آسمان در دستانش مانده و سرد شده است. سیگارش همین‌طور الکی توی زیر‌سیگاری فلزی‌اش دود می‌کند و نگران اخبار را از شبکه‌های ماهواره‌ای دنبال می‌کند. کاهو را می‌گذارم روی تخته و چاقو را می‌کشم رویش. مامان تند‌تند خورشت را هم می‌زند. حواسش به حرف‌هایی است که در تلویزیون می‌زنند. گوشش را یک‌وری کرده و دارد گوش می‌دهد.
-خوبه یا بیشتر خوردشون کنم؟
اصلا نگاه نمی‌کند به من؛ دستش را به طرفم بالا می‌آورد و درحالی‌که عضلات صورتش را می‌کشد به هم، در هوا تکان‌تکان می‌دهد یعنی: «یک دقیقه خفه شو ببینم چی می‌گه!» بعد آهسته جوری که به اطراف قابلمه نخورد قاشق چوبی را درون خورشت می‌گرداند. از پشت‌سر هم می‌توانم قطره‌های گرد و درشت اشک را ببینم که سُر می‌خورند روی گونه‌اش و هُلپی می‌افتند در خورشتی که درحال‌قُل‌قُل است.
-چیزی شده؟ یعنی می‌گم می‌خواد اتفاقی بیفته؟
برمی‌گردد به طرفم. چشم‌هایش خیس، قرمز و غضبناک است. می‌نشیند روبه‌رویم و طلبکارانه جوری که انگار من مسبب این اتفاقات هستم می‌گوید:
-کَری دختر؟ نمی‌شنوی؟ می‌خواد جنگ بشه. چقدر آدم باید بی‌خیال باشه آخه؟
جنگ؟ می‌خواستم توضیح بدهم برایش که این حرف‌ها یک‌مشت هارت و پورت الکی است. ممالک همین‌طور الا‌بختکی نمی‌افتند به جان همدیگر. ول کنید این شبکه‌هایی که خوراکشان ساختن این فرم برنامه‌هاست برای جذب بیشتر مخاطب. من که می‌دانم بیشتر از این‌که جوش جنگ را بزنید دارید سنگِ شازده سربازتان را به سینه می‌کوبید. «مرتضی» را الکی نمی‌فرستند خط مقدم؛ که گیرم بفرستند، این‌ها دلیل نمی‌شود که جنگ راه بیا‌فتد. ولی برای مامان و بابا که نمی‌شود این‌ها را توضیح داد. مخصوصا بابا که خودش را یک‌پا تحلیل‌گر مسائل خاورمیانه می‌داند. توی جمع خانوادگی همه اطلاعاتی را که کنده و پاره از این‌طرف و آن‌طرف جمع کرده می‌ریزد روی دایره و از لابه‌لای آن‌ها، تحلیل بیرون می‌دهد. عقل جن هم نمی‌رسد این حرف‌ها را چطور و با چه منطقی این‌قدر قشنگ چفت کرده به‌هم. مامان سرش پایین است و گاهی نصفه‌و‌نیمه هقی می‌کند. نگاهی به قاشق چوبی می‌کنم که با هر هقی که می‌زند در دستش بالا و پایین می‌رود. در‌حالی‌که مُفش را بالا می‌کشد شبیه بچه‌های لوس اول‌مدرسه‌ای شده است، بعد از کلی جیغ و گریه‌زاری پشت سر مادرشان.
-به خدا هیچی نمی‌شه. اگه شد مرتضی رو هیچ‌جا نمی‌فرستن. اون بی‌دست و پاس. نگهش می‌دارن تو پادگان ظرفا رو بشوره.
توی دلم رخت می‌سابیدند. اگر یک موقع جنگ بشود آن‌وقت جمع‌وجور کرده و دارد سوار اتوبوسی می‌شود که تا خرتناق پر سرباز است. جلوِ اتوبوس هم لابد ماشین‌های حمل تجهیزات و کامیون‌های گنده سبزرنگ با بار چادر کشیده، حرکت می‌کنند. از پشت شیشه‌های بخارگرفته دارد دست تکان می‌دهد برایمان و جلوِ گریه‌اش را می‌گیرد. مثلا می‌خواهد جلوِ بقیه سرباز‌ها مرد باشد. ولی چشمان نگرانش دودو می‌زند. نگاهش روی صورت من ثابت می‌ماند و در پیچ جاده از نگاهم گم می‌شود. قطره‌ای سرگردان از گوشه چشمم لیز می‌خورد و می‌افتد روی کاهوی خوردشده.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->