سال ۱۳۹۹ درحالی دارد به آخرین روزهایش نزدیک میشود که هرکدام از ما در این سال بیشتر از ۳۶۵ روزی که نفس کشیدیم، رنج دیدیم و در سوگ عزیزانمان اشک ریختیم و از خودمان مراقبت کردیم و همچنان نگران سلامتی مان هستیم.
به نظر میرسد سرعت گذشت روزها بیشتر از چیزی است که منتظرش بودیم، اما راستش را بخواهید، در سال ۹۹ گذشت روزها بیش از گذشته من را خوش حال میکرد، چیزی که در طول این سی وچندسال هیچ وقت از آن خوش حال نمیشدم. در این سال کمتر فرصت شد خاطره خوش بسازیم تا در سالهای بعد با یادآوری آن حالمان خوب شود.
سفر نرفتیم، اگر هم رفتیم، بیشتر از آنکه خاطرات خوشش در ذهنمان مانده باشد، بوی الکل یادمان مانده است و استرس اینکه از خودمان مراقبت کنیم. تجربه زندگی ما در این سال بی شک برای انسانهایی که هنوز به دنیا نیامده اند و دهها سال بعد داستان ما را خواهند شنید، تعجب آور خواهد بود. اینکه روزهایی بوده است که انسانها مجبور بودند از ترس یک ویروس میلی متری صورت هایشان را پشت ماسک قایم کنند و وقتی عزیزترین انسانهای زندگی شان را بعد از مدتها میدیدند، از دست دادن به آنها میترسیدند، چه برسد به اینکه آنها را ببوسند.
بدترین خاطره من از سالی که گذشت مربوط به روزهای اول آبان بود، آبانی که همیشه منتظرش بودم. هرسال وقتی به آبان میرسیدم، حالم بهتر بود. آبان برای من مثل اردیبهشت است، همان قدر زیبا و دوست داشتنی. اما تجربه تلخ من از آبان ۹۹ شاید از این به بعد رنجش را بیشتر از زیبایی هایش نشانم خواهد داد.
در اولین روزهای آبان ۹۹ وقتی کرونا حسابی داشت جولان میداد و آدمها از سایه خودشان هم میترسیدند، من در بهشت زهرا (س) تهران مات و مبهوت در کنار پیکر بی جان عمو و زن عموی عزیزم ایستاده بودم. وحشت از کرونا اجازه نمیداد به آنها نزدیک شوم. کرونا نه تنها آنها را از من و دیگر اعضای خانواده ام گرفت که ما را از مهربانی، خنده ها، قصهها و بسیاری از چیزهای خوب دیگر محروم کرد.
شاید بسیاری از آدمهای روی کره زمین در سالی که گذشت عزیزانشان را در کمال ناباوری به خاک سپرده اند. کرونا به من یاد داد که فرصت زندگی کمتر از آن چیزی است که ما فکرش را میکنیم. ثانیهها و دقیقهها پشت سر یکدیگر میگذرند و ما به جای آنکه از زندگی لذت ببریم، آن قدر در روزمرگی افتاده ایم که یادمان رفته است چطور این کار را کنیم. حالا من منتظر سال ۱۴۰۰ هستم. سالی که امیدوارم بتوانم عزیزانم را در آغوش بگیرم، دستان پدرومادرم را ببوسم، سفر بروم، برای روزهای آینده ام خاطرات خوش پس انداز کنم و از هر روزش لذت ببرم.