محبوبه عظیمزاده
مدرسه بزرگترین مانعی بود که بین من و مامان وجود داشت. این را روزی فهمیدم که مامان مُرد و کم کم داشتم مفهوم «غیرممکنبودن» چیزی را درک میکردم، آن هم به ضربتیترین و شدیدترین شکل ممکن؛ دیدار دوباره ما دیگر در دنیای واقعی میسر نبود و موکول میشد به عالم خواب و رؤیا. تا مدتها مدام توی ذهنم با خودم کلنجار میرفتم. به خودم و هرچه میز و صندلی و نیمکت و تخته سیاه بود بد و بیراه میگفتم. از ریخت و هیکل هرچه مدرسه بود بیزار بودم. مدرسه باعث شده بود همان چندسال کوتاهی را که میتوانستم کنار مامان باشم از دست بدهم. اگر از قبل میدانستم که در اثنای یازده سالگی و دوازده سالگی ام، وقتی که تازه قدم گذاشته ام به مقطع راهنمایی، با فاجعه مرگ مادرم روبه رو میشوم، قطعا مدرسهرفتن و سواد آموختن را محول میکردم به دورههای بعد زندگی ام و تمام آنسالها را مینشستم وَر دل مامان و از کنارش جُم نمیخوردم. حالا، بعد از گذشت ۱۶ سال از آنروزها، مدرسه هنوز هم من را یاد مادرم میاندازد. به مامان هم که فکر میکنم یاد درس و مدرسه و میز و نیمکت کلاس اول راهنمایی ام میافتم؛ یاد روزی که خانم معاون درِ کلاس را کوبید و گفت: «عظیم زاده وسایلشو جَم کنه اومدن دنبالش.»
مامان یکشنبه مرد، یکشنبه صبح؛ وقتی که من مدرسه بودم. یکشنبهها زنگ اول زبان انگلیسی داشتیم و زنگ دوم پرورشی. معلم پرورشی مان که آمد توی کلاس، پنجششدقیقه بیشتر نگذشته بود که درِ کلاس کوبیده شد، یکجورِ غیرمطمئن. مثل اینکه طرف دارد از خودش میپرسد بکوبم یا نکوبم؟ ضرباهنگش هنوز توی سرم است. سهتا تقه به فاصله هرکدام ۲-۳ ثانیه. هیچ وقت فکر نمیکردم حافظه افتضاحم بتواند اتفاقی را با این تمرکز روی جزئیات درون خودش ثبت کند. معاون اول مدرسه مان بود، با همان تیپ و قیافه همیشگی اش. مانتو و شلوار و مقنعه سِت و بادمجانی رنگ. در را آرام باز کرد. نیامد داخل. فقط سرکی کشید توی کلاس. سلام کرد. چشمش را توی کلاس چرخاند. به من که رسید توقف کرد، سریع، اما رویش را برگرداند. رو کرد به معلم پرورشی مان و گفت: «عظیم زاده باید بره. اومدن دنبالش.» با حرفش انگار بمبی را توی کلاس ترکاند. برای دانش آموزانی که همیشه معطل بهانهای بودند تا وقفهای را لابه لای درس و مشقها ایجاد کنند یک محرک عالی بود. آنهم سر کلاس پرورشی که جدای از بحث بی تفاوتی جمعی مان نسبت به صحبتهایی که سر کلاس گفته میشد، معلمش هم یک معلم بی رمق و بی حال بود که اصولا واکنش بچهها برایش هیچ اهمیتی نداشت. خیلی راحت میشد سر کلاسش جولان داد. یکمرتبه هم عصبانیتش را ندیده بودم، شادی و خنده اش را هم. اصولا آدم بی واکنشی بود. سر چنین کلاسی تمام اتفاقها غلظت دوچندانی پیدا میکرد. توی کلاس ولولهای به پا شد. بچهها هو کردند و برگشتند سمت من. مرضیه چشمک زد. الهام با تعجب به من خیره شده بود. یکی میگفت: «چی شده؟» و یکی میگفت: «چرا؟» همه برگشته بودند عقب و زل زده بودند به من. من میز آخر و ردیف آخر مینشستم. چون قدم بلند بود بچهها همیشه اعتراض میکردند که اگر جلو بنشینم نمیتوانند تخته را ببینند. معلمها هم همیشه من را مینشاندند آخر کلاس. تنها مرتبهای که توانستم تا آنزمان روی نیمکت جلو بنشینم به لطف معلم کلاس اولم بود. عادت داشت هر هفته جای بچهها را جابه جا کند تا در حق کسی اجحاف نشود. من را که نشاند ردیف اولِ نیمکتهای کنار دیوار، همه بچهها نق نق کردند، اما باز هم از حرفش پایین نیامد. فقط آمد دهانش را گذاشت کنار گوشم و گفت: «تو برو کنار دیوار بشین.» زل زدم توی چشم هایش. خندید. من هم خندیدم. فهمیدم میخواهد هوایم را داشته باشد. توی دلم حس پیروزی داشتم؛ در نبردی که یک طرف آن من بودم و طرف دیگرش کل بچههای کلاس، و در این بین اولین معلم زندگی ام هم طرف من بود. دوست داشتم سرم را بالا بگیرم، رو کنم به تک تک بچههای کلاس و پوزخندی بهشان بزنم و جا و مکانی را که حالا برای مدتی از آنِ من شده بود بکنم توی چشمشان.
آنروز هم ردیف آخر بودم. روی نیمکتهای چوبی زهوار در رفته کلاس نشسته بودم و در آن رخوت همیشگی زنگهای پرورشی لم داده بودم به دیوار و مثلا داشتم به صحبتهای معلممان گوش میدادم. از اینکه کل کلاس روی من زوم بود ذوق کرده بودم، آنی و علنی. حس بزرگی میکردم. حس اینکه مثلا بچهها ببینید دنبال من آمده اند و دنبال شما نه. توی دلم داشتم میرقصیدم و بشکن میزدم که قرار است از شر این فضای راکد خلاص شوم. کلاسی که همیشه برایم بطالت محض بود و هیچ وقت احساس نکردم برایم عایدی خاصی به ارمغان خواهد آورد و نیاورد هم. مدرسه، اگر هم قرار بود در آینده از من یک آدم حسابی بسازد و تحویل جامعه بدهد، قطعا این زنگهای بی روح پرورشی نقشی در آن نداشتند. در مفیدترین حالتش دسته جمعی شعر و سرودی میخواندیم یا طرح و الگویی را رنگ میکردیم. انگار فقط از سر وظیفه، هم ما و هم خانم معلم، باید یک ساعت از صبحهای سیاه یک شنبه را اختصاص میدادیم به آن و بعدش خلاص تا هفته دیگر. از بقیه کلاسها هم آبی گرم نمیشد. تمامشان محدود میشد به پشت میزنشینی و فقط نوشتن و نوشتن. من هنوز هم وقتی توی اینترنت پرسه میزنم، سرک حسرت گونهای به وضعیت مدرسهها و دانش آموزان در آن طرف آب میکشم و دلم میخواهد تجربه شان کنم. از فضای کلاسها و جَوی که توی آن درس میخوانند گرفته، تا لباسهای رنگارنگی که به تنشان است و حتی خورد و خوراکیهای خوشرنگ و لعابی که توی ظرف ناهارشان است. انگار تک تک آنها نمادها و عناصری هستند که نوید روزهای خوبی را به بچهها میدهند.
اما خیلی ناگهانی همه چیز تغییر کرد. از خودم پرسیدم چرا باید چنین اتفاقی بیفتد؟ چرا باید بیایند دنبال من توی مدرسه؟ اتفاقی که نه قبل از آن و نه بعد از آن به جز زمانهایی که ناخوش میشدم برایم تکرار نشد. نه اینکه تابوی غیرقابلشکستنی باشد، اما اولویت همیشه این بود که تا حد امکان هیچ فعالیتی جایگزین مدرسه نشود و به بیان دیگر اصلا چه معنی داشت تا تقی به توقی میخورد بیخیال درس و مدرسه بشویم؟ با این تفاسیر قطعا دلیل خیلیخیلی مهمی وجود داشت و من یک جواب بیشتر برایش پیدا نکردم: مامان مرده!
به طرفه العینی تمام آن سرخوشی کودکانه و احمقانه جای خودش را داد به یک حس بد. یک حس خیلیخیلیخیلی بد و شوک آور. مثل اینکه یک اجل معلق سر راهت سبز شده باشد، زل زده باشد توی تخم چشم هایت و به تو بدترین خبری را که ممکن است بشنوی بگوید. خبری که ماحصل آن، چیزی جز احساس بدبختی تمامعیار نبود. نگاهم را دوختم به معلم پرورشی. منتظر اجازه اش بودم. با همان بی تفاوتی همیشگی سرش را تکان داد که یعنی من رخصتم را داده ام. دفتر و دستکم را گذاشتم توی کولهپشتی ام و از کلاس زدم بیرون. خانم معاون بیرون منتظر ایستاده بود. با من تا طبقه پایین همقدم شد، اما کلمهای بینمان رد و بدل نشد. جفتمان شنیده و نشنیده از فاجعهای که میتوانست برای یک دختر ۱۱-۱۲ ساله اتفاق بیفتد باخبر بودیم و ترجیحمان سکوت بود. سکوتی که هیچوقت به این شکل بینمان برقرار نبود. همیشه اگر سکوتی هم بینمان شکل میگرفت ماحصل تنبیه و توبیخ من بود از جانب او که چرا ناخن هایت را نگرفتی یا ساق جوراب هایت کوتاه است یا موهایت دیده میشود و از اینطور صحبت ها، که همیشه میگفتند و هیچ وقت هم چیزی تغییر نمیکرد. بعد، من میشدم آن موجودی که باید متنبه شود، و او میشد آن معاون با ابهتی که باید مقابلش عجز و لابه میکردی که این مرتبه را بیخیال شود. این مرتبه، اما دلش به حالم سوخته بود. فهمیدنش سخت نبود. شاید دلش میخواست بغلم کند و دلداری ام بدهد، ولی رویش نمیشد. نمیخواست فاصله بین منِ دانش آموز و خانم معاون مدرسه را بشکند. من، ولی دوست داشتم همانجا و همان لحظه زانو بزند جلوِ پایم، من را در آغوشش بگیرد و نوازشم کند، مثل مادری که دخترش را، مثل مامان که از الآن به بعد دیگر نداشتمش و شاید ناخودآگاه از همان لحظه داشتم تقلا میکردم که جای خالی اش را به هر طریق ممکن پر کنم. شاید اگر آن روز فقط برای چندلحظه میتوانست به آن غرور لعنتی اش پشت پا بزند، از لباس معاونتش در بیاید و با یک لباس بزرگتر و در قالب یک دوست و رفیق در آغوشم بکشد، (چیزی که در آن لحظه هم به آن محتاج بودم و هم مشتاق) میتوانست برایم یک خاطره خوب از مدرسه به جا بگذارد. خیلیها اصلا گمان نمیکردند این اتفاق من را اذیت کند! جملهای که همین الآن هم از این و آن میشنوم و درواقع اولین واکنش اطرافیان بعد از مطلعشدن از نبود مامان، این است که «تو سنی نداشتی، چیزی نمیفهمیدی اون موقع» و من متعجبم از این که فهمیدن برای آنها دقیقا چه معنایی دارد! یا مثلا دلداری هایشان شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت. یکی از خانمهایی که توی مجلس ختم مامان حضور داشت (که هیچوقت هم نفهمیدم که بود) مرا بوسید و با همان لهجه ساده و روستایی اش گفت: «غصه نخور دخترجان! ما که اصلا پدر مادرامونو ندیدیم.» این قیاسی را که به زور میخواستند بچپانند توی مغزم درک نمیکردم. اگر هیچ وقت نبینی اش سختتر است یا اینکه اول برای یکمدت هرچند کوتاه داشته باشی اش، امنیت و عظمت وجودش را درک کنی و بعد از دستش بدهی؟ سؤالی که همیشه توی ذهنم است و هیچ وقت هم دوستش ندارم. رسیدیم به دفتر. خاله ام توی دفتر بود.
دفتر مدرسه طوری بود که به محض ورود، میز مدیرمان به چشم میخورد. ظاهرش دقیقا همان ظاهری بود که میشد برای مدیرها در نظر گرفت؛ یک عینک تمامفریم مشکی و بزرگ بهعلاوه یک تُن صدای بلند و تیز که میتوانست اگر اراده کند با یک فریاد مدیرمآبانه همه دانش آموزان را درجا میخکوب کند. دو تا تقه محض ادب به در زدم و وارد شدم. چهره اش شبیه همیشه بود، جدی و کمی اخمو؛ با این تفاوت که یک نگرانی خاصی هم به آن اضافه شده بود. یک جور نگرانیِ این مرتبه غیرمدیرمآبانه و از سر دلسوزی. یک خانم چادری کنار میزش ایستاده بود. پشت به من. وقتی که برگشت تازه متوجه شدم که خاله ام است. ضربه دوم اینجا بود. مهر تأیید خبر مرگ مادرم. برگشت. نگاه کرد. لبخند زد و سلام کرد. چیزی نگفتم. فقط داشتم با چشمهای مبهوت آنها را نگاه میکردم. مدیرمان با همان چهره نگرانش پرسید: «این خانم چه نسبتی باهات داره؟» گفتم: «خالمه.» سری تکان داد و صحبت دیگری نکرد. هیچ حرف دیگری هم رد و بدل نشد. مثل یک آدم مسخشده فقط خداحافظی کردم و دنبال خاله ام راه افتادم. آژانس دم در مدرسه منتظر بود. نشستیم صندلی عقب. هی منتظر بودم خاله ام چیزی بگوید، ولی چیزی نگفت. من، ولی طاقتم نیامد. پرسیدم: «چی شده؟» رویش را از پنجره گرفت و گفت: «هیچی! حال مامان یهکم بد شده.» خنده ام گرفت. مگر بدتر از آن هم میشد؟ مامان آنموقع فقط یک جسم بیجان بود روی تخت. بدون هیچ حرف و حدیث و سخنی و حرکتی. رویم را برگرداندم و سرم را چسباندم به پنجره ماشین. تا آن لحظه هم منتظر بودم یکنفر بیاید و یک سیلی بخواباند زیر گوشم و بگوید که من دارم اشتباه میکنم، که مامان نمرده و من میتوانم دوباره برگردم سر کلاس مزخرف پرورشی و به صحبتهای خسته کننده معلمم گوش بدهم. اولین مرتبهای بود که نمیخواستم پایم را از مدرسه بگذارم بیرون. اولین قطره اشکم آنجا از چشمانم سُر خورد و افتاد. ماشین که به پیچ کوچه مان رسید صدای عبدالباسط و سیاهی پردهها که از در و دیوار آویزان بود با تمام شدت زد توی صورتم.
نمیدانم چندروز مدرسه نرفتم. اما خوب به یاد دارم محبوبهای که بعد از این وقفه نمیدانم چند روزه وارد مدرسه شد، دیگر آن محبوبهای نبود که آن یکشنبه صبح پایش را از مدرسه گذاشته بود بیرون. همهچیز عوض شده بود. بزرگ شده بودم، رشد کرده بودم. این را خیلیخوب میفهمیدم. من یک آدم جدید بودم با یک پی ریزی جدید. دیگر صبحها برای بیدارشدن از خواب و رفتن به مدرسه جان نمیکندم، سر ساعت بیدار میشدم. دیگر از سرویس مدرسه جا نمیماندم، سر ساعت سر ایستگاه بودم. دیگر درسخواندنها و امتحاندادنها را پشت گوش نمیانداختم. شده بودم یکی از بچههای درس خوان کلاس. حتی دیگر از کلاس پرورشی متنفر نبودم. سعی میکردم از همان لحظاتی که تا همین چندوقت پیش معتقد بودم بطالت محض است، شده یک نکته و یک حرف به دردبهخور را بکشم بیرون. آرامتر شده بودم و زمخت تر. هنوز هم هستم. فکر میکنم در تک تک آن لحظهها داشتم تمرین میکردم تا مفهوم «دختر خوب بودن» را به عینیت برسانم. همان چیزی که مامان همیشه سفارشش را میکرد: «دختر خوبی باش و درست را بخوان.» حتی فکر میکنم حرف بابا هم در این قضیه بی تأثیر نبود، آنروزی که میخواست برود ماشین را از گاراژ در بیاورد. از درِ زیرزمین آمد تو. دید که نشسته ام توی زیرزمین و دارم گریه میکنم. دستم را گرفت و بلندم کرد و با خودش برد توی ماشین. رفتیم بیرون. پرسید: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: «هیچی. همینطوری.» ماشین را نگه داشت کنار خیابان و گفت: «مامانتون دیگه نیست. نبودنشم سخته، ولی حالا که نیس یهجوری رفتار نکنین که بقیه فک کنن ناتوانین و از عهده کاراتون برنمیاین.»
بچهها روی درِ کلاس یک کاغذ چسبانده بودند و رویش پیام تسلیتی نوشته بودند. متن دقیقش را یادم نمیآید، اما قسمت بالای کاغذ اسم و فامیلم را نوشته بودند و قسمت پایین آن طلب صبر و سلامتی بود. همیشه فکر میکردم آگهی تسلیتها را برای آدمبزرگها مینویسند. این یکی، اما خطابش فقط من بودم. چقدر توی این مدت کلمه «تسلیت» را شنیده بودم. وقتی بچههای کلاس و معلمها و خانم مدیر آمدند خانه، تک تکشان این لفظ را تکرار کردند. هنوز اشکهای رضوان و هق هقهای مرضیه را هم یادم مانده. تک تک این لحظهها دوباره برایم مرور شد. گریه ام گرفته بود، ولی گریه نکردم. دو تا تقه زدم به در و وارد کلاس شدم. دیر رسیده بودم چند دقیقه. ریاضی داشتیم. من که وارد کلاس شدم یکهو تمام همهمه کلاس خوابید. جوّ سنگینی بود. همه ساکت بودند. فکر میکردم هر لحظه امکان دارد در و دیوار کلاس روی سرم خراب شود. همه بچهها به احترام من بلند شدند، مثل وقتهایی که معلمها وارد کلاس میشدند. سلام کردم و یکراست رفتم ردیف آخر، پشت میزم نشستم و زل زدم به تخته سیاه.