رضا ریاحی| شهرآرانیوز؛ دستان همسرش را میگیرد و با خودش به اتاق پذیرایی خانه میآورد. دستی به سر و رویش میکشد و میگوید: «بفرمایید این هم از آقا صفر، مرد خانه ما.» یک لحظه خنده از چهره آسیه خانم محو نمیشود، از آدمی که عمر خود را صرف مراقبت و التیامدادن زخمهای جسمی و روحی یک جانباز ۷۰ درصد کرده است، چنین شادیای انتظار نمیرود.
عشق و علاقهای که خدا در زندگی این ۲ نفر قرار داده رشکبرانگیز است، طوری قربانصدقه هم میروند که انگار ۴ ماه است با هم ازدواج کردهاند نه ۴۰ سال! تماشای سکانسهای عاشقانه زندگی آنها دائم این سؤال را در ذهن من ایجاد میکند که جانباز فداکارتر است یا همسرش؟! قهرمان اصلی کیست؟
راضیه خانم هم درجمع ما نشسته است، خواهر کوچکتر آسیه خانم که او هم در عین جوانی تصمیم گرفت شریک زندگیاش جانباز و آزادهای باشد به نام «بهرام حسینزاده»، اصلا هم از تصمیم خود پشیمان بهنظر نمیرسد. راضیه خواهرش را یاد بازیهای کودکانه میاندازد، وقتی که با دختربچههای محله دورهم جمع میشدند و نقش همسر جانباز و شهید را بازی میکردند. سالها گذشته است و این بازی کودکانه برای آسیه و راضیه به واقعیت تبدیل شده است، یک بازی با پایانهای دوگانه، «صفر» ماند، اما «بهرام» سفر کرد.
آغاز هفته دفاع مقدس، فرصت و لذت همنشینی ما با این خانواده محله الهیه را فراهم کرد.
آسیه محمدی متولد سال ۱۳۴۴ است. او در ۱۸ سالگی با جانباز سرافراز «صفر محمدزاده» که در آنزمان تنها ۲۳ سال داشت، ازدواج میکند. عمو صفر سال ۱۳۶۰ از ناحیه سر و گردن دچار اصابت ترکش میشود که ضایعات مغزی و حرکتی فراوانی را برای او به همراه دارد با این حال آسیه محمدی داوطلبانه با او ازدواج میکند مثل خیلی از ازدواجهای دختران دمبخت دهه ۶۰ که دوست داشتند سهمی در ایثار رزمندگان داشته باشند.
از آسیه خانم میپرسم که همسرتان را کی و کجا برای اولینبار دیدید و چگونه با او آشنا شدید. او در جواب میگوید: «هر ۲ تا بچه جاده قدیم هستیم و هممحلهای. با هممحلهایها برای عیادت از او به خانهشان رفته بودیم. اولین بار بود آقا صفر را میدیدم، اما هیچ صحبتی با ایشان نکردم و نمیدانستم که در همان دیدار گلویش پیش من گیر کردهاست! آنروزها عیادت از خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان یک رسم بود.»
خانواده آسیه خیلی با این ازدواج موافق نبودند. بانوی محله الهیه دراینباره میگوید: «یک هفته بعد از اینکه با بچههای محله از حاج صفر عیادت کردیم مادرم من را کشید کنار و گفت که حاجخانم زیبایی تو را برای پسرش خواستگاری کرده است، یادم هست همان ابتدا که حرف ازدواج با جانباز مطرح شد مادرم به من گفت خوب فکرهایت را بکن، اگر بخواهی بروی و بعد مدتی برگردی، بدان که اینجا جایت نیست. از همان اول برایم کلی خط و نشان کشیدند. مادرم میگفت آقا صفر پسر بسیار خوبی است، خانواده خوبی هم دارد، اما او جانباز است و حالت غش و لرز و تشنج به او دست میدهد، هیچکس مجبورت نکرده است، یک «نه» بگو و خیال همه را راحت کن، اما آنزمان من فکرهایم را کرده بودم و تصمیم را برای این ازدواج گرفتهبودم.»
از آسیه خانم میپرسم چه شد که به این ازدواج تن دادی؟ کسی که شما را مجبور نکردهبود. او در جواب میگوید: «در اویل دهه ۶۰ دختران زیادی دوست داشتند با جانبازان ازدواج کنند. آنها علاقه قلبیشان بود تا زندگی مشترکشان را با شخصی شروع کنند که در میدانهای رزم مجروح شده باشد. خیلیها این خواسته خود را با بنیاد جانبازان مطرح میکردند، بعضی دیگر تقاضای خود را به آشنایان و اقوام انتقال میدادند و میسپردند تا او را به جانبازی معرفی کنند. ما نمیخواستیم با رژیم بعث عراق بجنگیم، جنگ به ما تحمیل شد، اما جوانها مجبور بودند که از خودشان بگذرند. مگر کسی که از این آب و خاک دفاع کرده و در این راه مجروح شده دل ندارد؟! زن و زندگی و آینده نمیخواهد؟ من دیدم جبهه که نتوانستم بروم، اما حداقل شاید بتوانم برای یک جانباز قدمی بردارم که خدا راضی باشد. هر کسی یک ظرفیت و وظیفهای دارد. همسرم جوانیاش را در جنگ گذاشت و اندازه توان خودش در این میدان تلاش کرد. حالا که یک گوشه خانه افتادهاست، من وظیفه دارم که به فکر او باشم.»
«حالا چرا آقا صفر؟ این همه جانباز و رزمنده در اطراف شما بود.»
آسیه خانم بلند بلند میخندد و میگوید: «چون جذابیت خاصی برایم داشت. احساس میکردم تنها کسی است که از آسمان آمده! خیلی برایم نورانی بود. بعد از انجام خواستگاری، عروسیمان برگزار شد. پدرشوهرم خدابیامرز در عروسی برایمان سنگ تمام گذاشت. ۷۰۰ نفر مهمان داشتیم، شاید هم بیشتر، دوبار غذا درست کردند و باز هم مهمانها اضافه میشدند. همه میگفتند خیلی خوش گذشته است. آنقدر تعداد مهمانها زیاد بود که صندلی کم آمده بود و موکت پهن کردند تا بقیه مهمانها بنشینند!»
آسیه خانم باز هم میخندد و میگوید: «آقای داماد روز خواستگاری وقتی با من صحبت کرد، برای ازدواج شرط هم داشت؛ به من گفت: «تا هر زمان که نیاز باشد در جبهه حاضر خواهم بود و اگر با این شرایط مخالفتی ندارید با هم ازدواج کنیم»، مخالفتی با این شرط نداشتم برای همین مهمترین بله زندگیام را در سفره عقد به همسرم تقدیم کردم.»
عموصفر این روزها خیلی دلنازک شده است و یاد گذشتهها او را منقلب میکند، اسم آسیه خانم از دهانش نمیافتد و مدام میگوید: «اگر این زن نبود من تا الان صدبار گوشه آسایشگاه پوسیده بودم.» او درحالی که اشکش بند نمیآید به ما خاطرنشان میکند: «بعد از مجروحیت دیگر هیچگاه آن آدم گذشته نشدم، تاحالا بیشتر از ۱۰ مرتبه از ناحیه دست و پا و سر عمل جراحی شدهام، از استخوانگذاری در ناحیه سر گرفته تا عملهای پلاستیک روی صورت و.... این جراحات همچنین تأثیر عمیقی بر سیستم عصبی من گذاشته است و هر از چندگاهی غش و لرز و تشنج به سراغم میآید. تشنجهای طولانی که بعضی اوقات تا نیمساعت طول میکشد. دراین لحظات هیچ چیز نمیفهمم و یک آدم عصبی و پرخاشجو و تحملناپذیر میشوم. آسیه خانم اینچنین آدمی را برای زندگی مشترک پذیرفت و ۳۸ سال است که دارد تحمل میکند.»
زندگی با یک جانباز تنها قصه زندگی آسیه نبود، راضیه هم پا جا پای خواهر بزرگترش گذاشت و با یک آزاده و جانباز ۵۰ درصد جنگ تحمیلی ازدواج کرد. او خدمتش به جبهه و جنگ را با شستوشوی لباس و پتو و بافتن شال و کلاه و دستکش برای رزمندگان آغاز کرد و بعدها در سال ۱۳۶۹ درحالی که ۱۹ سال داشت با بهرام حسینزاده، جانباز و آزاده جنگ تحمیلی ازدواج کرد و بدین ترتیب پایبندی به آرمانهایش را به تصویر کشید هرچند هیچگاه اسلحه به دست نگرفت.
راضیهخانم میگوید: «جبهه که نمیتوانستیم برویم، اما در پشت جبهه هرکاری از دستمان برمیآمد دریغ نمیکردیم، یکی از اینکارها کمک به کشاورزان در برداشت محصول بود. یادش بهخیر، بیشتر روزهای جمعه سوار مینیبوس میشدیم و از جاده قدیم میآمدیم تا میدان شهدا، از آنجا باز هم سوار مینیبوس میشدیم و به روستاهای اطراف مشهد و کلات و قوچان میرفتیم و کشاورزان را در برداشت محصول کمک میکردیم. هفتهای یکی دوبار برای گندمدرو میرفتیم، گندمهایی که آرد میشد و به پشت خط مقدم ارسال میشد. بافت کلاه و دستکش و شالگردن یکی دیگر از کارهایی بود برای که برای رزمندگان انجام میدادیم.»
راضیه خانم در اوج روزهای جنگ و درحالی که تنها ۱۶ سال داشت با پشت سرگذاشتن دورههای پرستاری و کمکهای اولیه برای حضور در جبهه اعلام آمادگی میکند، اما این امکان برای او میسر نمیشود.
او دراینباره میگوید: «درآن روزهای جنگ وخون، من و مادرم به همراه چند نفر از خانمهای انقلابی محله داوطلبانه در دورههای آموزشی پرستاری و کمکهای اولیه ثبتنام کردیم و بعد از گذراندن یک دوره کامل امدادی و پرستاری، آمادگی خود را برای اعزام داوطلبانه به مناطق جنگی و کمکرسانی به نیروهای زخمی و مجروح اعلام کردیم، اما فرصت خدمت در این عرصه برای ما فراهم نشد، با این حال دستبردار نبودم و با رفتن به منازل مجروحان جنگی، به خانواده و همسران آنها کمک میکردم حتی اگر احتیاج به شستن لباس یا پتویی بود، با افتخار این کار را انجام میدادیم.»
دختر کوچکتر خانواده میگوید: «من هم مانند آسیه خیلی دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. یکی از دلایلم این بود: «اگر کسی مثل برادر من هم جانباز بود آیا دوست نداشتیم زن و فرزندی داشته باشد و احساس خوشبختی کند؟» برای همین وقتی بهرام به خواستگاریام آمد، قند تو دلم آب شد و با کمال میل پذیرفتم. تازه او هم جانباز بود و هم آزاده، بهرام ۳۰ ماه در زندانهای رژیم بعث در اسارت بود، او اوخر سال ۶۹ آزاد شد و به کشورمان بازگشت.
راضیه صحبتهایش را با نحوه آشناییشان ادامه میدهد و میگوید: «بهرام در بازگشت از اسارت مانند بقیه آزادهها مورد استقبال اهالی محل قرار گرفت، من و مادرم و خواهرم هم برای استقبال از او رفته بودیم، او آنجا من را دید و پسندید و ۲ هفته بعد برای خواستگاری همراه با خانوادهاش به منزل ما آمدند.»
راضیه محمدی در ادامه میگوید: «روز عید قربان با هم ازدواج کردیم که ثمره این ازدواج ۲ پسر به نامهای بهنام و علی است. ۸ سال با بهرام زندگی کردم و در این مدت جز مهربانی، فداکاری و صبر چیزی از او ندیدم. هدیه او به من تبسم و خوشرویی همیشگیاش هنگام ورود به منزل بود.»
بانوی ایثارگر محله الهیه ادامه میدهد: «او مرد خانواده بود، با اینکه کارمند آموزش و پرورش بود و صبح تا عصر کار میکرد، اما روزی نبود که در کارهای منزل دست به کمک من نباشد، از گردگیری و نظافت گرفته تا آشپزی. او در تربیت بچهها هم سنگ تمام گذاشت، مخصوصا بهنام که جانش بود. هرروز دست بهنام را میگرفت و به پارک و تفریح میبرد. این پدر و پسر خیلی بههم وابسته شدهبودند، آخر سر هم هر دو من را تنها گذاشتند!»
از اینجا به بعد حرف زدن برای راضیه خانم سخت میشود، او از شهادت همسرش میگوید و از جوان مرگشدن پسر ۱۶ سالهاش: «خداوند هرکس را یک جور امتحان میکند، یکی را با بیماری، یکی را با بیپولی و بعضیها هم مثل من با داغ عزیزانشان امتحان میشوند.»
او در ادامه میگوید: «تازه ۳، ۴ سال بود که سر خانه و زندگی خودمان بودیم که آثار بیماری در بهرام نمایان شد. او جانباز ۵۰ درصد بود و با مشکلات کلیوی و قلبی دست و پنجه نرم میکرد که دلیلش حمام کردن با آب سرد، استفاده از آب آشامیدنی و غذاهای آلوده، یکبار دستشویی رفتن در شبانهروز و شکنجههای جسمی دیگر در زندانهای عراق بود. او چندین و چند بار مورد عمل جراحی قرار گرفت، حتی یک کلیهاش را هم از بدنش خارج کردند، ولی آخر سر طاقت نیاورد و در ۳۰ سالگی شهید شد. بعد از رفتن بهرام من مدتها فراموشی گرفتم و مشکلات روحی و عصبی فروانی به سراغم آمد. من آن روزها فقط ۲۷ سالم بود.»
راضیه خانم میگوید: «رفتن بهرام تنها داغ زندگی من نبود، ۱۰ سال بعد از بهرام، در یک حادثه رانندگی بهنام را هم از دست دادم. او فقط ۱۶ سال داشت، یک پسر مؤدب و باوقار که خیلی شبیه پدرش شده بود. ببخشید دوست ندارم بیشتر صحبت کنم، به هر دوی آنها قول دادهام که کسی گریه من را نبیند.»
«زندگی با جانباز ۷۰ درصد سخت است، برخی از آنها نیاز به کمک فراوان دارند. باید بهطور مداوم پیشش بود تا کارهایش را انجام داد. بالأخره من هم انسان هستم و ظرفیتم محدود، بعضی وقتها خسته میشوم، اما پشیمان هرگز! بهویژه حالاکه ۴ فرزند مهربان و ۷ نوه دوستداشتنی از این ازدواج به ثمر نشستهاست.»
آسیه خانم با بیان این جملات میگوید: «چرا دروغ! گاهی اوقات خسته میشوم، اما خدا خودش کمک میکند و صبر تحمل مشکلات را میدهد. ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و تلاش کردیم روحیه خودمان را حفظ کنیم. سعی کردیم همیشه شاد و صبور باشیم، خیلی غر نزنیم. معمولا از مشکلات نمیگوییم مگر اینکه کسی سؤالی کند. سعی میکنیم با امکانات خودمان بسازیم و نمیخواهیم زندگی را تلخ کنیم. هیچ وقت هم دنبال تجملات نبودهایم. اما بله گاهی اوقات خسته شدهام، ولی هربار متوسل به حضرت زهرا (س) میشوم. واقعا هم خیلی کمکم کردهاست.»
نیمساعتی بیشتر است که با آسیه خانم گرم حرف زدن شدهام، با خودم میگویم حکایت جبهه رفتن و مجروحیت صفرمحمدزاده را از زبان خودش بشنوم، حاج صفر هم با زبانی که بهسختی با آن سخن میگوید تعریف میکند: «سال ۱۳۳۹ در محله مشهدقلی و در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. در اواخر سال ۵۵ بود که با سردار شهید محمدحسن بصیر آشنا شدم و به کمک ایشان اولین هسته جوانان انقلابی توس را شکل دادیم. همین بچهها در اوایل سال ۶۰ عازم جبهه شدند و در عملیاتهای مختلفی همچون ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین، والفجر مقدماتی و... شرکت کردند.»
عموصفر درباره مجروحیتش توضیح میدهد: «بعد از عملیات فتحالمبین که در نوروز سال ۶۱ بهانجام رسید و با شکست سخت نیروهای دشمن همراه بود و بیش از ۱۵ هزار سرباز بعثی به اسارت درآمدند، نیروهای عراقی به فکر انتقام افتادند و گاه و بیگاه به روستاهای مرزی اطراف خوزستان یورش میبردند و کشتار وحشیانهای بهراه میانداختند. یک روز صبح به ما خبر دادند که گروهی از بعثیها به یکی از روستاهای مرزی حمله کرده و تعدادی از مردم غیرنظامی را به شهادت رساندهاند، بچهها بلافاصله برای مقابله با آنها به محل درگیری اعزام شدند، من و ۲ نفر دیگر ماندیم تا از پادگان محافظت کنیم. یکی ۲ ساعت بعد از رفتن بچهها، دشمن با تمام قوا به ما حملهور شدند. گلولهها بین سنگرها میخورد. کمی که آتش دشمن کم شد، رفتم پیش بچهها که ببینم خدای ناکرده مجروح یا شهید نشده باشند. در همین لحظات بود که به یکباره بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و صورت بهشدت مصدوم شدم تا جایی که وقتی نیروهای کمکی رسیدند به هوای اینکه دیگر جانی در بدن ندارم من را به سردخانه بیمارستان اهواز منتقل کردند! البته آن ۲ رزمنده دیگر هم به شهادت رسیدند. صبح روزبعد که برای کفن و دفن ما آمدهبودند، کارگر سردخانه متوجه شده بود که پلاستیک بر روی صورت من بخار گرفتهاست، سریع پزشک را خبر کرده بود و با انجام عملیات بموقع احیا، زندگی به پیکر بیجان من برگشته بود.»