بنیادی‌فر و حیدری، گزینه‌های قضاوت دربی وضعیت مبهم آزادی برای دربی بازتاب عملکرد ضعیف کارتال در رسانه‌های کشورش کفاشیان رد شکایتش از سوی فیفا را تکذیب کرد قرعه آسان استقلال در جام حذفی موسیمانه استقلال را تهدید کرد سرآسیایی: تا کجا چوب نجابتمان را بخوریم؟ پخش زنده بازی ایران و ژاپن در جام ملت‌های زیر ۲۰ سال آسیا (۵ اسفند ۱۴۰۳) + تماشای آنلاین روشنک: دربی پنجشنبه برگزار می‌شود شرط گذاری‌های عجیب ماتزاری برای مدیران استقلال نتیجه بازی اینتر و جنوا در سری آ+ فیلم خلاصه بازی| اینتر صدرنشین شد نتیجه و ویدیو گل‌های بازی بارسلونا و لاس پالماس| ارتش فلیک روی دور برد نه درویش پرسپولیس را گردن می‌گیرد و نه کارتال! کارتال شاکی از عملکرد گندوز انصاری‌فرد، همچنان مشکل اصلی پرسپولیس دربی در آستانه تعویق ویدئو خلاصه بازی استقلال و نساجی در هفته بیستم لیگ برتر (۴ اسفند ۱۴۰۳) نتیجه بازی استقلال و نساجی در هفته بیستم لیگ برتر (۴ اسفند ۱۴۰۳) | آبی‌ها روی نوار برد تیم‌داری فرش‌آرا منتظر یک تصمیم نیمکت‌نشینی کنعانی برای دربی
سرخط خبرها

مثل سیاوش تنها

  • کد خبر: ۶۹۹۳۷
  • ۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۳
مثل سیاوش تنها
حبیبه جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار

آن موقع‌ها، وقتی اول دبیرستان بودم، والیبال بازی می‌کردم. پستم آن ته بود. توی دریافت‌ها باید خودم را نشان می‌دادم که می‌دادم؛ چون ساعد‌های خوبی می‌زدم و ریزه‌میزه بودم که مناسبم می‌کرد برای وول خوردن در هر نقطه زمین و گرفتن توپ‌های سرگردان. او جلو بازی می‌کرد؛ چون آبشار‌های خوبی می‌زد و مچ‌های محکمی داشت. خیلی از من بلندتر نبود، ولی استخوان‌بندی‌اش درشت بود. درشت هم نه، قوی. همه‌چیزش قوی بود یا این‌طور به نظر می‌آمد، صورتش حتی. بینی کشیده‌ای داشت که کمی کج بود، خدادادی. چشم‌های کشیده با گوشه‌هایی کمی سربالا که زنانگی خوبی به چهره پسرانه‌اش می‌داد؛ چهره‌ای که جزئی از همان قوی بودن کلی‌اش بود. فامیلش ایراندوست بود. نمی‌دانم ما چرا مثل پسرها، همدیگر را به فامیل صدا می‌زدیم؟ او به من می‌گفت جعفریان، من به او می‌گفتم ایراندوست. شاید هم ما دوتا که کلا کمی پسرانه می‌زدیم، این‌طور بودیم.

 

او عاشق لوتار ماتئوس و آندریاس برمه بود، من شیفته ماتئوس و میشل پلاتینی. او عاشق آل‌احمد بود، من هم بودم. یک‌بار که «مدیر مدرسه» را از کتابخانه مدرسه امانت گرفته بودم، باهم نقشه کشیدیم عکس صفحه اولش را از شیرازه دربیاوریم و برای خودمان نگه داریم. توی عکس، آل‌احمد موهایش را زده بود بالا. یک پالتوی خوشگل که یقه آن را هم داده بود بالا، تنش بود و با حالت آدمی که هیچ‌کس را توی این عالم آدم حساب نمی‌کند، تکیه داده بود به دیواری درب‌وداغان و چشم‌هایش را که آفتاب تویش افتاده بود، تنگ کرده بود. ولی آخرش، چون به توافق نرسیدیم عکس مال کی باشد، کلا بی‌خیال پاره‌پوره کردن کتاب شدیم. او پدر پیری داشت که خیلی دوستش داشت و می‌ترسید از او. پدرش معمم بود. مهربان بود. سخت هم می‌گرفت.

 

من پدر پیری داشتم که خیلی دوستش داشتم و هرچند نمی‌ترسیدم از او -چطور می‌شد از بابا ترسید؟ -، اما حساب می‌بردم از او. پدرم باایمان و سرسخت بود. من بلد نبودم چادررنگی سر کنم. همیشه یک ورش دم کمرم بود، یک ورش به زمین کشیده می‌شد. او هم بلد نبود. یک‌بار وسط امتحان‌ها که رفته بودم دم خانه‌شان، دفتر جبر یا ریاضی جدیدم را که دستش جا مانده بود بگیرم، دیدم که بلد نیست. توی چادر گلدار سفیدی که روی سرش یک‌وری شده بود، به نظرم آمد چشم‌هایش یک جور خاکستری تیره است، نه سیاه و یاد آبشارهایش افتادم. نمی‌دانم چرا؟

 

سال بعد، من از آن مدرسه رفتم و ایراندوست را دیگر هیچ‌وقت ندیدم. پریشب که داشتم بازی ایران و ایتالیا را می‌دیدم، یاد ایراندوست افتادم. نمی‌دانم چرا؟ از آبشار‌های «بردیا سعادت»؟ از حس وطن‌پرستی و ایراندوستی شدیدی که توی دلم به غلیان درآمده بود؟ نمی‌دانم از چی، ولی ناگهان یاد ایراندوست افتادم و مثل بچه‌ها زدم زیر گریه. مطمئنم غمگین نبودم. مطمئنم یک چیزی توی آن بازی، احساساتی‌ام کرده بود؛ همان چیزی که باعث شده بود یاد ایراندوست بیفتم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->