یک روز جک به مادرش گفت: ننهجون این گاو بدبخت ما رو که کلا روزی ۱۰۰ سیسی هم شیر نمیده، بیا ردش کنیم بره تا با پولش یه کاری دستوپا کنیم.
مادر جک گفت: آره ننه قربونت بره، فکر خوبیه. هرچند قیمت دام زنده کم شده، اما خب کاچی به از هیچی.
گاو را به یک بنگاه معاملات گاو، گوسفند و بز سپردند، اما قبل از اینکه از بنگاه خارج شوند، یک مشتری برای گاو پیدا شد.
صاحب بنگاه به مشتری گفت: این گاو رو نگاه کن! بدون رنگ، سالم، کمکار، مال یه خانم دکتر بوده که توی حیاطشون میبسته صبحها از کنارش رد میشده میرفته مطب، شبها هم از کنارش رد میشده میرفته خونشون. هر یک کیلومتر که توی بیابون برای خودش بچره، ۱۰۰ لیتر بنزین، ببخشید ۱۰۰ لیتر شیر تولید میکنه، میده به شما!
جک و مادرش تا این حرفها را از دهن بنگاهدار شنیدند، بلافاصله برگه آچاری که روی گاو زده شده بود و رویش نوشته بود «فروشی» را کندند و به بنگاهدار گفتند: حالا که اینقدر گاو خوبی داریم، اصلا فروشی نیست!
بنگاهدار گفت: اگر گاوتان را به من بفروشید، در عوضش این دانه لوبیای سحرآمیز را به شما میدهم.
مادر جک گفت: حالا درسته حبوبات خیلی گرون شده، ولی نه دیگه در این حد!
بعد از رفتن جک، مرد بنگاهدار خودش لوبیا را کاشت، بلافاصله درخت لوبیا سبز شد، از آن بالا رفت و مرغ تخمطلا و چنگ طلایی را از خانه آقا دیوه برداشت و به قیمت خوب در یکی از نرمافزارهای خریدوفروش کالا به فروش رساند!