آمار دقیق و جامعی درباره موضوعی که میخواهم به آن اشاره کنم وجود ندارد، اما اگر دوستان و اطرافیان خودم را بخواهم بهعنوان جامعه آماری درنظر بگیرم، حدود نیمی از مردان ایرانی در مقطعی از زندگی ناچار شدهاند برای رفع نیاز مالی، با اتومبیل پایینرده شخصی، مسافرکشی کنند.
مرتضی یکی از همین رفقای مزبور است. البته به منظور حفظ حقوق شهروندی، این یک اسم فرضی برای یک شخصیت حقیقی است. مرتضی پس از ۷ سال کار در یک کارخانه تولید کیک و کلوچه و با شروع موج اول کرونا اخراج شده بود. در فاصله یافتن شغلی تازه، برای اینکه خانواده و بهخصوص همسرش، فاطمهخانم، دچار نگرانی نشوند، مانند همه آن ۷ سال، ساعت ۶ صبح از خانه خارج میشد و برای امر شریف مسافرکشی، برخلاف مسیر شهرک صنعتی به طرف مرکز شهر بهراه میافتاد.
مرتضی عقیده دارد که شهر دریای پهناوری است و مسافرکشی در آن، شباهت بسیاری به ماهیگیری دارد. یک روز هرچه تقلا کنی، تنها چیزی که روزیات میشود، چند ماهی ریز و کوچک است و گاهی هم ممکن است با همان اولین توری که به آب میاندازی، ماهی بزرگی را صید کنی.
روزهای اخراج مرتضی، مصادف شده بود با نخستین روزهایی که جهان در بهت و هراس ویروس کرونا فرو رفته بود. مرتضی همه شیوهنامههای بهداشتی را رعایت میکرد، اما بیشتر مردم ترسیده بودند و شهر از آدمیزاد خالی شده بود. انگار طوفانی سهمگین همه جانداران دریایی را در خودش بلعیده و در مکانی نامعلوم ریخته بود.
غروبهای متمادی بود که مرتضی دست خالی به خانه برمیگشت، اما همچنان امیدوار بود و شبها به پیرمرد داستان همینگوی فکر میکرد و امیدوار بود بهزودی یک ماهی بزرگ صید کند تااینکه بالاخره در ساعت ۸:۳۰ صبح یک روز اواخر اسفند، آن ماهی بزرگ به قلاب، توک زد.
مرد میانسال کت وشلوارپوشی کنار خیابان برای ماشین مرتضی دست تکان داد و خواست تا دربست او را به اورژانس یکی از بیمارستانهای بزرگ شهر برساند. در روزهای گذشته مرتضی شنیده بود که این بیمارستان، اصلیترین مرکز پذیرش بیماران کرونایی است. حس کنجکاویاش باعث شد تا از وضعیت بیمارستان جویا شود. مرد میانسال که متخصص قلب و عروق بود، از شلوغی آن روزهای بیمارستان و اینکه شهر دارد به فاجعه نزدیک میشود، حرف زد. همچنین از نبود امکانات کافی بهخصوص نیروی درمانی و خدماتی در بیمارستان گفت.
مرتضی هم درمیان سکوت آقای دکتر از وضعیتش حرف زد و اینکه بهتازگی صداهایی نگرانکننده از دیفرانسیل ماشینش شنیده میشود و اگر بخواهد به خرج بیفتد، دیگر همان اندک پولی را هم که روزانه کسب میکند، از دست خواهد داد.
متخصص قلب و عروق بهصورت شفاهی قولهایی داد و موقع پیاده شدن، شماره تلفن مرتضی را ذخیره کرد و با عجله از در بیمارستان داخل شد.
یک هفته بعد مرتضی در سایههای بلند سپیدارهای قدیمی بیمارستان، درحالیکه تخت چرخداری که پیرمردی بیمار بر آن خوابیده بود را بهسمت بخش سیتیاسکن هل میداد، چند لحظهای ایستاد و ماسکش را از صورت برداشت و به آفتابی که داشت غروب میکرد، خیره شد. یکی از نفسهای عمیق عمرش را کشید و با خودش فکر کرد امشب به فاطمه خواهد گفت که شغل تازهای پیدا کرده است.