قضیه به سالها پیش برمی گردد، شاید ۱۵ سال پیش، شاید هم بیشتر. من خبرنگار سرویس ادب و هنر روزنامه قدس بودم و استاد مجید نظافت یزدی هم دبیر سرویسش. آن وقتها روزنامه قدس در همان ساختمان آجری قدیمی اش بود، یک ساختمان آجری با هزار و یک سوراخ و سمبه. یک اتاق روی پشت بام هم داشت که پاتوق آنهایی بود که گاه و بیگاه شاخه نوری به لب میگرفتند و دور هم، دور از عالم و آدم، از عالم و آدم گپ میزدند.
اولینبار آنجا شعری از محمدتقی صبور جنتی شنیدم. استاد نظافت به رسم همه آن وقتهایی که از شعری یا نوشتهای به وجد میآمد، دنبال کسی میگشت تا حرف هایش را به او بزند، و بسیار میشد که من این شانس را پیدا میکردم. شعر صبور جنتی درباره مادرش بود، درباره زنی که دلش را در چارقدی میپیچد و ایثار میکند، زنی به هیئت مربعی غمگین.ای غروبگاهان که شیشه ات خاکستری است
در متنی نارنجی
نقاش ساده دل
رنج بیهوده میبرد برای انتخاب رنگ
تو چارفصل نیستی که پیوسته در خونم میگردد و میگرداندم
تو چارچوب نیستی
قاب نیستی
با عکس غروبی در آن
تو مربع آشنای منی
همان که چارگوشه قلبش را در چارقد میپیچد
گره میزند ایثارش میکند
تو مادری
که نگران چارستون بدن منی
بعدها چندین و چند بار محمدتقی صبور جنتی را دیدم، معلمی خسته و بی اعصاب. میآمد توی تحریریه و سراغ مجید نظافت یزدی را میگرفت و فقط با او هم کلام میشد. گاه ساعتها همان دور و بر مینشست و چیزی مینوشت یا چیزی برای استاد میخواند. با کسی حشر و نشری نداشت حتی به قاعده سلامی و احوالپرسی طبق معمولی. انگار حوصله کسی را نداشته باشد، فقط دمخور استاد بود. ندیدم با کس دیگری هم کلام شده باشد. همیشه در خلوت خودش بود و کسی را هم به آن انزوای خودخواسته راه نمیداد. شاید یکی دو باری کوشیدم که به اندازه سلام و احوالپرسی گرم تری، یا تعارف چایی، جایی پیدا کنم بین آن خلوت عمیق، اما نتوانستم.
همان وقتها از استاد نظافت شنیدم که محمدتقی صبور جنتی انبوهی شعر دارد که در گذر سالها روی کاغذها تلنبار شده، و داستانهایی که نوشته و ننوشته رها شده اند. همان روزها خود استاد پیش قدم شد و شروع کرد به جمع و جور کردن شعرهایش و بعد از آن، زیاد پیش میآمد که شعری از محمدتقی صبور جنتی بشنوم.
بعد ناگهان یکی از همان روزها که استاد سرگرم خواندن و خط کشیدن دور شعرهای محمدتقی صبور جنتی بود، شاعر آن شعرها انگار حوصله اش از دنیا هم سرآمده باشد، زن و فرزندش را و اتاقش را که حتما اتاق شلوغ بی سروسامانی هم بود، تنها گذاشت و رفت. شعرها کتابی شد مفصل با صد و چهل پنجاه صفحه، شعرهایی از جنس همان مربع غمگین که حالا حتما غمگینتر هم شده بود.
آن کتاب را دارم و گاهی در قفسه کتابها میبینمش، کتاب شعرهای معلم خسته و بی اعصابی که با کسی حشر و نشری نداشت و در خلوت عمیق خودش زندگی میکرد. نه آمدنش آن قدرها پرسروصدا بود و نه رفتنش. نه خودش حوصله دیده شدن داشت، نه کتابش. اما هرچه بود باز هم به هیئت تصویر گنگ و رنگ پریدهای در ذهن آدمهایی که او را دیده اند و شعر را شنیده اند رسوب کرده است، به هیئت یک مربع غمگین.