فاطمه خلخالی استاد
جسد دختری از طبقه ثروتمند تهران در باغ گیلاس –که حتی یک درخت گیلاس هم ندارد- در بزرگراه چمران، نزدیک پل ملاصدرا پیدا میشود؛ آنهم در شرایطی که سگها چیز زیادی از صورت و بدن او باقی نگذاشتهاند. کیاسا، علی زکریاپور و محمود هزارخانی، سه عشق تئاتری که نزدیکترین دوستان پروانه هستند و خرج زندگیشان را همین دختر میداده، مظنونان ابتدایی پرونده قتل هستند. در ادامه پای یکنفر دیگر به ماجرا باز میشود که به قتل اعتراف میکند. اما کارآگاه ویژه این پرونده زیرکتر از آن است که چنین اعترافی را باور کند؛ بنابراین برای روشنشدن حقیقت به مکانهایی پا میگذارد که در خلالش حس میکند برای نخستین بار، درگیر یک پرونده متافیزیکی شده است.
کنده از واقعیت
طی چند سال اخیر، برخی از داستاننویسان ایرانی به ادبیات ژانر علاقه نشان دادهاند و آثاری نیز در گروههای ژانری تریلر، جنایی، فانتزی و ... نوشتهاند؛ داستانهایی که با همان ساختار و چهارچوب سنتی ادبیات ژانر خلق شدهاند؛ شبیه داستانهای پاورقیای که هدفشان هیجانزدهکردن و ایجاد گرهافکنیهای پیدرپی در اثر است. با این تعریف، داستان ژانر را باید در بین داستانهای عامهپسند قرار داد. به همین دلیل است که معمولا نویسندگان جدینویس عموما به سمت نوشتن داستان ژانر نمیروند.
ظاهرا «دست بدِ» وقفیپور خواسته خود را از این قاعده مستثنی کند. رمانی که عزمش را بر این گذاشته است تا در قالب سبکهای جدید داستاننویسی، ماجرایی پلیسی را خلق کند. در دل این قصه معمایی، معضلات اجتماعی نیز مطرح میشود، اما درمجموع «دست بد»، برای این نوشته نشده است که قصه بدیعی را بگوید یا ماجرای ویژه و خاصی را تعریف کند. این اثر قرار است نوری تازه به ماجرایی بتاباند که نمونههایش را میتوان یافت و از فرط دیدهشدن تکراری بهنظر میرسند. این نور تازه، با استفاده غیرمعمول از عناصر داستان به دست آمده است، عناصری که نه میخواهند به کاربردهای متعارف خود وفادار باشند و نه حتی به واقعیت بیرونی: «ماجرا درست مثل داستانهای پستمدرنیستی بود که یکسره از واقعیت کنده بود.» (ص ۷۶)
سرپیچی از قواعد
«دست بد»، رمانی تقریبا خطی است که به سمت گرهگشایی و حل ماجرا پیش میرود. همین دو ویژگیِ خطیبودن و حل معما، نقطه اشتراک «دست بد» با داستانهای ژانر است، اما این اثر با فضاهای فراواقعیای که خلق میکند پایش را از دایره معمول داستانهای ژانر فراتر میگذارد.
البته درباره خطیبودن داستان وقفیپور باید این را افزود که در چند بخش از ماجرا، راوی، آینده را روایت میکند و دست به پیشگویی میزند؛ انگار داستان، بنای این را ندارد که تمام و کمال به سیر خطی وفادار بماند. در صفحه ۲۰ کتاب راوی از مرد کور ۶۲ سالهای حرف میزند که قرار است تازه در فصل چهار، سروکلهاش پیدا شود. یا در صفحه ۲۲ که یک دانشجوی فلسفه به قصه پا میگذارد، راوی پیشاپیش از زندگیِ سهسال بعد او میگوید که چه سرانجام نکبتی در انتظارش نشسته است.
زبان داستان نیز خالی از سرکشی و شیطنتهای روشنفکرانه نیست. این عنصر هم به نوبه خود خواسته یکدستی را زیرپا بگذارد؛ از همین روست که از یکسو کلیگوییهای حکایات فارسی را دارد و حتی در بخشهایی ما را با نثر کهن ادبیاتمان روبهرو میکند و از دیگرسو بهسمت زبان ترجمه حرکت کرده است. نمونهای از نثر کهن در صفحه ۱۵ چنین آمده است: «شمع محفل این آدمهای بریده از عالم آفاق، گروهی ساقیِ پولادینساق بودند که در زمین صافی جمع میشدند که پسِ پشتِ تپهماهورهایی بود که پشتشان به درختان توت بود و رویشان به کانال آب. این ساقیها، که عمله و اکرهی دو برادر به اسمهای مجید و بهروز بودند، به خریداران مَسکِنَت دوایی میفروختند که طبیب جمله علتهایشان بود و شاید برای همین هم به آن “دوا” میگفتند.»
اینجا چه میکنم؟
اما مهمترین هنرنمایی نویسنده، در خلق و برپاکردن صحنه و فضاست. او خواننده را چنان آرامآرام از جغرافیایی واقعی در دل تهران، به سمت فضایی فراواقعی میکشاند که غریبی آن به چشم نمیآید، دستکم در ابتدا به چشم نمیآید. اما بعد که در فضای جادویی داستان حل میشوی، به ناگاه از خودت میپرسی اینجا چه میکنم؟ آیا شبهدشتی که توی آن ایستادهام همان حاشیه بزرگراه چمران است؟ الان در همان بیغوله کنار سعادتآباد هستم یا در خواب و خیالِ شخصیتها راه میروم و در توهم آنان قرارگرفتهام؟ اصلا اینجا زمین مردگان است یا زندهها؟
مکانی که قتل پروانه در آن اتفاق افتاده، روی نقشه تهران، قابلانگشتگذاشتن است، اما ماجراهای عجیبی که در این محله اتفاق میافتد ما را یاد فضاهای رئالیسم جادویی مارکز و در بخشهای نیز به یاد داستانهای وهمی بورخس میاندازد. کارآگاه عربزاده برای روشنشدن پرونده، پایش به این «جزیره جدا افتاده از واقعیت» باز میشود که پاتوق موادفروشهاست و خانههای توسریخوردهاش در زمینی خاکی و پشت درختان توتسفید قرار گرفتهاند. آنجا مردی را میبینیم که بالون سفیدرنگ بزرگی را از بالارفتن باز میدارد. با خواهر و برادری روبهرو میشویم که پدرومادرشان را کشتهاند و جسدشان را زیر کپهای در حیاط خانه دفن کردهاند، چون قصد داشتهاند نظام خانوادگی را تغییر دهند. در ادامه وقتی ستوان، به زمین میخورد و پایش آسیب میبیند، دو نفر از همان محله «استعاری»، او را برای معاینه به خانه مرد میانسالی میبرند که در تنها اتاقش، پلکانی برقی تا عمق زمین راه میکشد. صحنههایی که در این بخش توصیف میشود بورخسی است و جالب اینجاست که داخل خود متن گفته شده است مردی که عربزاده را معاینه میکند شبیه بورخس است؛ اویی که گره نهایی داستان نیز به دست سحرآمیزش باز میشود.
تمام این صحنهها در حالی به تصویر کشیده میشوند که درعین وهمیبودن، اتصال خود را به واقعیت از دست نمیدهند؛ یک واقعیت خیالی!
عربزادهای که بدل فیلیپمارلو است
شخصیت کارآگاه عربزاده که خواننده همراه او در داستان حرکت میکند، شبیه آنچه از پلیسهای ایرانی در ذهن داریم نیست. او مرد مجرد و تنهایی است که عاشق ریاضیات، فلسفه و گلکاری است و به خواندن رمانهای جنایی و نیز آثار ویتگنشتاین علاقه زیادی دارد. ستوان نهتنها ترجمههای متعدد، که تجدید چاپهای آثار ویتگنشتاین را هم میخرد. قهوه میخورد و سیگار میکشد. ساندویج ژامبون میخورد (نه قرمه سبزی). تنهاست، خیلیتنها. به زنها اعتماد ندارد و زندگیاش عاری از هرگونه رخداد و عظمت است و حتی بارها به فکر خودکشی افتاده. او برای دستیار معتادش، مواد تهیه میکند. عربزاده حتی جایی به خاطر افکار سوسیالیستیاش با قاتل احساس همدردی میکند و میگوید محال است او را به دست قانون بسپارد. او فقط وقتی میتواند به زندگیاش ادامه دهد که تصور کند بهجای کس دیگری زندگی میکند، بهجای فیلیپ مارلو، مگره و سماسپید.
درحقیقت او شبیه شخصیتهای پستمردن، انسانی چندهویتی است که حاصل فرهنگی پارهپاره است و افکار و گفتارش بین واقعیت و رؤیا در نوسان است. البته این چندپارگی را تقریبا در تمامی شخصیتهای داستان میتوان دید.
در گردونه گناه
نکتهای که جا دارد درباره داستان «دست بد» به آن اشاره شود، ارجاعات زیادی است که در کتاب وجود دارد. درواقع لایه پنهانی که در اسامی کتابها، اسامی خود شخصیتها و حتی حوادث گنجانده شده است، میخواهد داستان را چندصدایی کند. در این میان پیشگفتار کتاب که ظاهرا جدا از قصه است، اما غیرمرتبط با آن نیست، قابلتأملتر است. آوردن اسامی «ابراهیم» و «سارا» و پاراگراف نهایی پیشگفتار که کاملا متنی مجزا از داستان به نظر میرسد، جای مکث و تفکر دارد و حکایت از انسانی دارد که برای زندهماندن به گناه آلوده میشود و بعد از بشارت رهایی و بخشش، دیگربار در گردونه انجام گناه قرار میگیرد.
شاید نیاز به گفتن نباشد و از خطوط قبل بربیاید که داستان «دست بد» به مذاق هر مخاطبی خوش نمیآید و شهریار وقفیپور اثری خاصپسند خلق کرده است.