خدمات تأمین اجتماعی و هر چیز اجتماعی دیگر یک معنی بیشتر ندارد: درد که کسی را نمی‌کشد

تمام‌شدن کوپن جعبه‌کمک‌های اولیه

  • کد خبر: ۶۳۲۶
  • ۱۳ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۲
تمام‌شدن کوپن جعبه‌کمک‌های اولیه

قاسم فتحی

مثل گوشت توی شله‌زرد همین‌که آمدند داخل توی چشم بودند. ماسک کهنه‌ای روی صورت دخترش بود و سفیدی موهایش دیده می‌شد. خودش هم که مادری بود سرحال، اما شکسته. توضیح این شکستگی همیشه برایم سخت بوده. مثلا آدم چروک دور چشم‌ها و دست‌ها و پیشانی را یک‌جوری جمع و تفریق و جذر و تقسیم می‌کند بر چیزی که قابل‌توصیف نیست، یک‌جور جوانی و شوری که ایزوگام شده. این‌چیز‌ها را فقط این‌جا می‌بینم؛ جا‌های شلوغی که مردم مجبورند شلوغش کنند، چون چاره دیگری نیست. این مادر و دختر انگار صاف از مریضخانه آمده بودند؛ یعنی بعدش خودش به همه ما، به همه آن‌هایی که در یکی از دفاتر کارگزاری بیمه نشسته بودند، گفت نمی‌تواند بیشتر از این معطل بماند و باید دخترش را برگرداند به درمانگاه، چون تعداد برگه‌ها و زمان دفترچه بیمه تمام شده؛ مثل من، یعنی مثل همه ما. اما من باید به درمانگاهی می‌ر‌فتم در همان اطراف. زن، دخترش را کنار صندلی من نشاند. ملت، مثل طناب روی قرقره شل‌ووِلی بودند. موجی که با هر فشاری فقط می‌توانست خیلی کوتاه تکان بخورد. توی یک ذره جا، مکانی که نهایتا می‌تواند دفتری باشد با سه‌کارمند، بیش از ۶ نفر نشسته بودند و چیزی حدود ۱۰۰ نفر ایستاده. دفترچه‌های تأمین اجتماعی را گرفته بودند دستشان؛ دفترچه‌هایی که راه را برای آدم باز نمی‌کنند، خلوتی ندارند و فقط تو را از یک شلوغی به یک شلوغی دیگر می‌کشانند. همه آن‌هایی که آمده بودند کارشان سه‌چیز بود: یا می‌خواستند دفترچه تمدید کنند یا دفترچه را عوض کنند یا اینکه پول بیمه تکمیلی‌شان را بگیرند. توی این شلوغی هیچ سؤال و جواب صمیمی و لحن مهربانانه‌‎ای شکل نمی‌گیرد. در فضا‌هایی که خدمات دولتی ارائه می‌دهند انگار بستری از نزاع پهن شده و متصدی و ارباب‌رجوع تمام تلاششان را می‌کنند تا همدیگر را سرجایشان بنشانند. متصدی از شلوغی و حقوق کم و خیلی چیز‌های دیگر می‌نالد، و ارباب‌رجوع هم می‌خواهد تمام حقوق اجتماعی و شهروندی و حتی باقی حقوقش را بازبستاند. درواقع هم خدمات‌دهنده و هم خدمات‌گیرنده مستضعفند و طلب‌کار، و مطلقا نمی‌خواهند زیربار هیچ ظلمی بروند. درواقع، آن‌چیزی که این‌جا مختل می‌شود «بینش» آدم است و تا حد زیادی اعصاب. اما گروهی هم مانند این مادر و دختر از جای دیگری می‌آمدند؛ بینش و اعصاب و این‌چیز‌ها برایشان کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. به رئیس و مرئوس و باقی چیز‌ها هم التفاتی نداشتند، جز همان چندبرگ توی دفترچه و تاریخش.

شلوغی آن‌جا مثل ترافیک روان بود؛ در هر‌صورت و با هرکیفیتی باز هم اعصابت را به‌هم می‌ریخت و ناچار می‌شدی دستت را محکم روی بوق بکوبانی و با ایما و اشاره شروع کنی به فحاشی بصری. شلوغی بیمارستان‌ها و مراکز خدمات دولتی هم همین‌طورند. حتی اگر نوبت بگیری، صندلی به مقدار کافی وجود داشته باشد و اپراتوری نوبت تو را تندتند صدا بزند بازهم این صدای زیاد و این نفس‌های زیاد و بوی زیاد و رفت‌وآمد و لولیدن و دیدن آدم‌های جورواجور عصبی‌ات می‌کند. با این فرق که تو فقط آن‌ها را نمی‌بینی، بلکه ناخوآگاه یا خودآگاه درگیر بعضی از مسائلشان هم می‌شوی. غرق‌شدن در آن غبار مسموم تمام حواس آدم را از ریشه می‌سوزاند. حرف حساب همه ما آن‌جا یک چیز بود: «زودتر دفترچه‌های بیمه‌مان را تمدید و تعویض کن که برویم توی یک صف شلوغ دیگر با دکتر‌هایی که می‌خواهند از شلوغی ما زودتر خلاص شوند.» طبیعتا برای آرامش و کمی نشستن زیر باد کولر و دیدن یک دکور زیبا و آکواریوم‌هایی با ماهی‌هایی رنگ‌ووارنگ و تُپلی باید بیشتر پول بسلفی تا دکتر به‌جای فرار، کمی بیشتر با تو حرف بزند و حتی دست‌هایش را از توی جیب‌هایش دربیاورد. تو ناخودآگاه آن‌جا خوب می‌شوی و دکترت عین یک معلم خصوصی علاوه‌بر بیماری‌ای که تخصصش است برای باقی امراضت هم نسخه می‌پیچد. به معنی دقیق‌تر، هرچه بیشتر پول بدهی دکترت هم بیشتر می‌فهمد.

از آن زن و دختر غافل نشوم. آن‌ها خودشان حداقل نیاز به کمک دونفر دیگر داشتند. دخترش مدام از روی صندلی بلند می‌شد و می‌نشست. بعد مادرش آمد جلو محکم نشاندش روی صندلی؛ محکم یعنی باعث آزار دیگران نشود توی آن شلوغی. ماسکش را درآورد. بیشتر که نگاه کردم دیدم ماسک سوراخ است، سوراخ بزرگی هم داشت. بعد گفت دهنش را باز کند. دختر عقب‌مانده ذهنی بود و بدتر اینکه دندان‌هایش عفونت کرده بودند، رسیده بودند به عصب و همین داشت او را کلافه می‌کرد. زن بغل‌دستی با بچه‎‌اش بلند شد و رفت به سمت دیگری. تکان‌های صندلی زیاد شده بود. بعد خودِ مادر ماسکی از جیبش درآورد و گذاشت روی صورتش تا ببیند دندان‌های دخترش در چه حالی‌اند. دست کشید روی گونه‌های دختر. گفت: «نگران نباش عقبِ عقبه. هرچی عقب‌تر، دردش کم‌تر.» و دست کشید رویشان. باور کنید داشت دلداری‌اش می‌داد. داشت آرام‌آرام با انگشت اشاره دندان سیاه‌شده‌اش را ماساژ می‌داد (گزارش دندان‌هایش را برای دخترش می‌گفت و من هم می‌شنیدم). دختر با دهان باز، آخ می‌گفت و همان‌طور که می‌خندید، بلند شد رفت پشت صندوق صدقات شیشه‌ای و یک دفترچه بیمه از پشتش درآورد. نفهمیدم کی و کجا و چطور آن را دید. داد دست مادرش. بازش کرد و گفت: «این دفترچه مال کیه؟ خانمِ زاده؟» دفترچه را گرفت طرف من. نامش بود «زینب حسین‌زاده». فکر می‌کرد اسمش سه جزء مستقل دارد. بعد یکی از متصدیان گفت: «بذارش همین‌جا. صاحبش خودش پیدا می‌شه. بالأخره می‌آد دنبالش.» همان متصدی چنددقیقه بعدش با مردی دعوا کرد که تقریبا تا نصف طول کمربندش کلید آویزان بود ازش و به‌خاطر اینکه چرا دفترچه‌اش را با اینکه هنوز سه برگه داشت عوض نمی‌کنند، سروصدا راه انداخته بود. خانم متصدی می‌گفت که قانون است و او هم یک فحش نسبتا بد به آن قانونی داد که برای برگه‌های دفترچه‌اش تعیین‌تکلیف می‌کند. زن ماسکش را کشید پایین و گفت که چرا جلوِ بچه‌اش فحش بد داده؟ مرد نگاهی کرد به دخترش و گفت: «برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه‌ای حواله کنه. انگار بچه مدرسه‌ایه.» این مرد البته آن‌طور که نشان می‌داد خیلی هم درویش و بیگانه با جیفه دنیا نبود. چون سروصدا راه انداخت که می‌رود پدر صاحب‌بیمه را برای این قانون هِرتکی درمی‌آورد، ولی چون ماشینش را بدجایی پارک کرده الآن نمی‌تواند. با بدوبیراه رفت بیرون، ولی تا وقتی که ما بودیم برنگشت. پشت‌بندش یکی داد زد که «زینب حسین‌زاده» است و آمده دنبال دفترچه‌اش. کسی حتی نگاه نکرد به او. مادر، اما دوست داشت «زینب حسین‌زاده» از دخترش بابت پیداکردن دفترچه‌اش تشکر کند. یعنی من با نگاهش این‌طور فهمیدم. کارت شناسایی هم ازش نخواستند. دندان‌درد دخترش واقعا داشت او را عذاب می‌داد. هنوز شماره ۵۵۰ بود، و آن‌ها و همه ما شماره‌هایمان بالای ۶۰۰ بود. داشتم از دندان درد آن دختر عذاب می‌کشیدم. انگار یک گلوله آتش بود و آن تکان‌هایی که از سر استیصال به خودش می‌داد و روی صندلی جابه‌جا می‌شد قلب آدم را فشار می‌داد. درد خودم را فراموش کرده بودم. من سینوزیتم عود کرده بود و راه بینی‌ام را بسته بود و تا مغز سرم سوت می‌کشید از درد. کلافه شده بودم؛ برای همین آمدم این دفترچه تاریخ‌گذشته را دوباره تمدید کنم تا لاأقل بیات نشود. پشت همان صندوق صدقات شیشه‌ای چندتا شماره رهاشده بود. شماره ۶۰۰، ۶۰۳، ۶۱۰ و ۶۲۰. یعنی حداقل ۲۰ تا ۳۰ نفر جلوتر می‌افتادیم. رفتم یک‌دانه‌اش را دادم به این مادر و دختر و خودم هم یکی‌اش را برداشتم و مال خودمان را گذاشتم همان پشت. همین‌طور هم شد. فقط ۵‌نفر مانده بود تا شماره‌شان خوانده شود و من ۸‌نفر. شماره را به دخترش نشان داد و او فقط برای دیدن شماره، ماسکش را برای چندثانیه درآورد و دوباره گذاشت سر جایش.

همه آدم‌هایی که این‌جا ایستاده‌اند می‌دانند بودونبود آن دفترچه خللی توی زندگیشان ایجاد نمی‌کند. یعنی برای مریضی‌های بزرگ‌تر و سخت‌علاج‌تر هزارتا برگه‌های این دفترچه هم افاقه نمی‌کند و بیشتر به درد همین مرض‌های دم‌دستی و سرپایی می‌خورد. با این دفترچه، فقط کمی دیرتر، کهنه و دوریختنی می‌شوند و شاید هم کمی در مخارجشان صرفه‌جویی کنند. من که هیچ‌وقت ندیدم بین بیمارستان و بیمه با بیمار رابطه عاشقانه‌ای وجود داشته باشد! معلوم نیست این تأمین اجتماعی از کدام مدخلی نشئت گرفته وگرنه هرطور فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر یک ناامنی و تحقیر اجتماعی محسوب می‌شود. این دفترچه را دستت می‌دهند، ولی باید صبح خیلی‌زود بروی فلان درمانگاه که توی صف سونوگرافی‌اش ۳۰ نفر آدم دیگر روی زمین و صندلی نشسته‌اند، یا اگر بروی دندان‌پزشکی اثر بی‌حسی‌اش زودتر از اثر بی‌حسی مطب شخصی از بین می‌رود. نمی‌دانم چطور است که حس خرید جنس دست‌دوم به آدم دست می‌دهد. متریالی که می‌توان با این دفترچه‌ها گرفت ظاهرا در حد جعبه کمک‌های اولیه است که گاهی شانس یار می‌شود و جنس خوبش گیر آدم می‌آید و برای چندسال برایت کار می‌کند.

کار آن زن و دختر تمام شده بود. من هنوز نشسته بودم. دیدم با ماسکی روی دهان برگشته و تنه‌زنان راسته باجه‌های این دفتر را گز می‌کند تا برسد به‌جایی که ما نشسته بودیم. زیر پاهایمان را نگاه کرد. یک مشکل تازه به‌وجود آمده بود. می‌گفت کارتش را گم کرده. همه پاهایمان را کمی دادیم بالا. بعد با هر شماره‌ای که اعلام می‌شد نگاهی به فیش نوبت می‌انداخت. چیزی زیر صندلی‌ها پیدا نکرد. زن مسن خودش سرش را خم کرد تا زیر صندلی‌ها را ببیند. هیچی نبود. یکی از خانم‌ها پرسید: «کارتش شناسایی بوده؟» زن مسن گفت: «نه، کارت شناسایی نیست. مَن‌کارته.» زن گفت: «مَن‌کارتو که برمی‌دارن. دیشب پاتروم لامپ کهنه جلوِ خونه مارو بردن مَن‌کارت که دیگه معلومه.» مردی گفت: «از اون خانم بپرس.» پشت صندلی که آن خانم نشسته بود با کاغذ سفیدی «نامنویسی» را سرهم نوشته بودند که از دور و نزدیک ناموسی خوانده می‌شد. صدای ضعیف زنی شماره‌ها را می‌خواند و هربار چندنفر اشتباهی می‌رفتند دم باجه، چون ۶۷۷ را ۷۷۷ شنیده بودند. زن ظاهرا موقع رفتن یک نوبت اضافه از دستگاه گرفته بود و آن را با خنده ملیح و زمزمه حرفی دم‌گوش به خانمی هدیه داد. دعا کردم پیاده همه این راه را به درمانگاه نرود. راه رفتن زیاد دندان‌درد را بیشتر می‌کند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->